بدين داسـتان نيز شب برگذشـت
|
سـپـهر از بر کوه تيره بگـشـت
|
نشـسـت از بر تخت سودابه شاد
|
ز ياقوت و زر افـسري برنـهاد
|
هـمـه دخـتران را بر خويش خواند
|
بياراسـت و بر تخـت زرين نـشاند
|
چـنين گـفـت با هيربد ماهروي
|
کز ايدر برو با سياوش بـگوي
|
کـه بايد که رنجه کـني پاي خويش
|
نـمايي مرا سرو بالاي خويش
|
بـشد هيربد با سياووش گـفـت
|
برآورد پوشيده راز از نـهـفـت
|
خرامان بيامد سياوش برش
|
بديد آن نشسـت و سر و افـسرش
|
بـه پيشـش بـتان نوآيين بـه پاي
|
تو گفتي بهشتسـت کاخ و سراي
|
فرود آمد از تـخـت و شد پيش اوي
|
بـه گوهر بياراسـتـه روي و موي
|
سياوش بر تخـت زرين نشـسـت
|
ز پيشش بکش کرده سودابه دسـت
|
بـتان را بـه شاه نوآيين نـمود
|
کـه بودند چون گوهر نابـسود
|
بدو گفـت بنـگر بدين تخـت و گاه
|
پرسـتـنده چـندين بزرين کـلاه
|
هـمـه نارسيده بـتان طراز
|
کـه بسرشتـشان ايزد از شرم و ناز
|
کـسي کت خوش آيد ازيشان بگوي
|
نـگـه کـن بديدار و بالاي اوي
|
سياوش چو چشم اندکي برگماشـت
|
ازيشان يکي چشـم ازو برنداشـت
|
هـمـه يک بـه ديگر بگفتـند ماه
|
نيارد بدين شاه کردن نـگاه
|
برفـتـند هر يک سوي تخت خويش
|
ژکان و شـمارنده بر بـخـت خويش
|
چو ايشان برفتـند سودابه گـفـت
|
کـه چندين چه داري سخن در نهفت
|
نـگويي مرا تا مراد تو چيسـت
|
کـه بر چـهر تو فر چـهر پريسـت
|
هر آن کـس کـه از دور بيند ترا
|
شود بيهـش و برگزيند ترا
|
ازين خوب رويان بـچـشـم خرد
|
نـگـه کـن کـه با تو که اندر خورد
|
سياوش فرو ماند و پاسـخ نداد
|
چـنين آمدش بر دل پاک ياد
|
کـه مـن بر دل پاک شيون کـنـم
|
بـه آيد کـه از دشمنان زن کـنـم
|
شـنيدسـتـم از نامور مـهـتران
|
هـمـه داسـتانـهاي هاماوران
|
کـه از پيش با شاه ايران چـه کرد
|
ز گردان ايران برآورد گرد
|
پر از بند سودابه کاو دخـت اوسـت
|
نـخواهد همي دوده را مغز و پوست
|
بـه پاسـخ سياوش چو بگشاد لب
|
پري چـهره برداشـت از رخ قصـب
|
بدو گـفـت خورشيد با ماه نو
|
گر ايدون کـه بينـند بر گاه نو
|
نـباشد شگـفـت ار شود ماه خوار
|
تو خورشيد داري خود اندر کـنار
|
کـسي کاو چو من ديد بر تخـت عاج
|
ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج
|
نـباشد شگـفـت ار بـه مه ننگرد
|
کـسي را به خوبي به کس نشمرد
|
اگر با مـن اکـنون تو پيمان کـني
|
نـپيچي و انديشـه آسان کـني
|
يکي دخـتري نارسيده بـجاي
|
کـنـم چون پرسـتار پيشت به پاي
|
بـه سوگـند پيمان کن اکـنون يکي
|
ز گـفـتار مـن سر مـپيچ اندکي
|
چو بيرون شود زين جـهان شـهريار
|
تو خواهي بدن زو مرا يادگار
|
نـماني کـه آيد بـه مـن بر گزند
|
بداري مرا هـمـچو او ارجـمـند
|
مـن اينـک بـه پيش تو استادهام
|
تـن و جان شيرين ترا دادهام
|
ز مـن هرچ خواهي هـمـه کام تو
|
برآرم نـپيچـم سر از دام تو
|
سرش تنگ بگرفت و يک پوشـه چاک
|
بداد و نـبود آگـه از شرم و باک
|
رخان سياوش چو گـل شد ز شرم
|
بياراسـت مژگان بـه خوناب گرم
|
چـنين گـفـت با دل که از کار ديو
|
مرا دور داراد گيهان خديو
|
نـه مـن با پدر بيوفايي کـنـم
|
نـه با اهرمـن آشـنايي کـنـم
|
وگر سرد گويم بدين شوخ چـشـم
|
بـجوشد دلـش گرم گردد ز خشـم
|
يکي جادوي سازد اندر نـهان
|
بدو بـگرود شـهريار جـهان
|
هـمان بـه کـه با او بـه آواز نرم
|
سـخـن گويم و دارمش چرب و گرم
|
سياوش ازان پس به سودابه گفـت
|
کـه اندر جهان خود تراکيست جفت
|
نـماني مـگر نيمـه ماه را
|
نـشايي بـه گيتي بـجز شاه را
|
کـنون دخـترت بـس که باشد مرا
|
نـشايد بـجز او کـه باشد مرا
|
برين باش و با شاه ايران بـگوي
|
نگـه کـن که پاسخ چه يابي ازوي
|
بـخواهـم مـن او را و پيمان کنـم
|
زبان را بـه نزدت گروگان کـنـم
|
کـه تا او نـگردد بـه بالاي مـن
|
نيايد بـه ديگر کـسي راي مـن
|
و ديگر کـه پرسيدي از چـهر مـن
|
بياميخـت با جان تو مـهر مـن
|
مرا آفرينـنده از فر خويش
|
چـنان آفريد اي نـگارين ز پيش
|
تو اين راز مگشاي و با کـس مـگوي
|
مرا جز نهفتن هـمان نيسـت روي
|
سر بانواني و هـم مـهـتري
|
مـن ايدون گـمانـم کـه تو مادري
|
بگفـت اين و غمگين برون شد به در
|
ز گـفـتار او بود آسيمـه سر
|
چو کاووس کي در شبسـتان رسيد
|
نـگـه کرد سودابـه او را بديد
|
بر شاه شد زان سـخـن مژده داد
|
ز کار سياوش بـسي کرد ياد
|
کـه آمد نـگـه کرد ايوان هـمـه
|
بـتان سيه چـشـم کردم رمـه
|
چـنان بود ايوان ز بـس خوب چـهر
|
کـه گفـتي هـمي بارد از ماه مهر
|
جز از دخـتر مـن پسـندش نـبود
|
ز خوبان کـسي ارجمـندش نـبود
|
چـنان شاد شد زان سخن شـهريار
|
کـه ماه آمدش گفـتي اندر کـنار
|
در گنـج بـگـشاد و چندان گـهر
|
ز ديباي زربـفـت و زرين کـمر
|
هـمان ياره و تاج و انـگـشـتري
|
هـمان طوق و هم تخت کـنداوري
|
ز هر چيز گـنـجي بد آراسـتـه
|
جـهاني سراسر پر از خواسـتـه
|
نـگـه کرد سودابـه خيره بـماند
|
بـه انديشـه افسون فراوان بخواند
|
کـه گر او نيايد بـه فرمان مـن
|
روا دارم ار بـگـسـلد جان مـن
|
بد و نيک و هر چاره کاندر جـهان
|
کـنـند آشـکارا و اندر نـهان
|
بـسازم گر او سربـپيچد ز مـن
|
کـنـم زو فـغان بر سر انجـمـن
|
نـشـسـت از بر تخـت باگوشوار
|
بـه سر بر نـهاد افـسري پرنـگار
|
سياوخـش را در بر خويش خواند
|
ز هر گونـه با او سـخـنـها براند
|
بدو گفـت گنـجي بياراسـت شاه
|
کزان سان نديدست کـس تاج و گاه
|
ز هر چيز چندان کـه اندازه نيسـت
|
اگر بر نـهي پيل بايد دويسـت
|
بـه تو داد خواهد هـمي دخـترم
|
نـگـه کـن بروي و سر و افـسرم
|
بـهانـه چـه داري تو از مهر مـن
|
بـپيچي ز بالا و از چـهر مـن
|
کـه تا مـن ترا ديدهام بردهام
|
خروشان و جوشان و آزردهام
|
هـمي روز روشـن نـبينـم ز درد
|
برآنـم کـه خورشيد شد لاجورد
|
کـنون هفـت سالست تا مهر من
|
هـمي خون چـکاند بدين چهر مـن
|
يکي شاد کـن در نـهاني مرا
|
بـبـخـشاي روز جواني مرا
|
فزون زان کـه دادت جـهاندار شاه
|
بيارايمـت ياره و تاج و گاه
|
و گر سر بـپيچي ز فرمان مـن
|
نيايد دلـت سوي پيمان مـن
|
کـنـم بر تو بر پادشاهي تـباه
|
شود تيره بر روي تو چـشـم شاه
|
سياوش بدو گـفـت هرگز مـباد
|
کـه از بهر دل سر دهم من بـه باد
|
چـنين با پدر بيوفايي کـنـم
|
ز مردي و دانـش جدايي کـنـم
|
تو بانوي شاهي و خورشيد گاه
|
سزد کز تو نايد بدينـسان گـناه
|
وزان تخت برخاست با خشم و جنـگ
|
بدو اندر آويخـت سودابـه چـنـگ
|
بدو گـفـت مـن راز دل پيش تو
|
بـگـفـتـم نـهان از بدانديش تو
|
مرا خيره خواهي کـه رسوا کـني
|
بـه پيش خردمـند رعـنا کـني
|
بزد دسـت و جامـه بدريد پاک
|
بـه ناخـن دو رخ را همي کرد چاک
|
برآمد خروش از شـبـسـتان اوي
|
فـغانـش ز ايوان برآمد بـه کوي
|
يکي غلغـل از باغ و ايوان بخاسـت
|
کـه گفتي شب رستخيزست راست
|
بـه گوش سپـهـبد رسيد آگـهي
|
فرود آمد از تخت شاهـنـشـهي
|
پرانديشـه از تـخـت زرين برفـت
|
بـه سوي شبستان خراميد تفـت
|
بيامد چو سودابـه را ديد روي
|
خراشيده و کاخ پر گـفـت و گوي
|
ز هر کس بپرسيد و شد تـنـگدل
|
ندانـسـت کردار آن سـنـگ دل
|
خروشيد سودابـه در پيش اوي
|
هـمي ريخـت آب و همي کند موي
|
چـنين گفـت کامد سياوش به تخت
|
برآراسـت چنـگ و برآويخت سخت
|
کـه جز تو نخواهم کـسي را ز بـن
|
جز اينـت هـمي راند بايد سخـن
|
کـه از تسـت جان و دلم پر ز مـهر
|
چـه پرهيزي از من تو اي خوب چهر
|
بينداخـت افـسر ز مشـکين سرم
|
چـنين چاک شد جامـه اندر برم
|
پرانديشـه شد زان سخن شـهريار
|
سـخـن کرد هرگونـه را خواستار
|
بـه دل گفت ار اين راست گويد همي
|
وزينگونـه زشـتي نـجويد هـمي
|
سياووش را سر بـبايد بريد
|
بدينـسان بودبـند بد را کـليد
|
خردمـند مردم چـه گويد کـنون
|
خوي شرم ازين داستان گشـت خون
|
کـسي را کـه اندر شبسـتان بدند
|
هـشيوار و مـهـترپرسـتان بدند
|
گـسي کرد و بر گاه تـنـها بـماند
|
سياووش و سودابـه را پيش خواند
|
بـه هوش و خرد با سياووش گفـت
|
کـه اين راز بر من نشايد نهـفـت
|
نـکردي تو اين بد کـه مـن کردهام
|
ز گـفـتار بيهوده آزردهام
|
چرا خواندم در شـبـسـتان ترا
|
کـنون غـم مرا بود و دسـتان ترا
|
کـنون راسـتي جوي و با من بگوي
|
سـخـن بر چه سانست بنماي روي
|
سياووش گـفـت آن کجا رفتـه بود
|
وزان در کـه سودابه آشفـتـه بود
|
چنين گفت سودابه کاين نيست راست
|
کـه او از بتان جز تن من نخواسـت
|
بگفـتـم هـمـه هرچ شاه جهان
|
بدو داد خواسـت آشـکار و نـهان
|
ز فرزند و ز تاج وز خواسـتـه
|
ز دينار وز گـنـج آراسـتـه
|
بگفـتـم کـه چـندين برين بر نهم
|
هـمـه نيکويها بـه دخـتر دهـم
|
مرا گـفـت با خواسته کار نيسـت
|
بـه دخـتر مرا راه ديدار نيسـت
|
ترا بايدم زين ميان گـفـت بـس
|
نـه گنجم به کارست بي تو نه کس
|
مرا خواست کارد به کاري به چنـگ
|
دو دست اندر آويخت چون سنگ تنگ
|
نـکردمـش فرمان هـمي موي من
|
بـکـند و خراشيده شد روي مـن
|
يکي کودکي دارم اندر نـهان
|
ز پـشـت تو اي شـهريار جـهان
|
ز بـس رنـج کشتنـش نزديک بود
|
جـهان پيش مـن تنـگ و تاريک بود
|
چـنين گـفـت با خويشتن شهريار
|
کـه گـفـتار هر دو نيايد بـه کار
|
برين کار بر نيسـت جاي شـتاب
|
کـه تنـگي دل آرد خرد را به خواب
|
نـگـه کرد بايد بدين در نخـسـت
|
گواهي دهد دل چو گردد درسـت
|
بـبينـم کزين دو گنهـکار کيسـت
|
بـبادافره بد سزاوار کيسـت
|
بدان بازجستـن همي چاره جسـت
|
بـبوييد دسـت سياوش نخسـت
|
بر و بازو و سرو بالاي او
|
سراسر بـبوييد هرجاي او
|
ز سودابـه بوي مي و مـشـک ناب
|
هـمي يافـت کاووس بوي گـلاب
|
نديد از سياوش بدان گونـه بوي
|
نـشان بـسودن نـبود اندروي
|
غـمي گشت و سودابه را خوار کرد
|
دل خويشـتـن را پرآزار کرد
|
بـه دل گفت کاين را به شمشير تيز
|
بـبايد کـنون کردنـش ريز ريز
|
ز هاماوران زان پـس انديشـه کرد
|
کـه آشوب خيزد پرآواز و درد
|
و ديگر بدانـگـه کـه در بـند بود
|
بر او نـه خويش و نـه پيوند بود
|
پرسـتار سودابـه بد روز و شـب
|
کـه پيچيد ازان درد و نگـشاد لـب
|
سـه ديگر که يک دل پر از مهر داشت
|
بـبايسـت زو هر بد اندر گذاشـت
|
چـهارم کزو کودکان داشـت خرد
|
غـم خرد را خوار نـتوان شـمرد
|
سياوش ازان کار بد بيگـناه
|
خردمـندي وي بدانـسـت شاه
|
بدو گـفـت ازين خود مينديش هيچ
|
هـشيواري و راي و دانـش بـسيچ
|
مـکـن ياد اين هيچ و با کس مگوي
|
نـبايد کـه گيرد سخن رنـگ و بوي
|
چو دانست سودابه کاو گشـت خوار
|
هـمان سرد شد بر دل شـهريار
|
يکي چاره جست اندر آن کار زشـت
|
ز کينـه درخـتي بـنوي بکشـت
|
زني بود با او سـپرده درون
|
پر از جادوي بود و رنـگ و فـسون
|
گران بود اندر شکم بـچـه داشـت
|
هـمي از گراني به سختي گذاشت
|
بدو راز بگـشاد و زو چاره جـسـت
|
کز آغاز پيمانـت خواهم نخـسـت
|
چو پيمان سـتد چيز بـسيار داد
|
سخـن گفـت ازين در مکن هيچ ياد
|
يکي دارويي ساز کاين بـفـگـني
|
تـهي ماني و راز من نـشـکـني
|
مـگر کاين همه بند و چـندين دروغ
|
بدين بـچـگان تو باشد فروغ
|
بـه کاووس گويم که اين از مـنـند
|
چـنين کشـتـه بر دست اهريمنند
|
مـگر کين شود بر سياوش درسـت
|
کـنون چاره اين بـبايدت جـسـت
|
گرين نـشـنوي آب مـن نزد شاه
|
شود تيره و دور مانـم ز گاه
|
بدو گـفـت زن مـن ترا بـندهام
|
بـفرمان و رايت سرافـگـندهام
|
چو شـب تيره شد داوري خورد زن
|
کـه بـفـتاد زو بـچـه اهرمـن
|
دو بـچـه چـنان چون بود ديوزاد
|
چـه گونـه بود بـچـه جادو نژاد
|
نـهان کرد زن را و او خود بخـفـت
|
فـغانـش برآمد ز کاخ نـهـفـت
|
در ايوان پرسـتار چـندانـک بود
|
بـه نزديک سودابـه رفـتـند زود
|
يکي طـشـت زرين بياريد پيش
|
بگـفـت آن سخن با پرستار خويش
|
نـهاد اندران بـچـه اهرمـن
|
خروشيد و بفـگـند بر جامـه تـن
|
دو کودک بديدند مرده بـه طـشـت
|
از ايوان بـه کيوان فـغان برگذشـت
|
چو بـشـنيد کاووس از ايوان خروش
|
بـلرزيد در خواب و بـگـشاد گوش
|
بـپرسيد و گـفـتـند با شـهريار
|
کـه چون گـشـت بر ماهرخ روزگار
|
غـمي گشـت آن شب نزد هيچ دم
|
بـه شبـگير برخاسـت و آمد دژم
|
برانـگونـه سودابـه را خفتـه ديد
|
سراسر شبسـتان برآشفـتـه ديد
|
دو کودک بران گونـه بر طـشـت زر
|
فـگـنده بـه خواري و خسته جگر
|
بـباريد سودابـه از ديده آب
|
بدو گفـت روشـن بـبين آفـتاب
|
هـمي گفـت بنـگر چه کرد از بدي
|
بـه گـفـتار او خيره ايمـن شدي
|
دل شاه کاووس شد بدگـمان
|
برفـت و در انديشـه شد يک زمان
|
هـمي گفت کاين را چه درمان کنم
|
نـشايد کـه اين بر دل آسان کنـم
|
ازان پـس نـگـه کرد کاووس شاه
|
کـسي را کـه کردي به اختر نـگاه
|
بجسـت و ز ايشان بر خويش خواند
|
بـپرسيد و بر تـخـت زرين نـشاند
|
ز سودابـه و رزم هاماوران
|
سخـن گفـت هرگونـه با مهتران
|
بدان تا شوند آگـه از کار اوي
|
بدانـش بدانـند کردار اوي
|
وزان کودکان نيز بـسيار گـفـت
|
هـمي داشـت پوشيده اندر نهفت
|
هـمـه زيج و صرلاب برداشـتـند
|
بران کار يک هفتـه بـگذاشـتـند
|
سرانـجام گـفـتـند کاين کي بود
|
بـه جامي که زهر افگـني مي بود
|
دو کودک ز پـشـت کـسي ديگرند
|
نـه از پشت شاه و نـه زين مادرند
|
گر از گوهر شـهرياران بدي
|
ازين زيجـها جسـتـن آسان بدي
|
نـه پيداسـت رازش درين آسـمان
|
نـه اندر زمين اين شگـفـتي بدان
|
نـشان بدانديش ناپاک زن
|
بـگـفـتـند با شاه در انجـمـن
|
نـهان داشت کاووس و باکس نگفت
|
هـمي داشـت پوشيده اندر نهفت
|
برين کار بگذشـت يک هفـتـه نيز
|
ز جادو جـهان را برآمد قـفيز
|
بـناليد سودابـه و داد خواسـت
|
ز شاه جـهاندار فرياد خواسـت
|
هـمي گفـت همداستانـم ز شاه
|
بـه زخـم و به افگندن از تخت و گاه
|
ز فرزند کـشـتـه بـپيچد دلـم
|
زمان تا زمان سر ز تن بگـسـلـم
|
بدو گـفـت اي زن تو آرام گير
|
چـه گويي سخـنـهاي نادلـپذير
|
هـمـه روزبانان درگاه شاه
|
بـفرمود تا برگرفـتـند راه
|
هـمـه شـهر و برزن به پاي آورند
|
زن بدکـنـش را بـجاي آورند
|
بـه نزديکي اندر نـشان يافـتـند
|
جـهان ديدگان نيز بـشـتافـتـند
|
کـشيدند بدبـخـت زن را ز راه
|
بـه خواري بـبردند نزديک شاه
|
بـه خوبي بـپرسيد و کردش اميد
|
بـسي روز را داد نيزش نويد
|
وزان پس به خواري و زخم و به بـند
|
بـه پردخـت از او شهريار بـلـند
|
نـبد هيچ خـسـتو بدان داسـتان
|
نـبد شاه پرمايه هـمداسـتان
|
بـفرمود کز پيش بيرون برند
|
بـسي چاره جويند و افـسون برند
|
چو خـسـتو نيايد ميانـش بـه ار
|
بـبريد و اين دانـم آيين و فر
|
بـبردند زن را ز درگاه شاه
|
ز شمـشير گفـتـند وز دار و چاه
|
چـنين گفـت جادو که من بيگناه
|
چـه گويم بدين نامور پيشـگاه
|
بگـفـتـند باشاه کاين زن چه گفت
|
جـهان آفرين داند اندر نـهـفـت
|
بـه سودابـه فرمود تا رفـت پيش
|
سـتاره شـمر گفـت گفتار خويش
|
کـه اين هر دو کودک ز جادو زنـند
|
پديدند کز پـشـت اهريمـنـند
|
چـنين پاسـخ آورد سودابـه باز
|
کـه نزديک ايشان جز اينـسـت راز
|
فزونسـتـشان زين سخن در نهفت
|
ز بـهر سياوش نيارند گـفـت
|
ز بيم سـپـهـبد گو پيلـتـن
|
بـلرزد هـمي شير در انـجـمـن
|
کـجا زور دارد بـه هـشـتاد پيل
|
بـبـندد چو خواهد ره آب نيل
|
هـمان لـشـکر نامور صدهزار
|
گريزند ازو در صـف کارزار
|
مرا نيز پاياب او چون بود
|
مـگر ديده هـمواره پرخون بود
|
جزان کاو بـفرمايد اخـترشـناس
|
چـه گويد سخن وز که دارد سـپاس
|
تراگر غـم خرد فرزند نيسـت
|
مرا هـم فزون از تو پيوند نيسـت
|
سـخـن گر گرفتي چنين سرسري
|
بدان گيتي افـگـندم اين داوري
|
ز ديده فزون زان بـباريد آب
|
کـه بردارد از رود نيل آفـتاب
|
سـپـهـبد ز گـفـتار او شد دژم
|
هـمي زار بـگريسـت با او بهـم
|
گـسي کرد سودابه را خستـه دل
|
بران کار بـنـهاد پيوسـتـه دل
|
چـنين گفـت کاندر نهان اين سخن
|
پژوهيم تا خود چـه آيد بـه بـن
|
ز پهـلو هـمـه موبدان را بـخواند
|
ز سودابـه چـندي سخنـها براند
|
چـنين گـفـت موبد به شاه جهان
|
کـه درد سپـهـبد نـماند نـهان
|
چو خواهي که پيدا کني گفـتوگوي
|
بـبايد زدن سـنـگ را بر سـبوي
|
کـه هر چند فرزند هست ارجمـند
|
دل شاه از انديشـه يابد گزند
|
وزين دخـتر شاه هاماوران
|
پر انديشـه گشـتي بـه ديگر کران
|
ز هر در سخن چون بدين گونه گشت
|
بر آتـش يکي را بـبايد گذشـت
|
چـنين اسـت سوگـند چرخ بلـند
|
کـه بر بيگـناهان نيايد گزند
|
جـهاندار سودابـه را پيش خواند
|
هـمي با سياوش بگفتـن نـشاند
|
سرانـجام گفـت ايمـن از هر دوان
|
نـگردد مرا دل نـه روشـن روان
|
مـگر کاتـش تيز پيدا کـند
|
گـنـه کرده را زود رسوا کـند
|
چـنين پاسـخ آورد سودابـه پيش
|
کـه من راست گويم به گفتار خويش
|
فـگـنده دو کودک نـمودم بـشاه
|
ازين بيشـتر کـس نـبيند گـناه
|
سياووش را کرد بايد درسـت
|
کـه اين بد بکرد و تباهي بجـسـت
|
بـه پور جوان گـفـت شاه زمين
|
کـه رايت چـه بيند کـنون اندرين
|
سياوش چـنين گفت کاي شـهريار
|
کـه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار
|
اگر کوه آتـش بود بـسـپرم
|
ازين تـنـگ خوارسـت اگر بـگذرم
|
پرانديشـه شد جان کاووس کي
|
ز فرزند و سودابـه نيکپي
|
کزين دو يکي گر شود نابـکار
|
ازان پـس کـه خواند مرا شـهريار
|
چو فرزند و زن باشدم خون و مـغز
|
کرا بيش بيرون شود کار نـغز
|
هـمان بـه کزين زشـت کردار دل
|
بـشويم کـنـم چاره دلگـسـل
|
چـه گـفـت آن سپهدار نيکوسخن
|
کـه با بددلي شـهرياري مـکـن
|
بـه دسـتور فرمود تا ساروان
|
هيون آرد از دشـت صد کاروان
|
هيونان بـه هيزم کـشيدن شدند
|
هـمـه شـهر ايران به ديدن شدند
|
بـه صد کاروان اشـتر سرخ موي
|
هـمي هيزم آورد پرخاشـجوي
|
نـهادند هيزم دو کوه بـلـند
|
شـمارش گذر کرد بر چون و چـند
|
ز دور از دو فرسـنـگ هرکـش بديد
|
چـنين جـسـت و جوي بلا را کليد
|
هـمي خواسـت ديدن در راسـتي
|
ز کار زن آيد هـمـه کاسـتي
|
چو اين داستان سر به سر بشـنوي
|
بـه آيد ترا گر بدين بـگروي
|
نـهادند بر دشـت هيزم دو کوه
|
جـهاني نـظاره شده هـم گروه
|
گذر بود چـندان کـه گويي سوار
|
ميانـه برفـتي بـه تنـگي چـهار
|
بدانـگاه سوگـند پرمايه شاه
|
چـنين بود آيين و اين بود راه
|
وزان پـس بـه موبد بـفرمود شاه
|
کـه بر چوب ريزند نـفـط سياه
|
بيامد دو صد مرد آتـش فروز
|
دميدند گفـتي شـب آمد بـه روز
|
نخـسـتين دميدن سيه شد ز دود
|
زبانـه برآمد پـس از دود زود
|
زمين گشـت روشنـتر از آسـمان
|
جـهاني خروشان و آتـش دمان
|
سراسر همـه دشـت بريان شدند
|
بران چـهر خـندانـش گريان شدند
|
سياوش بيامد بـه پيش پدر
|
يکي خود زرين نـهاده بـه سر
|
هـشيوار و با جامـهاي سـپيد
|
لـبي پر ز خـنده دلي پراميد
|
يکي تازيي بر نـشـسـتـه سياه
|
هـمي خاک نعلـش برآمد بـه ماه
|
پراگـنده کافور بر خويشـتـن
|
چـنان چون بود رسم و ساز کفـن
|
بدانـگـه کـه شد پيش کاووس باز
|
فرود آمد از باره بردش نـماز
|
رخ شاه کاووس پر شرم ديد
|
سخـن گفتـنـش با پسر نرم ديد
|
سياوش بدو گـفـت انده مدار
|
کزين سان بود گردش روزگار
|
سر پر ز شرم و بـهايي مراسـت
|
اگر بيگـناهـم رهايي مراسـت
|
ور ايدونـک زين کار هستـم گـناه
|
جـهان آفرينـم ندارد نـگاه
|
بـه نيروي يزدان نيکي دهـش
|
کزين کوه آتـش نيابـم تـپـش
|
خروشي برآمد ز دشـت و ز شـهر
|
غـم آمد جـهان را ازان کار بـهر
|
چو از دشـت سودابـه آوا شـنيد
|
برآمد بـه ايوان و آتـش بديد
|
هـمي خواسـت کاو را بد آيد بروي
|
هـمي بود جوشان پر از گفت و گوي
|
جـهاني نـهاده بـه کاووس چشم
|
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خـشـم
|
سياوش سيه را به تندي بـتاخـت
|
نـشد تنـگدل جنـگ آتش بساخت
|
ز هر سو زبانـه هـمي برکـشيد
|
کـسي خود و اسـپ سياوش نديد
|
يکي دشـت با ديدگان پر ز خون
|
کـه تا او کي آيد ز آتـش برون
|
چو او را بديدند برخاسـت غو
|
کـه آمد ز آتـش برون شاه نو
|
اگر آب بودي مـگر تر شدي
|
ز تري هـمـه جامـه بيبر شدي
|
چـنان آمد اسـپ و قـباي سوار
|
کـه گفـتي سمن داشت اندر کنار
|
چو بـخـشايش پاک يزدان بود
|
دم آتـش و آب يکـسان بود
|
چو از کوه آتش بـه هامون گذشـت
|
خروشيدن آمد ز شـهر و ز دشـت
|
سواران لـشـکر برانـگيخـتـند
|
همـه دشـت پيشـش درم ريختند
|
يکي شادماني بد اندر جـهان
|
ميان کـهان و ميان مـهان
|
هـمي داد مژده يکي را دگر
|
کـه بـخـشود بر بيگـنـه دادگر
|
هـمي کـند سودابه از خشم موي
|
هـمي ريخت آب و همي خست روي
|
چو پيش پدر شد سياووش پاک
|
نـه دود و نه آتش نه گرد و نـه خاک
|
فرود آمد از اسـپ کاووس شاه
|
پياده سـپـهـبد پياده سـپاه
|
سياووش را تـنـگ در برگرفـت
|
ز کردار بد پوزش اندر گرفـت
|
سياوش بـه پيش جـهاندار پاک
|
بيامد بـماليد رخ را بـه خاک
|
کـه از تـف آن کوه آتـش برسـت
|
همـه کامـه دشمنان گشت پست
|
بدو گـفـت شاه اي دلير جوان
|
کـه پاکيزه تخـمي و روشـن روان
|
چـناني کـه از مادر پارسا
|
بزايد شود در جـهان پادشا
|
بـه ايوان خراميد و بنشسـت شاد
|
کـلاه کياني بـه سر برنـهاد
|
مي آورد و رامـشـگران را بـخواند
|
هـمـه کامـها با سياوش براند
|
سـه روز اندر آن سور مي در کشيد
|
نـبد بر در گـنـج بـند و کـليد
|
چـهارم بـه تخـت کيي برنشست
|
يکي گرزه گاو پيکر بـه دسـت
|
برآشـفـت و سودابه را پيش خواند
|
گذشـت سـخـنـها برو بر براند
|
کـه بيشرمي و بد بـسي کردهاي
|
فراوان دل مـن بيازردهاي
|
يکي بد نـمودي بـه فرجام کار
|
کـه بر جان فرزند مـن زينـهار
|
بـخوردي و در آتـش انداخـتي
|
برين گونـه بر جادويي ساخـتي
|
نيايد ترا پوزش اکـنون بـه کار
|
بـپرداز جاي و برآراي کار
|
نـشايد کـه باشي تو اندر زمين
|
جز آويخـتـن نيسـت پاداش اين
|
بدو گفـت سودابـه کاي شـهريار
|
تو آتـش بدين تارک مـن بـبار
|
مرا گر هـمي سر بـبايد بريد
|
مـکافات اين بد کـه بر مـن رسيد
|
بـفرماي و مـن دل نـهادم برين
|
نـبود آتـش تيز با او بـه کين
|
سياوش سخـن راست گويد هـمي
|
دل شاه از غـم بـشويد هـمي
|
هـمـه جادوي زال کرد اندرين
|
نخواهـم کـه داري دل از من بکين
|
بدو گـفـت نيرنـگ داري هـنوز
|
نـگردد هـمي پشـت شوخيت کوز
|
بـه ايرانيان گـفـت شاه جـهان
|
کزين بد که اين ساخـت اندر نـهان
|
چـه سازم چـه باشد مـکافات اين
|
هـمـه شاه را خواندند آفرين
|
کـه پاداش اين آنـکـه بيجان شود
|
ز بد کردن خويش پيچان شود
|
بـه دژخيم فرمود کاين را بـه کوي
|
ز دار اندر آويز و برتاب روي
|
چو سودابـه را روي برگاشـتـند
|
شبسـتان همـه بانـگ برداشتند
|
دل شاه کاووس پردرد شد
|
نـهان داشـت رنگ رخش زرد شد
|
سياوش چـنين گفـت با شـهريار
|
کـه دل را بدين کار رنـجـه مدار
|
بـه مـن بخش سودابه را زين گناه
|
پذيرد مـگر پـند و آيد بـه راه
|
هـمي گفت با دل که بر دست شاه
|
گر ايدون کـه سودابـه گردد تـباه
|
بـه فرجام کار او پـشيمان شود
|
ز مـن بيند او غـم چو پيچان شود
|
بهانـه هـمي جست زان کار شاه
|
بدان تا ببخـشد گذشـتـه گـناه
|
سياووش را گفـت بخـشيدمـش
|
ازان پـس که خون ريختن ديدمـش
|
سياوش بـبوسيد تـخـت پدر
|
وزان تـخـت برخاسـت و آمد بدر
|
شبسـتان همـه پيش سودابه باز
|
دويدند و بردند او را نـماز
|
برين گونـه بـگذشـت يک روزگار
|
برو گرمـتر شد دل شـهريار
|
چـنان شد دلـش باز از مـهر اوي
|
کـه ديده نه برداشت از چـهر اوي
|
دگر باره با شـهريار جـهان
|
هـمي جادوي ساخـت اندر نـهان
|
بدان تا شود با سياووش بد
|
بدانـسان کـه از گوهر او سزد
|
ز گـفـتار او شاه شد در گـمان
|
نـکرد ايچ بر کـس پديد از مـهان
|
بـجايي کـه کاري چـنين اوفـتاد
|
خرد بايد و دانـش و دين و داد
|
چـنان چون بود مردم ترسـکار
|
برآيد بـه کام دل مرد کار
|
بـجايي کـه زهر آگـند روزگار
|
ازو نوش خيره مـکـن خواسـتار
|
تو با آفرينـش بـسـنده نـهاي
|
مـشو تيز گر پرورنده نـهاي
|
چـنينسـت کردار گردان سـپـهر
|
نـخواهد گـشادن همي بر تو چهر
|
برين داسـتان زد يکي رهـنـمون
|
کـه مهري فزون نيست از مهر خون
|
چو فرزند شايسـتـه آمد پديد
|
ز مـهر زنان دل بـبايد بريد
|