چو خورشيد تابان ز گنبد بگشـت
|
خريدار بازار او در گذشـت
|
دو خواهرش رفتند ز ايوان بـه کوي
|
غريوان و بر کفـتـها بر سـبوي
|
بـه نزديک اسـفـنديار آمدند
|
دو ديدهتر و خاکـسار آمدند
|
چو اسفـنديار آن شگفـتي بديد
|
دو رخ کرد از خواهران ناپديد
|
شد از کار ايشان دلـش پر ز بيم
|
بـپوشيد رخ را بـه زير گـليم
|
برفـتـند هر دو بـه نزديک اوي
|
ز خون برنـهاده بـه رخبر دو جوي
|
بـه خواهـش گرفتـند بيچارگان
|
بران نامور مرد بازارگان
|
بدو گفـت خواهر کـه اي ساروان
|
نخـسـت از کـجا راندي کاروان
|
کـه روز و شبان بر تو فرخـنده باد
|
همـه مـهـتران پيش تو بنده باد
|
ز ايران و گشتاسپ و اسـفـنديار
|
چـه آگاهي اسـت اي گو نامدار
|
بدين سان دو دخـت يکي پادشا
|
اسيريم در دسـت ناپارسا
|
برهـنـه سر و پاي و دوش آبکش
|
پدر شادمان روز و شب خفته خوش
|
برهـنـه دوان بر سر انجـمـن
|
خـنـک آنـک پوشد تنش را کفن
|
بـگرييم چندي به خونين سرشک
|
تو باشي بدين درد ما را پزشـک
|
گر آگاهيت هـسـت از شـهر ما
|
برين بوم ترياک شد زهر ما
|
يکي بانـگ برزد بـه زير گـليم
|
کـه لرزان شدند آن دو دختر ز بيم
|
کـه اسـفـنديار از بنه خود مباد
|
نـه آن کس بـه گيتي کزو کرد ياد
|
ز گـشـتاسـپ آن مرد بيدادگر
|
مـبيناد چون او کـلاه و کـمر
|
نـبينيد کايد فروشـندهام
|
ز بـهر خور خويش کوشـندهام
|
چو آواز بـشـنيد فرخ هـماي
|
بدانـسـت و آمد دلـش باز جاي
|
چو خواهر بدانـسـت آواز اوي
|
بـپوشيد بر خويشـتـن راز اوي
|
چـنان داغ دل پيش او در بـماند
|
سرشـک از دو ديده به رخ برفشاند
|
همه جامه چاک و دو پايش به خاک
|
از ارجاسپ جانـش پر از بيم و باک
|
بدانـسـت جـنـگاور پاکراي
|
کـه او را هـمي بازداند هـماي
|
سـبـک روي بگشاد و ديده پرآب
|
پر از خون دل و چهره چون آفـتاب
|
ز کار جـهان ماند اندر شگـفـت
|
دژم گشت و لب را به دندان گرفـت
|
بديشان چنين گفت کاين روز چـند
|
بداريد هر دو لـبان را بـه بـند
|
مـن ايدر نـه از بهر جنـگ آمدم
|
بـه رنـج از پي نام و ننـگ آمدم
|
کـسي را کـه دختر بود آبکـش
|
پـسر در غم و باب در خواب خوش
|
پدر آسـمان باد و مادر زمين
|
نـخوانـم برين روزگار آفرين
|
پـس از کلبه برخاسـت مرد جوان
|
بـه نزديک ارجاسـپ آمد دوان
|
بدو گفت کاي شاه فرخـنده باش
|
جـهاندار تا جاودان زنده باش
|
يکي ژرف دريا درين راه بود
|
کـه بازارگان زان نـه آگاه بود
|
ز دريا برآمد يکي کژ باد
|
کـه مـلاح گفـت آن ندارم به ياد
|
بـه کشتي همه زار و گريان شديم
|
ز جان و تـن خويش بريان شديم
|
پذيرفـتـم از دادگر يک خداي
|
کـه گر يابـم از بيم دريا رهاي
|
يکي بزم سازم بـه هر کـشوري
|
کـه باشد بران کـشور اندر سري
|
بخواهـنده بخشـم کم و بيش را
|
گرامي کـنـم مرد درويش را
|
کـنون شاه ما را گرامي کـند
|
بدين خواهـش امروز نامي کـند
|
ز لـشـکر سرافراز گردان کـهاند
|
بـه نزديک شاه جهان ارجـمـند
|
چـنين ساختستم که مهمان کنم
|
وزين خواهـش آرايش جان کنـم
|
چو ارجاسپ بشـنيد زان شاد شد
|
سر مرد نادان پر از باد شد
|
بـفرمود کانـکو گراميترسـت
|
وزين لشـکر امروز ناميترسـت
|
بـه ايوان خراد مـهـمان شوند
|
وگر مي بود پاک مـسـتان شوند
|
بدو گـفـت شاها ردا بـخردا
|
جـهاندار و بر موبدان موبدا
|
مرا خانـه تنگسـت و کاخ بلـند
|
برين باره دژ شويم ارجـمـند
|
در مـهر ماه آمد آتـش کـنـم
|
دل نامداران به مي خوش کـنـم
|
بدو گفـت زان راه روکت هواسـت
|
بـه کاخ اندرون ميزبان پادشاست
|
بيامد دمان پـهـلوان شادکام
|
فراوان برآورد هيزم بـه بام
|
بکشتـند اسـپان و چندي به ره
|
کـشيدند بر بام دژ يکـسره
|
ز هيزم کـه بر باره دژ کـشيد
|
شد از دود روي هوا ناپديد
|
مي آورد چون هرچ بد خورده شد
|
گـسارنده مي ورا برده شد
|
هـمـه نامدارن رفتـند مسـت
|
ز مستي يکي شاخ نرگس به دست
|