در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پياله نوش صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست تا ديد محتسب که سبو میکشد به دوش احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان کردم سال صبحدم از پير می فروش گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش ساقی بهار میرسد و وجه مینماند فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانه مراد رسيد ای محب خموش ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش |