هـمي کرد پوزش ز بـهر گـناه
|
مر او را همي جست هر سو سـپاه
|
خـبر يافـت زو رستم و گيو و طوس
|
برفـتـند با لشکري گشن و کوس
|
بـه رستـم چـنين گفت گودرز پير
|
کـه تا کرد مادر مرا سير شير
|
هـمي بينـم اندر جهان تاج و تخت
|
کيان و بزرگان بيدار بـخـت
|
چو کاووس نـشـنيدم اندر جـهان
|
نديدم کـس از کهـتران و مـهان
|
خرد نيسـت او را نه دانش نـه راي
|
نـه هوشش بجايست و نه دل بجاي
|
رسيدند پـس پـهـلوانان بدوي
|
نـکوهـش گر و تيز و پرخاشـجوي
|
بدو گـفـت گودرز بيمارسـتان
|
ترا جاي زيباتر از شارسـتان
|
به دشمن دهي هر زمان جاي خويش
|
نـگويي بـه کس بيهده راي خويش
|
سـه بارت چنين رنج و سختي فتاد
|
سرت ز آزمايش نگشـت اوسـتاد
|
کـشيدي سـپـه را بـه مازندران
|
نـگر تا چـه سخـتي رسيد اندران
|
دگرباره مهـمان دشـمـن شدي
|
صـنـم بودي اکنون برهمن شدي
|
بـه گيتي جز از پاک يزدان نـماند
|
کـه مـنـشور تيغ ترا برنـخواند
|
بـه جنـگ زمين سر به سر تاختي
|
کـنون باسـمان نيز پرداخـتي
|
پـس از تو بدين داستاني کـنـند
|
کـه شاهي برآمد به چرخ بـلـند
|
کـه تا ماه و خورشيد را بـنـگرد
|
سـتاره يکايک هـمي بـشـمرد
|
هـمان کـن که بيدار شاهان کنند
|
سـتاينده و نيکخواهان کـنـند
|
جز از بـندگي پيش يزدان مـجوي
|
مزن دسـت در نيک و بد جز بدوي
|
چـنين داد پاسـخ که از راسـتي
|
نيايد بـه کار اندرون کاسـتي
|
هـمي داد گفتي و بيداد نيسـت
|
ز نام تو جان مـن آزاد نيسـت
|
فروماند کاووس و تـشوير خورد
|
ازان نامداران روز نـبرد
|
بـسيچيد و اندر عماري نشسـت
|
پـشيماني و درد بودش بدسـت
|
چو آمد بر تـخـت و گاه بـلـند
|
دلـش بود زان کار مانده نژند
|
چـهـل روز بر پيش يزدان بـه پاي
|
بـپيمود خاک و بـپرداخـت جاي
|
هـمي ريخـت از ديدگان آب زرد
|
هـمي از جـهانآفرين ياد کرد
|
ز شرم از در کاخ بيرون نرفـت
|
هـمي پوست گفتي برو بر به کفت
|
هـمي ريخـت از ديده پالوده خون
|
هـمي خواسـت آمرزش رهنمون
|
ز شرم دليران منـش کرد پـسـت
|
خرام و در بار دادن بـبـسـت
|
پـشيمان شد و درد بـگزيد و رنـج
|
نـهاده ببخـشيد بـسيار گـنـج
|
هـمي رخ بـماليد بر تيره خاک
|
نيايش کـنان پيش يزدان پاک
|
چو بگذشـت يک چند گريان چـنين
|
بـبـخـشود بر وي جـهانآفرين
|
يکي داد نو ساخـت اندر جـهان
|
کـه تابـنده شد بر کهان و مـهان
|
جـهان گفـتي از داد ديبا شدست
|
هـمان شاه بر گاه زيبا شدسـت
|
ز هر کـشوري نامور مـهـتري
|
کـه بر سر نهادي بلـند افـسري
|
بـه درگاه کاووس شاه آمدند
|
وزان سرکـشيدن بـه راه آمدند
|
زمانـه چـنان شد که بود از نخست
|
بـه آب وفا روي خسرو بشـسـت
|
همـه مهـتران کـهـتر او شدند
|
پرسـتـنده و چاکر او شدند
|
کـجا پادشا دادگر بود و بـس
|
نيازش نيايد بـفريادرس
|
بدين داسـتان گفتم آن کم شـنود
|
کـنون رزم رسـتـم بـبايد سرود
|