چو اين نامها فتاد در دسـت مـن
|
بـه ماه گراينده شد شست مـن
|
نـگـه کردم اين نظم سست آمدم
|
بـسي بيت ناتـندرسـت آمدم
|
مـن اين زان بگفتم که تا شـهريار
|
بداند سخـن گـفـتـن نابـکار
|
دو گوهر بد اين با دو گوهر فروش
|
کـنون شاه دارد به گفـتار گوش
|
سخـن چون بدين گونه بايدت گفت
|
مـگو و مکـن طبع با رنج جفـت
|
چو بـند روان بيني و رنـج تـن
|
بـه کاني کـه گوهر نيابي مکـن
|
چو طـبـعي نـباشد چو آب روان
|
مـبر سوي اين نامـه خـسروان
|
دهـن گر بـماند ز خوردن تـهي
|
ازان بـه که ناساز خواني نـهي
|
يکي نامـه بود از گـه باسـتان
|
سخـنـهاي آن برمنـش راستان
|
چو جامي گهر بود و مـنـثور بود
|
طـبايع ز پيوند او دور بود
|
گذشـتـه برو ساليان شش هزار
|
گر ايدونـک پرسش نمايد شـمار
|
نـبردي بـه پيوند او کس گـمان
|
پر انديشه گشـت اين دل شادمان
|
گرفـتـم بـه گوينده بر آفرين
|
کـه پيوند را راه داد اندرين
|
اگرچـه نـپيوسـت جز اندکي
|
ز رزم و ز بزم از هزاران يکي
|
هـمو بود گوينده را راه بر
|
کـه بـنـشاند شاهي ابر گاهبر
|
هـمي يافت از مهتران ارج و گنج
|
ز خوي بد خويش بودي بـه رنـج
|
سـتاينده شـهرياران بدي
|
بـه کاخ افـسر نامداران بدي
|
به شهر اندرون گشته گشتي سخن
|
ازو نو شدي روزگار کـهـن
|
مـن اين نامه فرخ گرفتم بـه فال
|
بـسي رنـج بردم به بسيار سال
|
نديدم سرافراز بـخـشـندهيي
|
بـه گاه کيانبر درخـشـندهيي
|
مرا اين سخـن بر دل آسان نـبود
|
بـجز خامـشي هيچ درمان نبود
|
نشستـنـگـه مردم نيکبخـت
|
يکي باغ ديدم سراسر درخـت
|
بـه جايي نـبد هيچ پيدا درش
|
بـجز نام شاهي نـبد افـسرش
|
کـه گر در خور باغ بايسـتـمي
|
اگر نيک بودي بـشايسـتـمي
|
سخن را چو بگذاشتم سال بيست
|
بدان تا سزاوار اين رنـج کيسـت
|
ابوالـقاسـم آن شـهريار جهان
|
کزو تازه شد تاج شاهـنـشاهان
|
جـهاندار مـحـمود با فر و جود
|
کـه او را کند ماه و کيوان سـجود
|
سر نامـه را نام او تاج گـشـت
|
بـه فرش دل تيره چون عاج گشت
|
بـه بخش و به داد و به راي و هنر
|
نـبد تاج را زو سزاوارتر
|
بيامد نشـسـت از بر تخـت داد
|
جـهاندار چون او ندارد بـه ياد
|
ز شاهان پيشي هـمي بـگذرد
|
نفـس داستان را همي نشمرد)?(
|
چـه دينار بر چشم او بر چه خاک
|
بـه رزم و به بزم اندرش نيست باک
|
گـه بزم زر و گـه رزم تيغ
|
ز خواهـنده هرگز ندارد دريغ
|