چو نامـه بر کيد هـندي رسيد
|
فرسـتاده پادشا را بديد
|
فراوانـش بسـتود و بنواختش
|
بـه نيکي بر خويش بنشاختش
|
بدو گـفـت شادم ز فرمان اوي
|
زماني نـگردم ز پيمان اوي
|
وليکـن برين گونـه ناساختـه
|
بيايم دمان گردن افراخـتـه
|
نـباشد پسـند جـهانآفرين
|
نـه نزديک آن پادشاه زمين
|
همانگـه بـفرمود تا شد دبير
|
قلم خواست هندي و چيني حرير
|
مران نامه را زود پاسخ نوشـت
|
بياراسـت بر سان باغ بهشـت
|
نخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
خداوند پيروز و بـه روزگار
|
خداوند بـخـشـنده و دادگر
|
خداوند مردي و هوش و هـنر
|
دگر گـفـت کز نامور پادشا
|
نـپيچد سر مردم پارسا
|
نـشايد کـه داريم چيزي دريغ
|
ز دارنده لـشـکر و تاج و تيغ
|
مرا چار چيزسـت کاندر جـهان
|
کـسي را نبود آشکار و نـهان
|
نباشد کسي را پس از من به نيز
|
بدين گونه اندر جـهان چار چيز
|
فرستم چو فرمان دهد پيش اوي
|
ازان تازه گردد دل و کيش اوي
|
ازان پـس چو فرمايدم شـهريار
|
بيايم پرستـش کنـم بـندهوار
|