بگفـت اين و زان جايگه برگرفت
|
ازان مرز تا روم لـشـکر گرفـت
|
سپهـبد طـلايه بـه داراب داد
|
طـلايه سـنان را به زهر آب داد
|
همانـگـه طـلايه بيامد ز روم
|
وزين سو نـگـهدار اين مرز و بوم
|
زناگـه دو لشـکر بهـم بازخورد
|
برآمد هـمآنـگاه گرد نـبرد
|
هـمـه يک بـه ديگر برآميختند
|
چو رود روان خون همي ريختـند
|
چو داراب ديد آن سـپاه نـبرد
|
بـه پيش اندر آمد بـه کردار گرد
|
ازان لشـکر روم چندان بکشـت
|
که گفتي فلک تيغ دارد به مشت
|
همي رفت زان گونه بر سان شير
|
نهنـگي به چنگ اژدهايي به زير
|
چـنين تا بـه لشکرگـه روميان
|
هـمي تاخت بر سان شير ژيان
|
زمين شد ز رومي چو درياي خون
|
جـهانـجوي را تيغ شد رهنمون
|
بـه پيروزي از روميان گشـت باز
|
بـه نزديک سالار گردنـفراز
|
بـسي آفرين يافت از رشـنواد
|
کـه اين لشکر شاه بيتو مـباد
|
چو ما بازگرديم زين رزم روم
|
سـپاه اندر آيد بـه آباد بوم
|
تو چـندان نوازش بيابي ز شاه
|
ز اسـپ و ز مهر و ز تيغ و کـلاه
|
همـه شب همي لشکر آراستند
|
سـليح سواران بـپيراسـتـند
|
چو خورشيد برزد سر از تيره راغ
|
زمين شد به کردار روشـن چراغ
|
بـهـم بازخوردند هر دو سـپاه
|
شد از گرد خورشيد تابان سياه
|
چو داراب پيش آمد و حملـه برد
|
عـنان را به اسپ تگاور سـپرد
|
بـه پيش صف روميان کس نماند
|
ز گردان شمشيرزن بـس نـماند
|
بـه قلب سپاه اندر آمد چو گرگ
|
پراگـنده کرد آن سـپاه بزرگ
|
وزان جايگـه شد سوي ميمنـه
|
بياورد چـندي سـليح و بـنـه
|
همـه لـشـکر روم برهم دريد
|
کـسي از يلان خويشتـن را نديد
|
دليران ايران بـه کردار شير
|
هـمي تاختـند از پس اندر دلير
|
بکشتـند چـندان ز رومي سپاه
|
کـه گل شد ز خون خاک آوردگاه
|
چهـل جاثـليق از دليران بکشت
|
بيامد صـليبي گرفته به مشـت
|
چو زو رشنواد آن شگفـتي بديد
|
ز شادي دل پـهـلوان بردميد
|
برو آفرين کرد و چـندي سـتود
|
بران آفرين مـهرباني فزود
|
شب آمد جهان قيرگون شد به رنگ
|
هـمي بازگشتـند يکسر ز جنگ
|
سپهـبد بـه لشکرگـه روميان
|
برآسود و بـگـشاد بـند ميان
|
ببخـشيد در شب بسي خواسته
|
شد از خواسته لشکر آراسـتـه
|
فرسـتاد نزديک داراب کـس
|
کـه اي شيردل مرد فريادرس
|
نگـه کن کنون تا پسند تو چيست
|
وزي خواسته سودمند تو چيست
|
نـگـه دار چيزي کـه راي آيدت
|
ببخـش آنـچ دل رهنماي آيدت
|
هرآنـچ آن پسندت نيايد ببخـش
|
تو ناميتري از خداوند رخـش
|
چو آن ديد داراب شد شادکام
|
يکي نيزه برداشـت از بـهر نام
|
فرسـتاد ديگر سوي رشـنواد
|
بدو گـفـت پيروز بادي و شاد
|
چو از باخـتر تيره شد روي مـهر
|
بـپوشيد ديباي مشکين سپـهر
|
همان پاس از تيره شب درگذشت
|
طـلايه پراگـنده بر گرد دشـت
|
غو پاسـبان خاست چون زلزلـه
|
هـمي شد چو اواز شير يلـه
|
چو زرين سـپر برگرفـت آفـتاب
|
سر جنـگـجويان برآمد ز خواب
|
بـبـسـتـند گردان ايران ميان
|
هـمي تاخـتـند از پس روميان
|
بـه شمـشير تيز آتش افروختند
|
همـه شهرها را همي سوختند
|
ز روم و ز رومي برانـگيخـت گرد
|
کـس از بوم و بر ياد ديگر نـکرد
|
خروشي بـه زاري برآمد ز روم
|
کـه بگذاشـتـند آن دلارام بوم
|
به قيصر بر از کين جهان تنگ شد
|
رخ نامدارانـش بيرنـگ شد
|
فرسـتاده آمد بر رشـنواد
|
کـه گر دادگر سر نـپيچد ز داد
|
شدند آنک جنگي بد از جنگ سير
|
سر بـخـت روم اندرآمد بـه زير
|
کـه گر باژ خواهيد فرمان کـنيم
|
بـنوي يکي باز پيمان کـنيم
|
فرسـتاد قيصر ز هر گونـه چيز
|
ابا بردهها بدره بـسيار نيز
|
سپـهـبد پذيرفـت زو آنـچ بود
|
ز دينار وز گوهر نابـسود
|