آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک میبوسم و عذر قدمش میخواهم من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا بنده معتقد و چاکر دولتخواهم بستهام در خم گيسوی تو اميد دراز آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم صوفی صومعه عالم قدسم ليکن حاليا دير مغان است حوالتگاهم با من راه نشين خيز و سوی ميکده آی تا در آن حلقه ببينی که چه صاحب جاهم مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم خوشم آمد که سحر خسرو خاور میگفت با همه پادشهی بنده تورانشاهم |