چو بـهرام در سوک بـهرامـشاه
|
چـهـل روز نـنـهاد بر سر کلاه
|
برفـتـند گردان بـسيار هوش
|
پر از درد با نالـه و با خروش
|
نشستـند با او به سوک و به درد
|
دو رخ زرد و لـبـها شده لاژورد
|
وزان پـس بـشد موبد پاکراي
|
کـه گيرد مـگر شاه بر گاه جاي
|
بـه يک هفته با او بکوشيد سخت
|
هـمي بود تا بر نشست او به تخت
|
چو بنشسـت بهرام بر تخـت داد
|
برسـم کيان تاج بر سر نـهاد
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
فروزنده گردش روزگار
|
فزاينده دانـش و راسـتي
|
گزاينده کژي و کاسـتي
|
خداوند کيوان و گردان سـپـهر
|
ز بـنده نـخواهد بجز داد و مـهر
|
ازان پس چنين گفت کاي بـخردان
|
جـهانديده و پاکدل موبدان
|
شـما هرک داريد دانـش بزرگ
|
مـباشيد با شـهرياران سـترگ
|
بـه فرهنـگ يازد کسي کش خرد
|
بود روشـن و مردمي پرورد
|
سر مردمي بردباري بود
|
چو تـندي کند تن بـه خواري بود
|
هرانکس که گشت ايمن او شاد شد
|
غـم و رنـج با ايمـني باد شد
|
توانـگر تر آن کو دلي راد داشـت
|
درم گرد کردن بـه دل باد داشـت
|
اگر نيسـتـت چيز لـخـتي بورز
|
کـه بيچيز کـس را ندارند ارز
|
مروت نيابد کرا چيز نيسـت
|
هـمان جاه نزد کسش نيز نيست
|
چو خشنود باشي تـنآسان شوي
|
وگر آز ورزي هراسان شوي
|
نـه کوشيدني کان برآرد به رنـج
|
روان را بـه پيچاند از آز گـنـج
|
ز کار زمانـه ميانـه گزين
|
چو خواهي کـه يابي بداد آفرين
|
چو خشنود داري جهان را بـه داد
|
توانـگر بـماني و از داد شاد
|
هـمـه ايمـني بايد و راسـتي
|
نـبايد بـه داد اندرون کاسـتي
|
چو شادي بـکاهي بـکاهد روان
|
خرد گردد اندر ميان ناتوان
|
چو شد پادشاهيش بر سال بيست
|
يکي کـم برو زندگاني گريسـت
|
شد آن تاجور شاه با خاک جفـت
|
ز خرم جهان دخمه بودش نهفـت
|
جـهان را چنين است آيين و ساز
|
ندارد بـه مرگ از کسي چنـگ باز
|
پـسر بود او را يکي شادکام
|
کـه بـهرام بـهراميان داشت نام
|
بيامد نشسـت از بر تخـت شاد
|
کـلاه کياني بـه سر بر نـهاد
|
کـنون کار بـهرام بـهراميان
|
بـگويم تو بشـنو بـه جان و روان
|