بازآی ساقيا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست بيرون شدی نمای ز ظلمات حيرتم هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم عيبم مکن به رندی و بدنامی ای حکيم کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم می خور که عاشقی نه به کسب است و اختيار اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش در عشق ديدن تو هواخواه غربتم دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم دورم به صورت از در دولتسرای تو ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم |