کـنون آفرين جـهانآفرين
|
بـخوانيم بر شـهريار زمين
|
ابوالقاسم آن شاه خورشيد چهر
|
بياراسـت گيتي به داد و به مهر
|
نـجويد جز از خوبي و راسـتي
|
نيارد بداد اندرون کاسـتي
|
جـهان روشن از تاج محمود باد
|
همـه روزگارانـش مسعود باد
|
هـميشـه جوان تا جواني بود
|
هـمان زنده تا زندگاني بود
|
چه گفت آن سراينده دهقان پير
|
ز گشـتاسـپ وز نامدار اردشير
|
وزان نامداران پاکيزهراي
|
ز داراب وز رسـم و راي هـماي
|
چو دارا به تخت مهي برنشست
|
کمر بر ميان بست و بگشاد دست
|
چـنين گفـت با موبدان و ردان
|
بزرگان و بيداردل بـخردان
|
که گيتي نجستم به رنج و به داد
|
مرا تاج يزدان بـه سر بر نـهاد
|
شگفـتيتر از کار من در جهان
|
نـبيند کـسي آشـکار و نهان
|
ندانيم جز داد پاداش اين
|
کـه بر ما پس از ما کنـند آفرين
|
نـبايد کـه پيچد کس از رنج ما
|
ز بيشي و آگـندن گـنـج ما
|
زمانـه ز داد مـن آباد باد
|
دل زير دسـتان ما شاد باد
|
ازان پس ز هندوسـتان و ز روم
|
ز هر مرز باارز و آباد بوم
|
برفـتـند با هديه و با نـثار
|
بجستـند خشـنودي شـهريار
|
چـنان بد که روزي ز بهر گلـه
|
بيامد کـه اسـپان ببيند يلـه
|
ز پستي برآمد بـه کوهي رسيد
|
يکي بيکران ژرف دريا بديد
|
بـفرمود کز روم و وز هـندوان
|
بيارند کارآزموده گوان
|
بـجويند زان آب دريا دري
|
رسانـند رودي به هر کـشوري
|
چو بگـشاد دانـنده از آب بـند
|
يکي شهر فرمود بس سودمـند
|
چو ديوار شـهر اندرآورد گرد
|
ورا نام کردند داراب گرد
|
يکي آتـش افروخـت از تيغ کوه
|
پرسـتـنده آذر آمد گروه
|
ز هر پيشهيي کارگر خواستـند
|
هـمي شـهر ايران بياراستند
|
بـه هر سو فرستاد بيمر سپاه
|
ز دشمن همي داشت گيتي نگاه
|
جـهان از بدانديش بيبيم کرد
|
دل بدسـگالان بدو نيم کرد
|