بـه پاليز چون برکـشد سرو شاخ
|
سر شاخ سـبزش برآيد ز کاخ
|
بـه بالاي او شاد باشد درخـت
|
چو بيندش بينادل و نيکبـخـت
|
سزد گر گـماني برد بر سـه چيز
|
کزين سه گذشتي چه چيزست نيز
|
هـنر با نژادست و با گوهر اسـت
|
سه چيزست و هر سه بهبنداندرست
|
هـنر کي بود تا نـباشد گـهر
|
نژاده بـسي ديدهاي بيهـنر
|
گـهر آنـک از فر يزدان بود
|
نيازد بـه بد دست و بد نـشـنود
|
نژاد آنـک باشد ز تـخـم پدر
|
سزد کايد از تـخـم پاکيزه بر
|
هـنر گر بياموزي از هر کـسي
|
بـکوشي و پيچي ز رنجش بـسي
|
ازين هر سـه گوهر بود مايهدار
|
کـه زيبا بود خـلـعـت کردگار
|
چو هر سـه بيابي خرد بايدت
|
شـناسـنده نيک و بد بايدت
|
چو اين چار با يک تـن آيد بـهـم
|
براسايد از آز وز رنـج و غـم
|
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نيست
|
وزين بدتر از بخت پـتياره نيسـت
|
جـهانـجوي از اين چار بد بينياز
|
همـش بخـت سازنده بود از فراز
|
سـخـن راند گويا بدين داسـتان
|
دگر گويد از گـفـتـه باسـتان
|
کـنون بازگردم باغاز کار
|
کـه چون بود کردار آن شـهريار
|
چو تاج بزرگي بـسر برنـهاد
|
ازو شاد شد تاج و او نيز شاد
|
بـه هر جاي ويراني آباد کرد
|
دل غـمـگـنان از غـم آزاد کرد
|
از ابر بـهاران بـباريد نـم
|
ز روي زمين زنـگ بزدود غـم
|
جـهان گشـت پر سبزه و رود آب
|
سر غمـگـنان اندر آمد بـه خواب
|
زمين چون بهشتي شد آراسـتـه
|
ز داد و ز بخشش پر از خواسـتـه
|
چو جـم و فريدون بياراسـت گاه
|
ز داد و ز بخـشـش نياسود شاه
|
جـهان شد پر از خوبي و ايمـني
|
ز بد بسته شد دسـت اهريمـني
|
فرسـتادگان آمد از هر سوي
|
ز هر نامداري و هر پـهـلوي
|
پـس آگاهي آمد سوي نيمروز
|
بـنزد سـپـهدار گيتيفروز
|
کـه خـسرو ز توران به ايران رسيد
|
نشـسـت از بر تخت کو را سزيد
|
بياراسـت رستـم بـه ديدار شاه
|
بـبيند کـه تا هسـت زيباي گاه
|
ابا زال, سام نريمان بـهـم
|
بزرگان کابـل همـه بيش و کـم
|
سپاهي که شد دشت چون آبنوس
|
بدريد هر گوش ز اواي کوس
|
سوي شـهر ايران گرفـتـند راه
|
زواره فرامرز و پيل و سـپاه
|
بـه پيش اندرون زال با انجـمـن
|
درفـش بنـفـش از پـس پيلتن
|
پـس آگاهي آمد بر شـهريار
|
کـه آمد ز ره پـهـلوان سوار
|
زواره فرامرز و دسـتان سام
|
بزرگان کـه هستـند با جاه و نام
|
دل شاه شد زان سـخـن شادمان
|
سراينده را گـفـت کاباد مان
|
کـه اويسـت پروردگار پدر
|
وزويسـت پيدا بـه گيتي هـنر
|
بـفرمود تا گيو و گودرز و طوس
|
برفـتـند با ناي رويين و کوس
|
تـبيره برآمد ز درگاه شاه
|
هـمـه برنـهادند گردان کـلاه
|
يکي لـشـکر از جاي برخاستـند
|
پذيره شدن را بياراسـتـند
|
ز پهـلو بـه پـهـلو پذيره شدند
|
هـمـه با درفـش و تبيره شدند
|
برفتـند پيشـش بـه دو روزه راه
|
چـنين پـهـلوانان و چندين سپاه
|
درفـش تهـمـتـن چو آمد پديد
|
بـه خورشيد گرد سـپـه بردميد
|
خروش آمد و نالـه بوق و کوس
|
ز قلـب سپـه گيو و گودرز و طوس
|
بـه پيش گو پيلـتـن راندند
|
بـه شادي برو آفرين خواندند
|
گرفـتـند هر سـه ورا در کـنار
|
بـپرسيد شيراوژن از شـهريار
|
ز رسـتـم سوي زال سام آمدند
|
گـشاده دل و شادکام آمدند
|
نـهادند سوي فرامرز روي
|
گرفـتـند شادي بـه ديدار اوي
|
وزان جايگـه سوي شاه آمدند
|
بـه ديدار فرخ کـلاه آمدند
|
چو خـسرو گو پيلـتـن را بديد
|
سرشکـش ز مژگان به رخ بر چکيد
|
فرود آمد از تـخـت و کرد آفرين
|
تهـمـتـن بـبوسيد روي زمين
|
بـه رستم چنين گفت کاي پهلوان
|
هـميشـه بدي شاد و روشنروان
|
بـه گيتي خردمند و خامـش تويي
|
کـه پروردگار سياوش تويي
|
سر زال زان پس بـه بر در گرفـت
|
ز بـهر پدر دسـت بر سر گرفـت
|
گوان را بـه تخت مـهي برنـشاند
|
بريشان هـمي نام يزدان بـخواند
|
نـگـه کرد رستـم سرو پاي اوي
|
نشسـت و سخن گفتن و راي اوي
|
رخـش گشت پرخون و دل پر ز درد
|
زکار سياوش بـسي ياد کرد
|
بـه شاه جهان گفت کاي شـهريار
|
جـهان را تويي از پدر يادگار
|
نديدم مـن اندر جـهان تاجور
|
بدين فر و مانـندگي پدر
|
وزان پـس چو از تخت برخاستـند
|
نـهادند خوان و مي آراسـتـند
|
جـهاندار تا نيمي از شب نخفـت
|
گذشتـه سخنـها همـه بازگفت
|
***
|
بگـشـت اندرين نيز گردان سپهر
|
چو از خوشه خورشيد بنمود چـهر
|
ز پهـلو هـمـه موبدانرا بـخواند
|
سخنـهاي بايستـه چـندي براند
|
دو هـفـتـه در بار دادن ببسـت
|
بـنوي يکي دفـتر اندر شکسـت
|
بـفرمود موبد بـه روزي دهان
|
کـه گويند نام کـهان و مـهان
|
نخـسـتين ز خويشان کاوس کي
|
صد و ده سپـهـبد فـگـندند پي
|
سزاوار بـنوشـت نام گوان
|
چـنانـچون بود درخور پـهـلوان
|
فريبرز کاوسـشان پيش رو
|
کـجا بود پيوسـتـه شاه نو
|
گزين کرد هـشـتاد تـن نوذري
|
هـمـه گرزدار و همـه لشـکري
|
زرسـپ سپهـبد نـگـهدارشان
|
کـه بردي بـه هر کار تيمارشان
|
کـه تاج کيان بود و فرزند طوس
|
خداوند شـمـشير و گوپال و کوس
|
سـه ديگر چو گودرز کـشواد بود
|
کـه لشـکر بـه راي وي آباد بود
|
نـبيره پسر داشت هفتاد و هشت
|
دليران کوه و سواران دشـت
|
فروزنده تاج و تـخـت کيان
|
فرازنده اخـتر کاويان
|
چو شصت و سه از تخمه گژدهـم
|
بزرگان و سالارشان گسـتـهـم
|
ز خويشان ميلاد بد صد سوار
|
چو گرگين پيروزگر مايهدار
|
ز تـخـم لواده چو هشتادو پنـج
|
سواران رزم و نگـهـبان گـنـج
|
کـجا برتـه بودي نـگـهدارشان
|
بـه رزم اندرون دسـت بردارشان
|
چو سي و سه مهتر ز تخم پشنـگ
|
کـه رويين بدي شاهشان روز جنگ
|
بـه گاه نـبرد او بدي پيش کوس
|
نـگـهـبان گردان و داماد طوس
|
ز خويشان شيروي هـفـتاد مرد
|
کـه بودند گردان روز نـبرد
|
گزين گوان شـهره فرهاد بود
|
گـه رزم سـندان پولاد بود
|
ز تـخـم گرازه صد و پـنـج گرد
|
نگـهـبان ايشان هـم او را سپرد
|
کـنارنـگ وز پـهـلوانان جزين
|
ردان و بزرگان باآفرين
|
چـنان بد کـه موبد ندانسـت مر
|
ز بـس نامداران با برز و فر
|
نوشـتـند بر دفـتر شـهريار
|
همـه نامـشان تا کي آيد به کار
|
بـفرمود کز شـهر بيرون شوند
|
ز پهلو سوي دشـت و هامون شوند
|
سر ماه بايد کـه از کرناي
|
خروش آيد و زخـم هـندي دراي
|
هـمـه سر سوي رزم توران نهند
|
هـمـه شادماني و سوران نهـند
|
نـهادند سر پيش او بر زمين
|
هـمـه يک بـه يک خواندند آفرين
|
کـه ما بندگانيم و شاهي تراست
|
در گاو تا برج ماهي تراسـت
|
بـه جايي که بودند ز اسپان يلـه
|
بـه لـشـکر گـه آورد يکسر گله
|
بـفرمود کان کو کمند افگنـسـت
|
بـه زرم اندرون گرد و رويين تنست
|
بـه پيش فسيلـه کمند افگنـند
|
سر بادپايان بـه بـند افگـنـند
|
در گـنـج دينار بگـشاد و گفـت
|
کـه گـنـج از بزرگان نشايد نهفت
|
گـه بخـشـش و کينـه شهريار
|
شود گـنـج دينار بر چشـمخوار
|
بـه مردان همي گنج و تخت آوريم
|
بـه خورشيد بار درخـت آوريم
|
چرا برد بايد غـم روزگار
|
کـه گـنـج از پي مردم آيد به کار
|
بزرگان ايران از انـجـمـن
|
نشستـه به پيشش همه تن به تن
|
بياورد صد جامـه ديباي روم
|
هـمـه پيکر از گوهر و زر بوم
|
هـم از خز و منسوج و هـم پرنيان
|
يکي جام پر گوهر اندر ميان
|
نـهادند پيش سرافراز شاه
|
چـنين گفـت شاه جهان با سپاه
|
کـه اينـت بـهاي سر بيبـها
|
پـلاشان دژخيم نر اژدها
|
کـجا پـهـلوان خواند افراسياب
|
بـه بيداري او شود سير خواب
|
سر و تيغ و اسـپـش بيارد چو گرد
|
بـه لـشـکر گـه ما بروز نـبرد
|
سـبـک بيژن گيو بر پاي جسـت
|
ميان کشـتـن اژدها را ببسـت
|
همـه جامـه برداشت وان جام زر
|
بـه جام اندرون نيز چـندي گـهر
|
بـسي آفرين کرد بر شـهريار
|
کـه خرم بدي تا بود روزگار
|
وزانـجا بيامد بـه جاي نشسـت
|
گرفتـه چـنان جام گوهر به دست
|
بـه گـنـجور فرمود پس شهريار
|
کـه آرد دو صد جامـه زرنـگار
|
صد از خز و ديبا و صد پرنيان
|
دو گـلرخ بـه زنار بسـتـه ميان
|
چـنين گفت کين هديه آن را دهم
|
وزان پـس بدو نيز ديگر دهـم
|
کـه تاج تژاو آورد پيش مـن
|
وگر پيش اين نامدار انـجـمـن
|
کـه افراسيابـش بـه سر برنهاد
|
ورا خواند بيدار و فرخ نژاد
|
هـمان بيژن گيو برجـسـت زود
|
کـجا بود در جـنـگ برسان دود
|
بزد دسـت و آن هديهها برگرفـت
|
ازو ماند آن انجمن در شـگـفـت
|
بـسي آفرين کرد و بنشست شاد
|
کـه گيتي بـه کيخـسرو آباد باد
|
بـفرمود تا با کـمر ده غـلام
|
ده اسـپ گزيده بـه زرين سـتام
|
ز پوشيده رويان ده آراسـتـه
|
بياورد موبد چـنين خواسـتـه
|
چـنين گـفـت بيدار شاه رمـه
|
کـه اسـپان و اين خوبرويان همه
|
کـسي را که چون سر بـپيچد تژاو
|
سزد گر ندارد دل شير گاو
|
پرسـتـندهاي دارد او روز جنـگ
|
کز آواز او رام گردد پـلـنـگ
|
بـه رخ چون بهار و به بالا چو سرو
|
ميانـش چو غرو و به رفتن چو تذرو
|
يکي ماهرويسـت نام اسـپـنوي
|
سـمـن پيکر و دلبر و مشک بوي
|
نـبايد زدن چون بيابدش تيغ
|
کـه از تيغ باشد چـنان رخ دريغ
|
بـه خـم کـمر ار گرفتـه کـمر
|
بدان سان بيارد مر او را بـه بر
|
بزد دسـت بيژن بدان هـم بـه بر
|
بيامد بر شاه پيروزگر
|
بـه شاه جهان بر ستايش گرفـت
|
جـهانآفرين را نيايش گرفـت
|
بدو شاد شد شـهريار بزرگ
|
چـنين گفـت کاي نامدار سترگ
|
چو تو پهـلوان يار دشمـن مـباد
|
درخـشـنده جان تو بيتن مـباد
|
جـهاندار از آن پس به گنجور گفت
|
کـه ده جام زرين بيار از نهـفـت
|
شـمامـه نـهاده در آن جام زر
|
ده از نـقره خام با شـش گـهر
|
پر از مـشـک جامي ز ياقوت زرد
|
ز پيروزه ديگر يکي لاژورد
|
عـقيق و زمرد بر او ريخـتـه
|
بـه مـشـک و گلاب آندرآميخته
|
پرسـتـندهاي با کـمر ده غـلام
|
ده اسـپ گرانـمايه زرين سـتام
|
چـنين گفت کين هديه آن را که تاو
|
بود در تـنـش روز جـنـگ تژاو
|
سرش را بدين بارگاه آورد
|
بـه پيش دلاور سـپاه آورد
|
بـبر زد بدين گيو گودرز دسـت
|
ميان رزم آن پهلوان را بـبـسـت
|
گرانـمايه خوبان و آن خواسـتـه
|
بـبردند پيش وي آراسـتـه
|
هـمي خواند بر شـهريار آفرين
|
کـه بي تو مـبادا کـلاه و نـگين
|
وزان پـس به گنـجور فرمود شاه
|
کـه ده جام زرين بـنـه پيش گاه
|
برو ريز دينار و مـشـک و گـهر
|
يکي افـسري خـسروي با کـمر
|
چـنين گفت کين هديه آن را که رنج
|
ندارد دريغ از پي نام و گـنـج
|
از ايدر شود تا در کاسـه رود
|
دهد بر روان سياوش درود
|
ز هيزم يکي کوه بيند بـلـند
|
فزونـسـت بالاي او ده کـمـند
|
چنان خواست کان ره کسي نسپرد
|
از ايران بـه توران کـسي نـگذرد
|
دليري از ايران بـبايد شدن
|
هـمـه کاسـه رود آتش اندر زدن
|
بدان تا گر آنـجا بود رزمـگاه
|
پـس هيزم اندر نـماند سـپاه
|
هـمان گيو گفت اين شکار منست
|
برافروخـتـن کوه کار منـسـت
|
اگر لـشـکر آيد نـترسـم ز رزم
|
برزم اندرون کرگـس آرم بـبزم
|
}ره لـشـکر از برف آسان کنـم
|
دل ترک از آن هراسان کـنـم{
|
همـه خواسـتـه گيو را داد شاه
|
بدو گـفـت کاي نامدار سـپاه
|
کـه بي تيغ تو تاج روشـن مـباد
|
چـنين باد و بي بت برهمن مـباد
|
بـفرمود صد ديبـه رنـگ رنـگ
|
کـه گـنـجور پيش آورد بيدرنگ
|
هم از گنج صد دانه خوشاب جست
|
کـه آب فسردست گفتي درسـت
|
ز پرده پرسـتار پـنـج آوريد
|
سر جـعد از افـسر شده ناپديد
|
چنين گفت کين هديه آن را سزاست
|
کـه برجان پاکش خرد پادشاسـت
|
دليرسـت و بينا دل و چربگوي
|
نـه برتابد از شير در جـنـگ روي
|
پيامي برد نزد افراسياب
|
ز بيمـش نيارد بديده در آب
|
ز گـفـتار او پاسـخ آرد بـمـن
|
کـه دانيد از اين نامدار انجـمـن
|
بيازيد گرگين ميلاد دسـت
|
بدان راه رفتـن ميان راببـسـت
|
پرسـتار و آن جامـه زرنـگار
|
بياورد با گوهر شاهوار
|
ابر شـهريار آفرين کرد و گـفـت
|
کـه با جان خسرو خرد باد جفـت
|
چو روي زمين گـشـت چون پر زاغ
|
ز افراز کوه اندر آمد چراغ
|
سـپـهـبد بيامد بايوان خويش
|
برفـتـند گردان سوي خان خويش
|
مي آورد و رامشـگران را بـخواند
|
همـه شب همي زر و گوهر فشاند
|
چو از روز شد کوه چون سـندروس
|
بابر اندر آمد خروش خروس
|
تهـمـتـن بيامد بـه درگاه شاه
|
ز ترکان سخـن رفـت وز تاج و گاه
|
زواره فرامرز با او بـهـم
|
هـمي رفت هر گونه از بيش و کم
|
چـنين گفـت رستم به شاه زمين
|
کـه اي نامـبردار باآفرين
|
بزاولـسـتان در يکي شـهر بود
|
کزان بوم و بر تور را بـهر بود
|
مـنوچـهر کرد آن ز ترکان تـهي
|
يکي خوب جايسـت با فرهي
|
چو کاوس شد بيدل و پيرسر
|
بيفـتاد ازو نام شاهي و فر
|
هـمي باژ و ساوش بـتوران برند
|
سوي شاه ايران هـمي نـنـگرند
|
فراوان بدان مرز پيلست و گـنـج
|
تـن بيگـناهان از ايشان برنـج
|
ز بـس کشتـن و غارت و تاختـن
|
سر از باژ ترکان برافراخـتـن
|
کـنون شـهرياري بايران تراسـت
|
تـن پيل و چنگال شيران تراسـت
|
يکي لـشـکري بايد اکـنون بزرگ
|
فرسـتاد با پـهـلواني سـترگ
|
اگر باژ نزديک شاه آورند
|
وگر سر بدين بارگاه آورند
|
چو آن مرز يکـسر بدسـت آوريم
|
بـتوران زمين بر شکـسـت آوريم
|
برستـم چـنين پاسـخ آورد شاه
|
کـه جاويد بادي که اينـسـت راه
|
بـبين تا سپـه چـند بايد بـکار
|
تو بـگزين از اين لـشـکر نامدار
|
زميني کـه پيوستـه مرز تسـت
|
بـهاي زمين درخور ارز تـسـت
|
فرامرز را ده سـپاهي گران
|
چـنان چون بـبايد ز جنـگآوران
|
گـشاده شود کار بر دسـت اوي
|
بـکام نهـنـگان رسد شصت اوي
|
رخ پـهـلوان گـشـت ازان آبدار
|
بـسي آفرين خواند بر شـهريار
|
بـفرمود خـسرو بـسالار بار
|
کـه خوان از خورشگر کند خواستار
|
مي آورد و رامشـگران را بـخواند
|
وز آواز بلـبـل هـمي خيره ماند
|
سران با فرامرز و با پيلـتـن
|
هـمي باده خوردند بر ياسـمـن
|
غريونده ناي و خروشـنده چـنـگ
|
بدسـت اندرون دسته بوي و رنـگ
|
هـمـه تازهروي و همـه شاددل
|
ز درد و غـمان گـشـتـه آزاددل
|
ز هرگونـه گـفـتارها راندند
|
سخـنـهاي شاهان بسي خواندند
|
که هر کس که در شاهي او داد داد
|
شود در دو گيتي ز کردار شاد
|
هـمان شاه بيدادگر در جـهان
|
نـکوهيده باشد بـنزد مـهان
|
بـه گيتي بـماند از او نام بد
|
هـمان پيش يزدان سرانـجام بد
|
کـسي را که پيشه بجز داد نيست
|
چـنو در دو گيتي دگر شاد نيست
|
چو خورشيد تابان برآمد ز کوه
|
سراينده آمد ز گـفـتـن سـتوه
|
تـبيره برآمد ز درگاه شاه
|
رده برکـشيدند بر بارگاه
|
ببـسـتـند بر پيل رويينـه خـم
|
برآمد خروشيدن گاودم
|
نـهادند بر کوهـه پيل تـخـت
|
بـبار آمد آن خـسرواني درخـت
|
بيامد نـشـسـت از بر پيل شاه
|
نـهاده بـسر بر ز گوهر کـلاه
|
يکي طوق پر گوهر شاهوار
|
فروهـشـتـه از تاج دو گوشوار
|
بزد مـهره بر کوهـه ژنده پيل
|
زمين شد بـکردار درياي نيل
|
ز تيغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
|
سيه شد زمين آسـمان لاژورد
|
تو گـفـتي بدام اندرست آفـتاب
|
وگر گشـت خـم سپـهر اندر آب
|
هـمي چشـم روشن عنانرا نديد
|
سـپـهر و سـتاره سنان را نديد
|
ز درياي ساکن چو برخاسـت موج
|
سـپاه اندر آمد هـمي فوج فوج
|
سراپرده بردند ز ايوان بدشـت
|
سپـهر از خروشيدن آسيمه گشت
|
هـمي زد ميان سـپـه پيل گام
|
ابا زنـگ زرين و زرين سـتام
|
يکي مـهره در جام بر دسـت شاه
|
بـکيوان رسيده خروش سـپاه
|
چو بر پـشـت پيل آن شـه نامور
|
زدي مـهره بر جام و بستي کـمر
|
نـبودي بـهر پادشاهي روا
|
نشـسـتـن مـگر بر در پادشا
|
ازان نامور خـسرو سرکـشان
|
چـنين بود در پادشاهي نـشان
|
هـمي بود بر پيل در پهن دشـت
|
بدان تا سپـه پيش او برگذشـت
|
نـخـسـتين فريبرز بد پيش رو
|
کـه بـگذشـت پيش جهاندار نو
|
ابا گرز و با تاج و زرينـه کـفـش
|
پـس پشـت خورشيد پيکر درفش
|
يکي بارهاي برنشستـه سـمـند
|
بـفـتراک بر حلـقـه کرده کمند
|
هـمي رفـت با باد و با برز و فر
|
سپاهـش همه غرقه در سيم و زر
|
برو آفرين کرد شاه جـهان
|
کـه بيشي ترا باد و فر مـهان
|
بـهر کار بـخـت تو پيروز باد
|
بـباز آمدن باد پيروز و شاد
|
پـس شاه گودرز کـشواد بود
|
کـه با جوشـن و گرز پولاد بود
|
درفـش از پس پشـت او شير بود
|
کـه جنگـش بگرز و بشمشير بود
|
بـچـپ بر هـمي رفت رهام نيو
|
سوي راستـش چون سرافراز گيو
|
پـس پشت شيدوش يل با درفش
|
زمين گشتـه از شير پيکر بنفـش
|
هزار از پـس پـشـت آن سرفراز
|
عـناندار با نيزههاي دراز
|
يکي گرگ پيکر درفـشي سياه
|
پـس پـشـت گيو اندرون با سپاه
|
درفـش جـهانـجوي رهام بـبر
|
کـه بـفراخـتـه بود سر تا بابر
|
پـس بيژن اندر درفـشي دگر
|
پرسـتارفـش بر سرش تاج زر
|
نـبيره پسر داشت هفتاد و هشت
|
از ايشان نبد جاي بر پهـن دشـت
|
پـس هر يک اندر دگرگون درفـش
|
جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
|
تو گفتي که گيتي همه زير اوسـت
|
سر سروران زير شمـشير اوسـت
|
چو آمد بـنزديکي تـخـت شاه
|
بـسي آفرين خواند بر تاج و گاه
|
بـگودرز و بر شاه کرد آفرين
|
چـه بر گيو و بر لشکرش همچنين
|
پـس پـشـت گودرز گستهم بود
|
کـه فرزند بيدار گژدهـم بود
|
يکي نيزه بودي به چنگش بجـنـگ
|
کـمان يار او بود و تير خدنـگ
|
ز بازوش پيکان بزندان بدي
|
هـمي در دل سنگ و سندان بدي
|
ابا لشـکري گـشـن و آراستـه
|
پر از گرز و شمشير و پر خواستـه
|
يکي ماهپيکر درفـش از برش
|
بابر اندر آورده تابان سرش
|
هـمي خواند بر شـهريار آفرين
|
ازو شاد شد شاه ايرانزمين
|
پـس گستهـم اشکـش تيزگوش
|
کـه با زور و دل بود و با مغز و هوش
|
يکي گرزدار از نژاد هـماي
|
براهي کـه جستيش بودي بـپاي
|
سـپاهـش ز گردان کوچ و بـلوچ
|
سـگاليده جـنـگ و برآورده خوچ
|
کـسي در جهان پشت ايشان نديد
|
برهـنـه يک انگشـت ايشان نديد
|
درفـشي برآورده پيکر پـلـنـگ
|
هـمي از درفشـش بباريد جنـگ
|
بـسي آفرين کرد بر شـهريار
|
بدان شادمان گردش روزگار
|
نـگـه کرد کيخـسرو از پشت پيل
|
بديد آن سـپـه را زده بر دو ميل
|
پـسـند آمدش سخت و کرد آفرين
|
بدان بـخـت بيدار و فرخنـگين
|
ازان پـس درآمد سـپاهي گران
|
هـمـه نامداران جوشـنوران
|
سـپاهي کز ايشان جـهاندار شاه
|
هـمي بود شادان دل و نيکخواه
|
گزيده پـس اندرش فرهاد بود
|
کزو لـشـکر خـسرو آباد بود
|
سـپـه را بـکردار پروردگار
|
بـهر جاي بودي بـه هر کار يار
|
يکي پيکرآهو درفـش از برش
|
بدان سايه آهو اندر سرش
|
سپاهـش همه تيغ هندي بدست
|
زره سـغدي زين ترکي نشسـت
|
چو ديد آن نشـسـت و سر گاه نو
|
بـسي آفرين خواند بر شاه نو
|
گرازه سر تـخـمـه گيوگان
|
هـمي رفـت پرخاشجوي و ژگان
|
درفـشي پـس پشـت پيکر گراز
|
سـپاهي کمندافـگـن و رزمساز
|
سواران جنـگي و مردان دشـت
|
بـسي آفرين کرد و اندر گذشـت
|
ازان شادمان شد که بودش پسـند
|
بزين اندرون حلقـههاي کـمـند
|
دمان از پسـش زنـگـه شاوران
|
بـشد با دليران و کـنداوران
|
درفـشي پـس پشت پيکرهماي
|
سـپاهي چو کوه رونده ز جاي
|
هرانـکـس کـه از شهر بغداد بود
|
کـه با نيزه و تيغ و پولاد بود
|
همـه برگذشـتـند زير هـماي
|
سپهـبد همي داشت بر پيل جاي
|
بـسي زنـگـه بر شاه کرد آفرين
|
بران برز و بالا و تيغ و نـگين
|
ز پشـت سـپـهـبد فرامرز بود
|
کـه با فر و با گرز و باارز بود
|
ابا کوس و پيل و سـپاهي گران
|
هـمـه رزم جويان و کـنداوران
|
ز کـشـمير وز کابـل و نيمروز
|
هـمـه سرفرازان گيتيفروز
|
درفـشي کـجا چون دلاور پدر
|
کـه کـس را ز رستم نـبودي گذر
|
سرش هفـت همـچون سر اژدها
|
تو گـفـتي ز بند آمدسـتي رها
|
بيامد بـسان درخـتي بـبار
|
يکي آفرين خواند بر شـهريار
|
دل شاه گـشـت از فرامرز شاد
|
هـمي کرد با او بـسي پـند ياد
|
بدو گـفـت پرورده پيلـتـن
|
سرافراز باشد بـهر انـجـمـن
|
تو فرزند بيداردل رسـتـمي
|
ز دسـتان سامي و از نيرمي
|
کـنون سربسر هندوان مر تراست
|
ز قـنوج تا سيسـتان مر تراسـت
|
گر ايدونـک با تو نـجويند جـنـگ
|
برايشان مـکـن کار تاريک و تنـگ
|
بـهر جايگـه يار درويش باش
|
هـمـه رادبا مردم خويش باش
|
بـبين نيک تا دوستدار تو کيسـت
|
خردمـند و اندهگـسار تو کيسـت
|
بـخوبي بياراي و فردا مـگوي
|
کـه کژي پـشيماني آرد بروي
|
ترا دادم اين پادشاهي بدار
|
بـهر جاي خيره مـکـن کارزار
|
مـشو در جواني خريدار گـنـج
|
بـبي رنـج کس هيچ منماي رنج
|
مـجو ايمـني در سراي فـسوس
|
کـه گه سندروسست و گاه آبنوس
|
ز تو نام بايد کـه ماند بـلـند
|
نـگر دل نداري بـگيتي نژند
|
مرا و ترا روز هـم بـگذرد
|
دمـت چرخ گردان همي بشـمرد
|
دلـت شاد بايد تن و جان درسـت
|
سـه ديگر ببين تا چه بايدت جست
|
جـهانآفرين از تو خـشـنود باد
|
دل بدسـگالـت پر از دود باد
|
چو بـشـنيد پـند جـهاندار نو
|
پياده شد از باره تيزرو
|
زمين را بـبوسيد و بردش نـماز
|
بـتابيد سر سوي راه دراز
|
بـسي آفرين خواند بر شاه نو
|
کـه هر دم فزون باش چون ماه نو
|
تهمـتـن دو فرسنـگ با او برفت
|
هـمي مـغزش از رفتن او بتفـت
|
بياموخـتـش بزم و رزم و خرد
|
هـمي خواست کش روز رامش برد
|
پر از درد از آن جايگـه بازگـشـت
|
بـسوي سراپرده آمد ز دشـت
|
سـپـهـبد فرود آمد از پيل مست
|
يکي باره تيزتـگ برنـشـسـت
|
گرازان بيامد بـه پردهسراي
|
سري پر ز باد و دلي پر ز راي
|
چو رسـتـم بيامد بياورد مي
|
بـجام بزرگ اندر افـگـند پي
|
هـمي گفـت شادي ترا مايه بس
|
بـفردا نـگويد خردمـند کـس
|
کـجا سلم و تور و فريدون کجاست
|
هـمـه ناپديدند با خاک راسـت
|
بـپوييم و رنـجيم و گنـج آگـنيم
|
بدل بر هـمي آرزو بـشـکـنيم
|
سرانـجام زو بهره خاکست و بس
|
رهايي نيابد ز او هيچ کـس
|
شـب تيره سازيم با جام مي
|
چو روشـن شود بشـمرد روز پي
|
بـگوييم تا برکـشد ناي طوس
|
تـبيره برآرند با بوق و کوس
|
بـبينيم تا دسـت گردان سپـهر
|
بدين جـنـگ سوي که يازد بمـهر
|
بـکوشيم وز کوشش ما چـه سود
|
کز آغاز بود آنـچ بايسـت بود
|