چو شـب روز شد بامداد پـگاه
|
بـفرمود تا بازگردد سـپاه
|
بيامد دو رخساره هـمرنـگ ني
|
چو شب تيره گشت اندر آمد بري
|
يکي نامـه بنوشـت نزد پـسر
|
کـه کژي بـه باغ اندر آورد بر
|
چـنان شد ز بالين ما اردشير
|
کزان سان نجست از کمان ايچ تير
|
سوي پارس آمد بـجويش نـهان
|
مگوي اين سخن با کسي در جهان
|