بـفرمود تا پيش او شد دبير
|
قلـم خواست چيني و رومي حرير
|
نويسـنده از کلک چون خامـه کرد
|
سوي مادر روشـنـک نامـه کرد
|
کـه يزدان ترا مزد نيکان دهاد
|
بدانديش را درد پيکان دهاد
|
نوشـتـم يکي نامهيي پيش ازين
|
نوشـتـه درو دردها بيش ازين
|
چو جـفـت ترا روز برگشتـه شد
|
بـه دسـت يکي بندهبر کشته شد
|
بر آيين شاهان کفـن ساخـتـم
|
ورا زين جـهان تيز پرداخـتـم
|
بـسي آشتي خواستم پيش جنگ
|
نـکرد آشـتي چون نبودش درنگ
|
ز خونـش بپيچيد هم دشمنـش
|
بـه مينو رساناد يزدان تـنـش
|
نيابد کـسي چاره از چنـگ مرگ
|
چو باد خزانست و ما همـچو برگ
|
جهان يکسر اکنون به پيش شماست
|
بر اندرز دارا فراوان گواسـت
|
کـه او روشنک را به من داد و گفت
|
کـه چون او ببايد ترا در نهـفـت
|
کـنون با پرسـتـنده و دايگان
|
از ايران بزرگان پرمايگان
|
فرسـتيد زودش بـه نزديک مـن
|
زدايد مـگر جان تاريک مـن
|
بداريد چون پيش بود اصـفـهان
|
ز هر سو پراگـنده کارآگـهان
|
هـمـه کارداران با شرم و داد
|
کـه داراي دارابـشان کار داد
|
وز آنـجا نخواهيد فرمان رواسـت
|
همـه شـهر ايران پيش شماست
|
دل خويش را پر مدارا کـنيد
|
مرا در جـهان نام دارا کـنيد
|
سوي روشنـک همچنين نامـهيي
|
ز شاه جـهاندار خودکامـهيي
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
جـهاندار و دانا و پروردگار
|
دگر گـفـت کز گوهر پادشا
|
نزايد مـگر مردم پارسا
|
دلاراي با نام و با راي و شرم
|
سخـن گفـتـن خوب و آواي نرم
|
پدر مر ترا پيش ما را سـپرد
|
وزان پـس شد و نام نيکي بـبرد
|
چو آيي شبستان و مشکوي مـن
|
بـبيني تو باشي جهانـجوي مـن
|
سر بانواني و زيباي تاج
|
فروزنده ياره و تـخـت عاج
|
نوشـتيم نامـه بر مادرت
|
کـه ايدر فرسـتد ترا در خورت
|
بـه آيين فرزند شاهـنـشـهان
|
بـه پيش اندرون موبد اصـفـهان
|
پرسـتـنده و تاج شاهان و مـهد
|
هم آن را که خوردي ازو شير و شهد
|
بـه مشـکوي ما باش روشنروان
|
توي در شـبـسـتان سر بانوان
|
هـميشـه دل شرم جفـت تو باد
|
شبـسـتان شاهان نهفت تو باد
|
بيامد يکي فيلـسوفي چو گرد
|
سخـنـهاي شاه جـهان ياد کرد
|