چو دارا به دل سوک داراب داشـت
|
بـه خورشيد تاج مهي برفراشـت
|
يکي مرد بر تيز و برنا و تـند
|
شده با زبان و دلـش تيغ کـند
|
چو بنشست برگاه گفـت اي سران
|
سرافراز گردان و کـنداوران
|
سري را نخواهم که افـتد بـه چاه
|
نـه از چاه خوانم سوي تخت و گاه
|
کـسي کو ز فرمان مـن بـگذرد
|
سرش را همي تن به سر نشـمرد
|
وگر هيچ تاب اندر آرد بـه دل
|
بـه شمـشير باشم ورا دلگسل
|
جز از ما هرانکس که دارند گـنـج
|
نخواهـم کـس شاددل ما به رنج
|
نخواهـم کـه باشد مرا رهنماي
|
منـم رهـنـماي و منم دلگشاي
|
ز گيتي خور و بخش و پيمان مراست
|
بزرگي و شاهي و فرمان مراسـت
|
دبير خردمـند را پيش خواند
|
ز هر در فراوان سـخـنـها براند
|
يکي نامـه بـنوشـت فرخ دبير
|
ز داراي داراب بـن اردشير
|
بـهر سو که بد شاه و خودکامهيي
|
بـفرمود چون خنـجري نامـهيي
|
کـه هرکو ز راي و ز فرمان مـن
|
بـپيچد بـبيند سرافـشان مـن
|
هـمـه گوش يکسر به فرمان نهيد
|
اگر جان سـتانيد اگر جان دهيد
|
سر گـنـجـهاي پدر برگـشاد
|
سـپـه را همه خواند و روزي بداد
|
ز چار اندرآمد درم تا بـهـشـت
|
يکي را بجام و يکي را به تـشـت
|
درم داد و دينار و برگـسـتوان
|
هـمان جوشـن و تيغ و گرز گران
|
هرانکـس کـه بد کار ديده سري
|
ببـخـشيد بر هر سري کشوري
|
يکي را ز گردنـکـشان مرز داد
|
سـپـه را هـمـه چيز باارز داد
|
فرسـتاده آمد ز هر کـشوري
|
ز هر نامداري و هر مـهـتري
|
ز هـند و ز خاقان و فـغـفور چين
|
ز روم و ز هر کشوري همـچـنين
|
هـمـه پاک با هديه و باژ و ساو
|
نـه پي بود با او کسي را نـه تاو
|
يکي شارسـتان کرد نوشاد نام
|
بـه اهواز گشـتـند زو شادکام
|
کـسي را کـه درويش بد داد داد
|
بـه خواهـندگان گنـج و بنياد داد
|