وزان پـس پراگنده شد آگـهي
|
کـه بيکار شد تخت شاهنشهي
|
بـه مرد اردشير آن خردمند شاه
|
بـه شاپور بسپرد گنج و سـپاه
|
خروشي برآمد ز هر مرز و بوم
|
ز قيدافـه برداشـتـند باژ روم
|
چو آگاهي آمد بـه شاپور شاه
|
بياراست کوس و درفش و سپاه
|
هـمي راند تا پيش الـتوينـه
|
سـپاهي سبـک بينياز از بنه
|
سـپاهي ز قيدافـه آمد برون
|
کـه از گرد خورشيد شد تيرهگون
|
ز التوينـه همچـنين لشـکري
|
بيامد سپـهدارشان مـهـتري
|
برانوش بد نام آن پـهـلوان
|
سواري سرافراز و روشـنروان
|
کـجا بود بر قيصران ارجـمـند
|
کمـند افـگـني نامداري بلند
|
چو برخاست آواز کوس از دو روي
|
ز قـلـب اندر آمد گو نامـجوي
|
وزين سو بـشد نامدراي دلير
|
کـجا نام او بود گرزسـپ شير
|
برآمد ز هر دو سپـه کوس و غو
|
بجـنـبيد در قلبـگـه شاه نو
|
ز بس ناله بوق و هـندي دراي
|
هـمي چرخ و ماهاندر آمد ز جاي
|
تـبيره ببسـتـند بر پشت پيل
|
هـميبر شد آوازشان بر دو ميل
|
زمين جنب جنبان شد و پر ز گرد
|
چو آتـش درخشان سنان نـبرد
|
رواني کـجا با خرد بود جفـت
|
سـتاره همي بارد از چرخ گفت
|
برانوش جنگي به قلـب اندرون
|
گرفـتار شد با دلي پر ز خون
|
وزان روميان کشته شد سه هزار
|
بالـتوينـه در صـف کارزار
|
هزار و دو سيصد گرفـتار شد
|
دل جـنـگيان پر ز تيمار شد
|
فرسـتاد قيصر يکي يادگير
|
بـه نزديک شاپور شاه اردشير
|
کـه چـندين تو از بهر دينار خون
|
بريزي تو با داور رهـنـمون
|
چـه گويي چو پرسند روز شمار
|
چـه پوزش کـني پيش پروردگار
|
فرسـتيم باژي چنان هم که بود
|
برين نيز دردي نـبايد فزود
|
هـمان نيز با باژ فرمان کـنيم
|
ز خويشان فراوان گروگان کـنيم
|
ز الـتوينـه بازگردي رواسـت
|
فرسـتيم با باژ هرچت هواست
|
هـمي بود شاپور تا باژ و ساو
|
فرسـتاد قيصر ده انـبان گاو
|
غـلام و پرسـتار رومي هزار
|
گرانـمايه ديبا نـه اندر شـمار
|
بالـتوينـه در بـبد روز هفـت
|
ز روم اندر آمد بـه اهواز رفـت
|
يکي شارسـتان نام شاپور گرد
|
برآورد و پرداخـت در روز ارد
|
هـمي برد سالار زان شهر رنج
|
بـپردخـت بـسيار با رنج گنج
|
يکي شارسـتان بود آباد بوم
|
بـپردخـت بـهر اسيران روم
|
در خوزيان دارد اين بوم و بر
|
کـه دارند هرکـس بروبر گذر
|
بـه پارس اندرون شارستان بلند
|
برآورد پاکيزه و سودمـند
|
يکي شارستان کرد در سيستان
|
در آنـجاي بسيار خرماسـتان
|
کـه يک نيم او کرده بود اردشير
|
دگر نيم شاپور گرد و دلير
|
کـهـن دژ به شهر نشاپور کرد
|
کـه گويند با داد شاپور کرد
|
هـمي برد هر سو برانوش را
|
بدو داشتي در سخـن گوش را
|
يکي رود بد پهـن در شوشـتر
|
کـه ماهي نـکردي بروبر گذر
|
برانوش را گفـت گر هـندسي
|
پـلي ساز آنجا چنانچون رسي
|
کـه ما بازگرديم و آن پل به جاي
|
بـماند بـه دانايي رهـنـماي
|
بـه رش کرده بالاي اين پل هزار
|
بـخواهي ز گنج آنچ آيد بـه کار
|
تو از دانـشي فيلـسوفان روم
|
فراز آر چـندي بران مرز و بوم
|
چو اين پل برآيد سوي خان خويش
|
برو تازيان باش مهـمان خويش
|
ابا شادماني و با ايمـني
|
ز بد دور وز دسـت اهريمـني
|
بـه تدبير آن پـل باسـتاد مرد
|
فراز آوريدش بران کارکرد
|
بـپردخـت شاپور گنـجي بران
|
کـه زان باشد آساني مردمان
|
چو شد شه برانوش کرد آن تمام
|
پـلي کرد بالا هزارانـش گام
|
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت
|
سوي خان خود روي بنهاد تفـت
|