Asir

HomeIranPoetryForoogh Farrokhzad



عنوان کتاب : اسیر
نویسنده : فروغ فرخزاد
تاريخ نشر : دی ماه 1382
تايپ : تورج ا. قوچانی (http://www.geocities.com/persianpoetry/Modern/Foroogh/Foroogh02.html)

اسیر


شب و هوس


در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آيد
اندوهگين و غمزده می گويم
شايد ز روی ناز نمی آيد


چون سايه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پريشانم


مغروق اين جوانی معصومم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی


می خواهمش در اين شب تنهائی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائی
سرشار، از تمامی خود سرشار


می خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را


در لابلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفس هايش
نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش


وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سركش بازيگر
درگيردم، به همهمه درگيرد
خاكسترم بماند در بستر


در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را


می خواهمش دريغا، می خواهم
می خواهمش به تيره، به تنهائی
می خوانمش به گريه، به بی تابی
می خوانمش به صبر، شكيبائی

لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب، شبی بی پايان
او، آن پرنده، شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

***

شعله رميده


می بندم اين دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش


می بندم اين دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو می كنم به خلوت و تنهائی


ای رهروان خسته چه می جوئيد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده می دويد به دنبالش


او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
كاو را بخوابگاه گنه خواند


بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بياميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد


بايد شراب بوسه بياشامد
از ساغر لبان فريبائی
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبائی


ای آرزوی تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه می بندی؟
روزی رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهوده می خندی


آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله های حسرت و ناكامی
ای قلب فتنه جوی گنه كرده
شايد دمی ز فتنه بيارامی


می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نكنی پرواز
ای مرغ دل كه خسته و بيتابی
دمساز باش با غم او، دمساز


***

رميده


نمی دانم چه می خواهم خدايا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز


ز جمع آشنايان می گريزم
به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
به بيمار دل خود می دهم گوش


گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند


از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه ای بدنام گفتند


دل من، ای دل ديوانه من
كه می سوزی ازين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگی ها


***

خاطرات


باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت


باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد


باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ريخت
در نگاهت عطش توفان بود


ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق


ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت


رفتی و در دل من ماند بجای
عشقی آلوده به نوميدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی يخ زده در خنده سرد


آه اگر باز بسويم آئی
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت


***

رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
ياد عشقی كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور


روی ويرانه های اميدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت


ناله كردم كه ای وای، اين اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر كرد
كای هوسران، مرا می شناسی


قلبم از فرط اندوه لرزيد
وای بر من، كه ديوانه بودم
وای بر من، كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم


او به من دل سپرد و بجز رنج
كی شد از عشق من حاصل او
با غروری كه چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او


من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
وای بر من، خدايا، خدايا
من به آغوش گورش كشاندم


در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگی ها
قطره اشكی در آن چشم ها ديد


همچو طفلی پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواری
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي توانی به من رحمت آری


دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهی فرو رفت
ناله كردم مرو، صبر كن، صبر
ليكن او رفت، بی گفتگو رفت


وای بر من، كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
وای بر من، كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

***

هرجائی


از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم


قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سر خوش از شرابم و پيمانه


چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كی ز درد عشق سخن گوئی
گر بوسه خواهی از لب من، بستان


عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است كه می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاری


من ظلمت و تباهی جاويدم
تو آفتاب روشن اميدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدی


دير آمدی و دامنم از كف رفت
دير آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم


***

اسير


ترا می خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغی اسيرم


ز پشت ميله های سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت
در اين فكرم كه دستی پيش آيد
و من ناگه گشايم پر بسويت


در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگی از سر بگيرم


در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا يارای رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست


ز پشت ميله ها، هر صبح روشن
نگاه كودكی خندد برويم
چو من سر می كنم آواز شادی
لبش با بوسه می آيد بسويم


اگر ای آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغی اسيرم


من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان می كنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان می كنم كاشانه ای را


***

بوسه

در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خنديد


شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت


سايه ئی روی سايه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزيد
بوسه ئی شعله زد ميان دو لب


***

ناآشنا


باز هم قلبی به پايم اوفتاد
باز هم چشمی به رويم خيره شد
باز هم در گيرودار يك نبرد
عشق من بر قلب سردی چيره شد


باز هم از چشمه لب های من
تشنه ئی سيراب شد، سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد، در خواب شد


بر دو چشمش ديده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جويم در او
عاشقی ديوانه می خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو


او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را


من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تنی می خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را


او بمن می گويد ای آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو می گويم ای ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام


آه از اين دل، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه ای
ای دريغا، كس بآوازش نخواند


***

حسرت


از من رميده ئی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هوای دلبر ديگر نمی كنم


رفتی و با تو رفت مرا شادی و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستی يك بوسه ترا
در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم


يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب به روی سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز


لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه


هر قصه ئی ز عشق كه خواندی به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است


با آنكه رفته ئی و مرا برده ئی ز ياد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد، ای فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود می فشارمت


***

يادی از گذشته


شهريست در كناره آن شط پر خروش
با نخل های در هم و شب های پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پرغرور


شهريست در كناره آن شط كه سال هاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سايه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است


آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشی و بيگانه رنگ او


ما رفته ايم در دل شب های ماهتاب
با قايقی به سينه امواج بی كران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان


بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را


اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
ای شهر پر خروش، ترا ياد می كنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيزدار
من باخيال او دل خود شاد می كنم


***


پائيز



از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه های حسرت و ماتم را


پائيز، ای مسافر خاك آلود
در دامنت چه چيز نهان داری
جز برگ های مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتی به جهان داری؟


جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟


در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم


پائيز، ای سرود خيال انگيز
پائيز، ای ترانه محنت بار
پائيز، ای تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار


***

وداع


می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش


می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه


می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه اميد محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند ياد وصال


ناله می لرزد، می رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من


بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد


عاقبت بند سفر پايم بست
می روم، خنده بلب، خونين دل
می روم، از دل من دست بدار
ای اميد عبث بی حاصل


***

افسانه تلخ


نه اميدی كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامی نه پيك آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی


ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهی زنی دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده ای بود
كه زار و خسته سوی آشيان رفت


كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود


به چشمی خيره شد شايد بيايد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را


به او جز از هوس چيزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند


شبی در دامنی افتاد و ناليد
مرو! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم


چرا اميد بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقی بيگانه خو گفت؟


چرا؟ ... او شبنم پاكيزه ای بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهی چو خورشيدش برآمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد


به جامی باده شورافكنی بود
كه در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پيمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت


شبی ناگه سرآمد انتظارش
لبش در كام سوزانی هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟
چرا بر ذره های جامش آويخت؟


كنون، اين او و اين خاموشی سرد
نه پيغامی، نه پيك آشنائی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدائی


***

گريز و درد


رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بی اميد
در وادی گناه و جنونم كشانده بود


رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشك های ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما


رفتم كه گم شوم چو يكی قطره اشك گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، كه در سياهی يك گور بی نشان
فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگی


من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده های وحشی توفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم


ای سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
می خواستم كه شعله شوم سركشی كنم
مرغی شدم به كنج قفس بسته و اسير


روحی مشوشم كه شبی بی خبر ز خويش
در دامن سكوت به تلخی گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


***

انتقام

باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن، كه نمی گيرم پند
در اميد عبثی دل بستن
تو بگو تا به كی آخر، تا چند


از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا به كی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را


خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده ای، ای كه ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از يادش


شايد از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تری يافته است


شايد از كام زنی نوشيده است
گرمی و عطر نفس های مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصيانی و زيبای مرا


گر تو دانی و جز اينست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش


منشين غافل و سنگين و خموش
زنی امشب ز تو می جويد كام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام


عشق توفانی بگذشته او
در دلش ناله كنان می ميرد
چون غريقی است كه با دست نياز
دامن عشق ترا می گيرد


دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش، اين لب گرمش ای مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد


***

ديو شب


لای لای، ای پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است


سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدم هايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را


آه، بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
می كشد دم به دم از پنجره سر


از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای، آرام كه اين زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش


يادم آيد كه چو طفلی شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكی ها
بی خبر آمد و طفلك را برد


شيشه پنجره ها می لرزيد
تا كه او نعره زنان می آمد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن، پنجه به در می سايد


نه برو، دور شو ای بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كی توانی بربائيش از من
تا كه من در بر او بيدارم


ناگهان خاموشی خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن ای زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه


ديوم اما تو ز من ديوتری
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده


بانگ می ميرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
می كنم ناله كه كامی، كامی
وای بردار سر از دامن من


***

عصيان


به لب هايم مزن قفل خموشی
كه در دل قصه ئی ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را
كزين سودا دلی آشفته دارم


بيا ای مرد، ای موجود خودخواه
بيا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم كشيدی
رها كن ديگرم اين يك نفس را


منم آن مرغ، آن مرغی كه ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سينه تنگ
به حسرت ها سر آمد روزگارم


بلب هايم مزن قفل خموشی
كه من بايد بگويم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنين آتشين آواز خود را


بيا بگشای در تا پر گشايم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


لبم با بوسه شيرينش از تو
تنم با بوي عطر آگينش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونينش از تو


ولی ای مرد، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
بر آن شوريده حالان هيچ دانی
فضای اين قفس تنگ است، تنگ است


مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از اين ننگ و گنه پيمانه ای ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده


كتابی، خلوتی، شعری، سكوتی
مرا مستی و سكر زندگانيست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
كه در قلبم بهشتی جاودانی است


شبانگاهان كه مه می رقصد آرام
ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گيرم در آغوش


نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانبان تو بودی
شبی بنيادم از يك بوسه لرزيد


بدور افكن حديث نام، ای مرد
كه ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
كه شاعر را، دلی ديوانه داده


بيا بگشای در، تا پرگشايم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


***

شراب و خون


نيست ياری تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمه ای، تا بركشم آواز خويش


بر لبانم قفل خاموشي زدم
با كليدی آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش كنيد


پر كن اين پيمانه را ای هم نفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور می
بازگويم قصه افسون او


رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش كی مرا پابند كرد
آتشی كز ديدگانش سركشيد
اين دل ديوانه را دربند كرد


از لبانش كی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشين
بر تنم كی مانده از او يادگار
جز فشار بازوان آهنين


من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوی من
آنقدر دانم كه اين آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من


آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سياه
ناگهان بی آنكه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه


مست بودم، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسكه رنجم داد و لذت دادمش
ترك او كردم، چه می دانم كه بود


مستيم از سر پريد، ای همنفس
بار ديگر پر كن اين پيمانه را
خون بده، خون دل آن خود پرست
تا بپايان آرم اين افسانه را


***

ديدار تلخ


به زمين می زنی و می شكنی
عاقبت شيشه اميدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاويدی را


ديدمت، وای چه ديداری وای
اين چه ديدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاری بود


ديدمت، وای چه ديداری وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی


اين چه عشقی است كه در دل دارم
می گريزی ز من و در طلبت
من از اين عشق چه حاصل دارم
باز هم كوشش باطل دارم


باز لب های عطش كرده من
لب سوزان ترا می جويد
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا می گويد


بخت اگر از تو جدايم كرده
می گشايم گره از بخت، چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سرپرده خاك


خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردی، ای مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره كردی، ای مرد


آتش عشق به چشمت يكدم
جلوه ئی كرد و سرابی گرديد
تا مرا واله و بی سامان ديد
نقش افتاده بر آبی گرديد


در دلم آرزوئی بود كه مرد
لب جانبخش ترا بوسيدن
بوسه جان داد بروی لب من
ديدمت، ليك دريغ از ديدن


سينه ای، تا كه بر آن سر بنهم
دامنی تا كه بر آن ريزم اشك
آه، ای آنكه غم عشقت نيست
می برم بر تو و بر قلبت رشك


به زمين می زنی و می شكنی
عاقبت شيشه اميدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دل، آتش جاويدی را



***

گمگشته


من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم


دل من كودكی سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش كرد


اگر از شهد آتشين لب من
جرعه ای نوش كرد و شد سرمست
حسرتم نيست زآنكه اين لب را
بوسه های نداده بسيار است


باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم


باز هم می توان به گيسويم
چنگی از روی عشق ومستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد


باز هم می دود به دنبالم
ديدگانی پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم بسوی خويش آواز


باز هم دارم آنچه را كه شبی
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او می گفت
تكيه گاهيست بهر آلامش


زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
بخدا چيز ديگرم كم نيست


كو دلم كو دلی كه برد و نداد
غارتم كرده، داد می خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلی آزاد و شاد می خواهم


دگرم آرزوی عشقی نيست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می ناليد
كه هنوزم نظر باو باشد


او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را


***

از ياد رفته



ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياری كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد كند


خود ندانم چه خطائی كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست


هر كجا می نگرم، باز هم اوست
كه بچشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده


گفتم از ديده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود


تا لب بر لب من م لغزد
می كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود


می كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش


شعر گفتم كه ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئی از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را


مادر، اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگی نيست بجز زندانم


تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبائی
بشكن اين آينه را ای مادر
حاصلم چيست ز خود آرائی


در ببنديد و بگوئيد كه من
جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
فاش گوئيد كه عاشق هستم


قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن
ديرگاهيست، در اين منزل نيست


***

ناشناس

بر پرده های درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشی ز چهره ئی كه چو می جستمش بشوق
پيوسته می رميد و بمن رخ نمی نمود


يكشب نگاه خسته مردی بروی من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوی او كشاند


نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پيش
ناليد عقل و گفت كجا می روی كجا


راهی دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه می شتابد و زنجيريش به پاست


زنجيريش بپاست، چرا ای خدای من
دستی بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشگی دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»


شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كای مرد ناشناس بنوش اين شراب را»


آری بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفای من اما دريغ و درد
پای تو نيز بسته زنجير ديگريست


لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من


ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش بسينه و گفتم بخود كه وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست


***

چشم براه


آرزوئی است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد


بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كی باشد
غم من مايه آزارش


شب در اعماق سياهی ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد


سايه ای تا كه بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر


همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زينهمه كوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گويد


زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمی او را
اين خطا بود كه ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را


آن كسی را كه تو می جوئی
كی خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاری را
بس كن او يار دگر دارد


ليكن اين قصه كه می گويد
كی به نرمی رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش


می روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را


شمع ای شمع چه می خندی؟
به شب تيره خاموشم
به خدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم


***

آئينه شكسته


ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالی آهسته نشاندم


گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگری و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده ای باز


او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوی افشان بچه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند


او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را


من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كنی اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
ای زن، چه بگويم، كه شكستی دل ما را


***

دعوت


ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بيهوده می گوئی، دل چون آهنی دارم
نمی دانی، نمی دانی، كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، باده مرد افكنی دارم


چرا بيهوده می كوشی كه بگريزی ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهی يافت آغوشی
نمی ترسی، نمی ترسی، كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوری، شب غمناك خاموشی


بيا دنيا نمی ارزد باين پرهيز و اين دوری
فدای لحظه ای شادی كن اين رؤيای هستی را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر می
چنان مستت كنم تا خود بدانی قدر مستی را


ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشی بيمار می سوزی
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه می دوزی


***

خسته


از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بی كرانه می خواهم


پا بر سر دل نهاده می گويم
بگذشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين او خوشتر


پنداشت اگر شبی بسر مستی
در بستر عشق او سحر كردم
شب های دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران بسر كردم


ديگر نكنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادی و سرورم را


آنكس كه مرا نشاط و مستی داد
آنكس كه مرا اميد و شادی بود
هر جا كه نشست بی تأمل گفت
«او يك زن ساده لوح عادی بود»


می سوزم از اين دوروئی و نيرنگ
يكرنگی كودكانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه می خواهم


رو، پيش زنی ببر غرورت را
كاو عشق ترا بهيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر بروی سينه نفشارد


عشقی كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگری نخواهی يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی يافت


در جستجوی تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بی تابم
انديشه آن دو چشم رؤيائی
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم


ديگر بهوای لحظه ئی ديدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای اميد بی حاصل
ديوانه و بی خبر نمی گردم


در ظلمت آن اتاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان بلب نمی رانم


ای زن كه دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود باو مگو هرگز


***

بازگشت


ز آن نامه ای كه دادی و زان شكوه های تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشم نخفته است
ای مايه اميد من، ای تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه بشعرم نهفته است


شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم


تا بر گذشته می نگرم، عشق خويش را
چون آفتاب گمشده می آورم بياد
می نالم از دلی كه بخون غرقه گشته است
اين شعر، غير رنجش يارم بمن چه داد


اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو بسختی رميده است
اين شعرها كه روح ترا رنج داده است
فريادهای يك دل محنت كشيده است


گفتم قفس، ولی چه بگويم كه پيش از اين
آگاهی از دوروئی مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود


اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشای در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله های قفس خوش نبوده ام


پای مرا دوباره بزنجيرها ببند
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
تا دست آهنين هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره بپايم نيفكند


***

نقش پنهان


آه، ای مردی كه لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئی
هيچ در عمق دو چشم خامشم
راز اين ديوانگی را خوانده ئی


هيچ می دانی كه من در قلب خويش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هيچ می دانی كز اين عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم


گفته اند آن زن زنی ديوانه است
كز لبانش بوسه آسان می دهد
آری، اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد


هرگزم در سر نباشد فكر نام
اين منم كاينسان ترا جويم بكام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لب های جام


فرصتی تا بر تو دور از چشم غير
ساغری از باده هستی دهم
بستری می خواهم از گل های سرخ
تا در آن يكشب ترا مستی دهم


آه، ای مردی كه لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئی
اين كتابی بی سرانجامست و تو
صفحه كوتاهی از آن خوانده ئی!


***

بيمار


طفلی غنوده در بر من بيمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گيسوان در هم آشفته
تا نيمه شب ز درد نياسوده


هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشت های لاغر و تبدارش
من ناله می كنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش


گاهی ميان وحشت تنهائی
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
اشگم بروی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش


ای اختران كه غرق تماشائيد
اين كودك منست كه بيمارست
شب تا سحر نخفتم و می بينيد
اين ديده منست كه بيدارست


ياد آيدم كه بوسه طلب می كرد
با خنده های دلكش مستانه
يا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه


گاهی بگوش من رسد آوايش
«ماما» دلم ز فرط تعب سوزد
بينم درون بستر مغشوشی
طفلی ميان آتش تب سوزد


شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه های ساعت ديواری


***

مهمان


امشب آن حسرت ديرينه من
در بر دوست بسر می آيد
در فروبند و بگو خانه تهی است
زين سپس هر كه به در می آيد


شانه كو، تا كه سر و زلفم را
درهم و وحشی و زيبا سازم
بايد از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رؤيا سازم


سرمه كو، تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه در دل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد


چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل بمن بازد و افسون گردد


آه، ای دخترك خدمتگار
گل بزن بر سر و بر سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من


چو ز درآمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم


ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كاو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش


تا چو رؤيا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
زآن سپس همچو يكی كولی مست
نرم و پيچنده ز جا بر خيزم


همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمی آغوش شوم


آه، گوئی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا می آيد
ای خدا، اوست كه آرام و خموش
بسوی خانه ما می آيد


***

راز من


هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد، بيگانه ئی شد يار من
بی گنه زنجير بر پايم زدند
وای از اين زندان محنت بار من


وای از اين چشمی كه می كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا


گاه می پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است


گاه می نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»


گاه می كوشد كه با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه می خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند


گاه می گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو


من پريشان ديده می دوزم بر او
بی صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمی دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست


همزبانی نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بی گمان هرگز كسی چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش


از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پای در زنجير می نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست


آه، اينست آنچه می جستی به شوق
راز من، راز زنی ديوانه خو
راز موجودی كه در فكرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو


راز موجودی كه ديگر هيچ نيست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم می دهد
ورنه، كی ترسم ز خشم و قهر تو


***

دختر و بهار


دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو


بر شاخ نوجوان درختی شكوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست كاكلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازك زيبای خسته را


خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلكشی دويد
موجی سبك خزيد و نسيمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رميد


خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختی كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
ای بس بهارها كه بهاری نداشتم


خورشيد تشنه كام در آنسوی آسمان
گوئی ميان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خيره در انديشه ئی غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود


***

خانه متروك


دانم اكنون از آن خانه دور
شادی زندگی پرگرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته


هر زمان می دود در خيالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی كه كاويده نوميد
پيكری را در آن با غم و درد


بينم آنجا كنار بخاری
سايه قامتی سست و لرزان
سايه بازوانی كه گوئی
زندگی را رها كرده آسان


دورتر كودكی خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير
بر سر نقش گل های قالی
سرنگون گشته فنجانی از شير


پنجره باز و در سايه آن
رنگ گل ها به زردی كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده


گربه با ديده ای سرد و بی نور
نرم و سنگين قدم می گذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره بسوی عدم می سپارد


دانم اكنون كز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته


ليك من خسته جان و پريشان
می سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را


***
يكشب


يكشب ز ماورای سياهی ها
چون اختری بسوی تو می آيم
بر بال بادهای جهان پيما
شادان به جستجوی تو می آيم


سر تا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلكش تابستان
پر می كنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی كوهستان


يكشب ز حلقه ای كه بدر كوبند
در كنج سينه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد


ديگر در آن دقايق مستی بخش
در چشم من گريز نخواهی ديد
چون كودكان نگاه خموشم را
با شرم در ستيز نخواهی ديد


يكشب چو نام من بزبان آری
می خوانمت بعالم رؤيائی
بر موج های ياد تو می رقصم
چون دختران وحشی دريائی


يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد


از «زهره» آن الهه افسونگر
رسم و طريق عشق می آموزم
يكشب چو نوری از دل تاريكی
در كلبه ات شراره می افروزم


آه، ای دو چشم خيره بره مانده
آری، منم كه سوی تو می آيم
بر بال بادهای جهان پيما
شادان بجستجوی تو مي آيم



***

در برابر خدا


از تنگنای محبس تاريكی
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا


يكدم ز گرد پيكر من بشكاف
بشكاف اين حجاب سياهی را
شايد درون سينه من بينی
اين مايه گناه و تباهی را


دل نيست اين دلی كه بمن دادی
در خون طپيده، آه، رهايش كن
يا خالی از هوا وهوس دارش
يا پای بند مهر و وفايش كن


تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستين را
تنها تو قادری كه ببخشائی
بر روح من، صفای نخستين را


آه، ای خدا چگونه ترا گويم
كز جسم خويش خسته و بيزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گوئی اميد جسم دگر دارم


از ديدگان روشن من بستان
شوق بسوی غير دويدن را
لطفی كن ای خدا و بياموزش
از برق چشم غير رميدن را


عشقی بمن بده كه مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
ياری بمن بده كه در او بينم
يك گوشه از صفای سرشت تو


يكشب ز لوح خاطر من بزدای
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم بانتقام جفاكاری
در عشق تازه فتح رقيبش را


آه ای خدا كه دست توانايت
بنيان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نفس پرستی را


راضی مشو كه بنده ناچيزی
عاصی شود بغير تو روی آرد
راضی مشو كه سيل سرشكش را
در پای جام باده فرو بارد


از تنگنای محبس تاريكی
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا


***

ای ستاره ها


ای ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
ای ستاره ها كه از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد


آری اين منم كه در دل سكوت شب
نامه های عاشقانه پاره می كنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره می كنم


با دلی كه بوئی از وفا نبرده است
جور بی كرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زيركانه خوشتر است


ای ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
ای ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟


جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام بروی نامه های او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشانی از وفای او


ای ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو روئی و جفای ساكنان خاك
كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاك


من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زين سپس بعاشقان باوفا كنم


ای ستاره ها كه همچو قطره های اشك
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
ای ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزنی بسوی اين جهان گشاده ايد


رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟


***

حلقه


دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است ببر


راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگی ست
مرد حيران شد و گفت:
حلقه خوشبختی است، حلقه زندگی است


همه گفتند: مبارك باشد
دخترك گفت: دريغا كه مرا
باز در معنی آن شك باشد


سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهائی كه باميد وفای شوهر
بهدر رفته، هدر


زن پريشان شد و ناليد كه وای
وای، اين حلقه كه در چهره‌ او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است



***

اندوه


كارون چون گيسوان پريشان دختری
بر شانه های لخت زمين تاب می خورد
خورشيد رفته است و نفس های داغ شب
بر سينه های پر تپش آب می خورد


دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون
سر می كشد به بستر عشاق بی گناه


نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تيره آن ضجه می كشد
مهتاب می دود كه ببيند در اين ميان
مرغك ميان پنجه وحشت چه می كشد


بر آب های ساحل شط، سايه های نخل
می لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آوای گنگ همهمه قورباغه ها
پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب


در جذبه ای كه حاصل زيبائی شب است
رؤيای دور دست تو نزديك می شود
بوی تو موج می زند آنجا، بروی آب
چشم تو می درخشد و تاريك می شود


بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
بشكست و شد بدست تو زندان عشق من
در شط خويش رفتی و رفتی از اين ديار
ای شاخه شكسته ز توفان عشق من



***

صبر سنگ


روز اول پيش خود گفتم
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز می گفتم
ليك با اندوه و با ترديد


روز سوم هم گذشت اما
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می كشت
باز زندانبان خود بودم


آن من ديوانه عاصی
در درونم های هو می كرد
مشت بر ديوارها می كوفت
روزنی را جستجو می كرد


در درونم راه می پيمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سايه می افكند
همچو ابری بر بيابانی


می شنيدم نيمه شب در خواب
های های گريه هايش را
در صدايم گوش می كردم
درد سيال صدايش را


شرمگين می خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گريانی
در ميان گريه می ناليد
دوستش دارم، نمی دانی


بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهانی دور بر مي خاست
ليك در من تا كه می پيچيد
مرده ئی از گور بر می خاست


مرده ئی كز پيكرش می ريخت
عطر شور انگيز شب بوها
قلب من در سينه می لرزيد
مثل قلب بچه آهوها


در سياهی پيش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر می شد
ورطه تاريك لذت بود


می نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رؤياها
زورق انديشه ام، آرام
می گذشت از مرز دنياها


باز تصويری غبار آلود
زآن شب كوچك، شب ميعاد
زآن اتاق ساكت سرشار
از سعادت های بی بنياد


در سياهی دست های من
می شكفت از حس دستانش
شكل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش


ريشه هامان در سياهی ها
قلب هامان، ميوه های نور
يكدگر را سير می كرديم
با بهار باغ های دور


می نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رؤياها
زورق انديشه ام، آرام
می گذشت از مرز دنياها


روزها رفتند و من ديگر
خود نمی دانم كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم


بگذرم گر از سر پيمان
می كشد اين غم دگر بارم
می نشينم، شايد او آيد
عاقبت روزی به ديدارم



***

از دوست داشتن


امشب از آسمان ديده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه می كارد


شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها


آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست


از سياهی چرا حذر كردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر سكر آور گل ياس است


آه، بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من


آه، بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رؤياها
با پر روشنی سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها


دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزارباره بود
بار ديگر تو، بار ديگر تو


آنچه در من نهفته دريائيست
كی توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفانی
كاش يارای گفتنم باشد


بسكه لبريزم از تو، می خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها


بسكه لبريزم از تو، می خواهم
چون غباری ز خود فرو ريزم
زير پای تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم


آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست


***


صدائی در شب

نيمه شب در دل دهليز خموش
ضربه ائی افكند طنين
دل من چون دل گل های بهار
پر شد از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده است
جستم از جا و در آئينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه، لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آئينه ز آه
شايد او وهمی را می نگريست
گيسويم درهم و لب هايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم می كرد شتاب
نفسم ناگه در سينه گرفت
گوئي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوی آشفته من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بی تاب دويدم سوی در
ضربه پاها، در سينه من
چون طنين نی، در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها، لغزيد و گذشت
باد آواز حزينی سر كرد


***

دريائي

يك روز بلند آفتابی
در آبی بی كران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها


چشمان تو رنگ آب بودند
آندم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بی شكل
گوئی كه ترا به خواب ديدم


از تو تا من سكوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند بباغ سبز خورشيد


در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آب های لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم


می زد، می زد، درون دريا
از دلهره فرو كشيدن
امواج، امواج ناشكيبا
در طغيان بهم رسيدن


دستانت را دراز كردی
چون جريان هاي بی سرانجام
لب هايت با سلام بوسه
ويران گشتند روی لب هام


يك لحظه تمام آسمان را
در هاله ئی از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگی را
در دايره های نور ديدم


گوئی كه نسيم داغ دوزخ
پيچيد ميان گيسوانم
چون قطره ئی از طلای سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم


آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوی ما خزيدند
بی آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند


پنداشتم آن زمان كه عطری
باز از گل خواب ها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آب ها تراشيد


پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاری و های های دريا
شايد كه مرا بخويش می خواند
در غربت خود، خدای دريا