ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی در مکتب حقايق پيش اديب عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کيميای عشق بيابی و زر شوی خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد آن گه رسی به خويش که بی خواب و خور شوی گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی از پای تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی وجه خدا اگر شودت منظر نظر زين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی بنياد هستی تو چو زير و زبر شود در دل مدار هيچ که زير و زبر شوی گر در سرت هوای وصال است حافظا بايد که خاک درگه اهل هنر شوی |