از من جدا مشو که توام نور ديدهای
آرام جان و مونس قلب رميدهای از دامن تو دست ندارند عاشقان پيراهن صبوری ايشان دريدهای از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک در دلبری به غايت خوبی رسيدهای منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان معذور دارمت که تو او را نديدهای آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا بيش از گليم خويش مگر پا کشيدهای |