چو با خستگي چشمـها برگـشاد
|
بديد آن بدانديش روي شـغاد
|
بدانـسـت کان چاره و راه اوست
|
شـغاد فريبـنده بدخواه اوسـت
|
بدو گفت کاي مرد بدبخـت و شوم
|
ز کار تو ويران شد آباد بوم
|
پـشيماني آيد ترا زين سـخـن
|
بـپيچي ازين بد نـگردي کـهـن
|
برو با فرامرز و يکـتاه باش
|
بـه جان و دل او را نـکوخواه باش
|
چـنين پاسـخ آورد ناکس شـغاد
|
کـه گردون گردان ترا داد داد
|
تو چندين چه نازي به خون ريختـن
|
بـه ايران بـه تاراج و آويخـتـن
|
ز کابـل نـخوا هي دگر بار سيم
|
نه شاهان شوند از تو زين پس به بيم
|
کـه آمد کـه بر تو سرآيد زمان
|
شوي کشـتـه در دام آهرمـنان
|
همانگـه سـپـهدار کابـل ز راه
|
بـه دشـت اندر آمد ز نخـچيرگاه
|
گو پيلـتـن را چنان خستـه ديد
|
هـمان خستـگيهاش نابسته ديد
|
بدو گـفـت کاي نامدار سـپاه
|
چـه بودت برين دشت نخـچيرگاه
|
شوم زود چـندي پزشـک آورم
|
ز درد تو خونين سرشـک آورم
|
مـگر خسـتـگيهات گردد درست
|
نـبايد مرا رخ به خوناب شـسـت
|
تهمـتـن چـنين داد پاسخ بدوي
|
کـه اي مرد بدگوهر چارهجوي
|
سر آمد مرا روزگار پزشـک
|
تو بر من مـپالاي خونين سرشـک
|
فراوان نـماني سرآيد زمان
|
کـسي زنده برنـگذرد باسـمان
|
نـه مـن بيش دارم ز جمشيد فر
|
کـه بـبريد بيور ميانـش بـه ار
|
نـه از آفريدون وز کيقـباد
|
بزرگان و شاهان فرخنژاد
|
گـلوي سياوش بـه خنـجر بريد
|
گروي زره چون زمانـش رسيد
|
هـمـه شـهرياران ايران بدند
|
بـه رزم اندرون نره شيران بدند
|
برفـتـند و ما ديرتر مانديم
|
چو شير ژيان برگذر مانديم
|
فرامرز پور جـهانبين مـن
|
بيايد بـخواهد ز تو کين مـن
|
چـنين گفـت پـس با شغاد پليد
|
کـه اکنون که بر من چنين بد رسيد
|
ز ترکـش برآور کـمان مرا
|
بـه کار آور آن ترجـمان مرا
|
بـه زه کن بنه پيش مـن با دو تير
|
نـبايد کـه آن شير نـخـچيرگير
|
ز دشـت اندر آيد ز بـهر شـکار
|
مـن اينـجا فـتاده چـنين نابکار
|
بـبيند مرا زو گزند آيدم
|
کـماني بود سودمـند آيدم
|
ندرد مـگر ژنده شيري تـنـم
|
زماني بود تـن به خاک افگـنـم
|
شـغاد آمد آن چرخ را برکـشيد
|
بـه زه کرد و يک بارش اندر کـشيد
|
بـخـنديد و پيش تهمتـن نـهاد
|
بـه مرگ برادر هـمي بود شاد
|
تهمتـن بـه سختي کمان برگرفت
|
بدان خستـگي تيرش اندر گرفـت
|
برادر ز تيرش بـترسيد سـخـت
|
بيامد سـپر کرد تـن را درخـت
|
درخـتي بديد از برابر چـنار
|
بروبر گذشـتـه بـسي روزگار
|
ميانـش تـهي بار و برگش بجاي
|
نـهان شد پسـش مرد ناپاک راي
|
چو رستم چنان ديد بفراخت دسـت
|
چـنان خسته از تير بگشاد شست
|
درخـت و برادر بهـم بر بدوخـت
|
بـه هنـگام رفتن دلش برفروخت
|
شـغاد از پـس زخـم او آه کرد
|
تـهـمـتـن برو درد کوتاه کرد
|
بدو گفـت رستم ز يزدان سـپاس
|
کـه بودم همه ساله يزدانشناس
|
ازان پـس که جانم رسيده به لـب
|
برين کين ما بر نبـگذشـت شـب
|
مرا زور دادي کـه از مرگ پيش
|
ازين بيوفا خواسـتـم کين خويش
|
بـگـفـت اين و جانش برآمد ز تن
|
برو زار و گريان شدند انـجـمـن
|
زواره بـه چاهي دگر در بـمرد
|
سواري نـماند از بزرگان و خرد
|