ازان کار پر درد شد گرگـسار
|
کـجا زنده شد مرده اسـفـنديار
|
سراپرده زد بر لـب آن شاه
|
هـمـه خيمـهها گردش اندر سپاه
|
مي و رود بر خوان و ميخواره خواست
|
بـه ياد جـهاندار بر پاي خاسـت
|
بـفرمود تا داغ دل گرگـسار
|
بيامد نوان پيش اسـفـنديار
|
مي خـسرواني سه جامـش بداد
|
بـخـنديد و زان اژدها کرد ياد
|
بدو گـفـت کاي بد تـن بيبـها
|
بـبين اين دماهـنـج نر اژدها
|
ازين پـس بـه منزل چـه پيش آيدم
|
کـجا رنـج و تيمار بيش آيدم
|
بدو گـفـت کاي شاه پيروزگر
|
هـمي يابي از اخـتر نيک بر
|
تو فردا چو در مـنزل آيي فرود
|
بـه پيشـت زن جادو آرد درود
|
کـه ديدسـت زين پيش لشکر بسي
|
نـکردسـت پيچان روان از کـسي
|
چو خواهد بيابان چو دريا کـند
|
بـه بالاي خورشيد پـهـنا کـند
|
ورا غول خوانـند شاهان بـه نام
|
بـه روز جواني مرو پيش دام
|
بـه پيروزي اژدها باز گرد
|
نـبايد کـه نام اندرآري بـه گرد
|
جهانـجوي گفـت اي بد شوخ روي
|
ز مـن هرچ بيني تو فردا بـگوي
|
کـه مـن با زن جادوان آن کـنـم
|
کـه پـشـت و دل جادوان بشکنم
|
بـه پيروزي دادده يک خداي
|
سر جاودان اندر آرم بـه پاي
|
چو پيراهـن زرد پوشيد روز
|
سوي باخـتر گـشـت گيتي فروز
|
سـپـه برگرفـت و بـنـه بر نهاد
|
ز يزدان نيکي دهـش کرد ياد
|
شـب تيره لشکر هـمي راند شاه
|
چو خورشيد بـفروخـت زرين کـلاه
|
چو ياقوت شد روي برج بره
|
بـخـنديد روي زمين يکـسره
|
سـپـه را هـمـه بر پشوتن سپرد
|
يکي جام زرين پر از مي بـبرد
|
يکي ساخـتـه نيز تنبور خواسـت
|
هـمي رزم پيش آمدش سور خواست
|
يکي بيشـهيي ديد همچون بهشـت
|
تو گفـتي سپـهر اندرو لاله کشـت
|
نديد از درخـت اندرو آفـتاب
|
بـه هر جاي بر چشمهيي چون گلاب
|
فرود آمد از بارگي چون سزيد
|
ز بيشـه لـب چشـمـهيي برگزيد
|
يکي جام زرين بـه کـف برنـهاد
|
چو دانست کز مي دلش گشـت شاد
|
هـمانـگاه تـنـبور را برگرفـت
|
سراييدن و نالـه اندر گرفـت
|
هـمي گفـت بداخـتر اسفـنديار
|
کـه هرگز نـبيند مي و ميگـسار
|
نـبيند جز از شير و نر اژدها
|
ز چـنـگ بـلاها نيابد رها
|
نيابد هـمي زين جـهان بـهرهيي
|
بـه ديدار فرخ پري چـهرهيي
|
بيابـم ز يزدان هـمي کام دل
|
مرا گر دهد چـهره دلـگـسـل
|
بـه بالا چو سرو و چو خورشيد روي
|
فروهشـتـه از مشـک تا پاي موي
|
زن جادو آواز اسـفـنديار
|
چو بشـنيد شد چون گل اندر بـهار
|
چـنين گـفـت کامد هژبري به دام
|
ابا چامـه و رود و پر کرده جام
|
پر آژنـگ رويي بي آيين و زشـت
|
بدان تيرگي جادويها نوشـت
|
بـسان يکي ترک شد خوب روي
|
چو ديباي چيني رخ از مـشـک موي
|
بيامد بـه نزديک اسـفـنديار
|
نـشـسـت از بر سـبزه و جويبار
|
جـهانـجوي چون روي او را بديد
|
سرود و مي و رود برتر کـشيد
|
چـنين گفـت کاي دادگر يک خداي
|
بـه کوه و بيابان توي رهـنـماي
|
بجستـم هـماکـنون پري چهرهيي
|
بـه تـن شـهرهيي زو مرا بهرهيي
|
بداد آفرينـنده داد و راد
|
مرا پاک جام و پرسـتـنده داد
|
يکي جام پر باده مـشـک بوي
|
بدو داد تا لـعـل گرددش روي
|
يکي نـغز پولاد زنـجير داشـت
|
نـهان کرده از جادو آژير داشـت
|
بـه بازوش در بسته بد زردهـشـت
|
بگـشـتاسـپ آورده بود از بهشت
|
بدان آهـن از جان اسـفـنديار
|
نـبردي گـماني بـه بد روزگار
|
بينداخـت زنـجير در گردنـش
|
بران سان کـه نيرو ببرد از تـنـش
|
زن جادو از خويشـتـن شير کرد
|
جهانـجوي آهنـگ شمـشير کرد
|
بدو گـفـت بر مـن نياري گزند
|
اگر آهـنين کوه گردي بـلـند
|
بياراي زان سان که هسـتي رخـت
|
بـه شـمـشير يازم کنون پاسخت
|
بـه زنـجير شد گـنده پيري تـباه
|
سر و موي چون برف و رنـگي سياه
|
يکي تيز خـنـجر بزد بر سرش
|
مـبادا کـه بيني سرش گر برش
|
چو جادو بمرد آسمان تيره گـشـت
|
بران سان که چشم اندران خيره گشت
|
يکي باد و گردي برآمد سياه
|
بـپوشيد ديدار خورشيد و ماه
|
بـه بالا برآمد جـهانـجوي مرد
|
چو رعد خروشان يکي نـعره کرد
|
پـشوتـن بيامد هـمي با سـپاه
|
چـنين گـفـت کاي نامبردار شاه
|
نـه با زخـم تو پاي دارد نهـنـگ
|
نـه ترک و نه جادو نه شير و پلنـگ
|
بـه گيتي بـماناد يل سرفراز
|
جـهان را بـه مـهر تو بادا نياز
|
يکي آتـش از تارک گرگـسار
|
برآمد ز پيکار اسـفـنديار
|