سـکـندر سوي روشنايي رسيد
|
يکي بر شد کوه رخـشـنده ديد
|
زده بر سر کوه خارا عـمود
|
سرش تا بـه ابر اندر از چوب عود
|
بر هر عـمودي کـنامي بزرگ
|
نشستـه برو سبز مرغي سترگ
|
بـه آواز رومي سـخـن راندند
|
جـهاندار پيروز را خواندند
|
چو آواز بـشـنيد قيصر برفـت
|
بـه نزديک مرغان خراميد تفـت
|
بدو مرغ گفـت اي دلاراي رنـج
|
چه جويي همي زين سراي سپنج
|
اگر سر برآري بـه چرخ بـلـند
|
هـمان بازگردي ازو مستـمـند
|
کـنون کامدي هيچ ديدي زنا
|
وگر کرده از خشت پخـتـه بـنا
|
چنين داد پاسخ کزين هر دو هست
|
زنا و برين گونه جاي نشـسـت
|
چو بشنيد پاسخ فروتر نشسـت
|
درو خيره شد مرد يزدانپرسـت
|
بـپرسيد کاندر جهان بانـگ رود
|
شـنيدي و آواي مست و سرود
|
چـنين داد پاسخ که هر کو ز دهر
|
ز شادي هـمي برنـگيرند بـهر
|
ورا شاد مردم نـخواند هـمي
|
وگر جان و دل برفـشاند هـمي
|
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
|
تـهي ماند زان مرغ رنگين عمود
|
بـپرسيد دانايي و راسـتي
|
فزونـسـت اگر کمي و کاستي
|
چـنين داد پاسخ که دانش پژوه
|
هـمي سرفرازد ز هر دو گروه
|
بـه سوي عمود آمد از تيره خاک
|
بـه منـقار چنـگالـها کرد پاک
|
ز قيصر بـپرسيد يزدانپرسـت
|
بـه شهر تو بر کوه دارد نشست
|
بدو گفـت چون مرد شد پاکراي
|
بيابد پرسـتـنده بر کوه جاي
|
ازان چوب جوينده شد بر کـنام
|
جهانـجوي روشـندل و شادکام
|
بـه چـنـگال ميکرد منقار تيز
|
چو ايمن شد از گردش رستـخيز
|
بـه قيصر بـفرمود تا بيگروه
|
پياده شود بر سر تيغ کوه
|
بـبيند کـه تا بر سر کوه چيست
|
کزو شادمان را بـبايد گريسـت
|