صوفی بيا که خرقه سالوس برکشيم
وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم نذر و فتوح صومعه در وجه مینهيم دلق ريا به آب خرابات برکشيم فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان روزی که رخت جان به جهانی دگر کشيم سر خدا که در تتق غيب منزويست مستانهاش نقاب ز رخسار برکشيم کو جلوهای ز ابروی او تا چو ماه نو گوی سپهر در خم چوگان زر کشيم حافظ نه حد ماست چنين لافها زدن پای از گليم خويش چرا بيشتر کشيم |