بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست غلام همت آنم که زير چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست تو را ز کنگره عرش میزنند صفير ندانمت که در اين دامگه چه افتادست نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر که اين حديث ز پير طريقتم يادست غم جهان مخور و پند من مبر از ياد که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست رضا به داده بده وز جبين گره بگشای که بر من و تو در اختيار نگشادست مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که اين عجوز عروس هزاردامادست نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فريادست حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ قبول خاطر و لطف سخن خدادادست |