جز از گوي و ميدان نـبوديش کار
|
گـهي زخم چوگان و گاهي شکار
|
چـنان بد کـه يک روز بيانجمـن
|
بـه نخچيرگـه رفـت با چنگ زن
|
کـجا نام آن رومي آزاده بود
|
کـه رنـگ رخانش به مي داده بود
|
بـه پشـت هيون چمان برنشست
|
ابا سرو آزاده چنـگي بـه دسـت
|
دلارام او بود و هـم کام اوي
|
هميشـه بـه لب داشتي نام اوي
|
بـه روز شکارش هيون خواسـتي
|
کـه پشتـش بـه ديبا بياراستي
|
فروهـشـتـه زو چار بودي رکيب
|
هـمي تاخـتي در فراز و نـشيب
|
رکابـش دو زرين دو سيمين بدي
|
هـمان هر يکي گوهر آگين بدي
|
همان زير ترکش کمان مهره داشت
|
دلاور ز هر دانشي بـهره داشـت
|
بـه پيش اندر آمدش آهو دو جفت
|
جوانـمرد خـندان بـه آزاده گفت
|
کـه اي ماه من چون کمان را به زه
|
برآرم بـه شـسـت اندر آرم گره
|
کدام آهو افگـنده خواهي بـه تير
|
کـه ماده جوانست و همـتاش پير
|
بدو گـفـت آزاده کاي شيرمرد
|
بـه آهو نـجويند مردان نـبرد
|
تو آن ماده را نر گردان بـه تير
|
شود ماده از تير تو نر پير
|
ازان پـس هيون را برانـگيز تيز
|
چو آهو ز چـنـگ تو گيرد گريز
|
کـمان مـهره انداز تا گوش خويش
|
نـهد همچنان خوار بر دوش خويش
|
همانـگـه ز مهره بخاردش گوش
|
بيآزار پايش برآرد بـه دوش
|
بـه پيکان سر و پاي و گوشش بدوز
|
چو خواهي که خوانمـت گيتي فروز
|
کـمان را بـه زه کرد بـهرام گور
|
برانـگيخـت از دشـت آرام شور
|
دو پيکان به ترکش يکي تير داشـت
|
بـه دشت اندر از بهر نخچير داشت
|
هـمانـگـه چو آهو شد اندر گريز
|
سـپـهـبد سروهاي آن نره تيز
|
بـه تير دو پيکان ز سر برگرفـت
|
کـنيزک بدو ماند اندر شگـفـت
|
هـماندر زمان نر چون ماده گشت
|
سرش زان سروي سيه ساده گشت
|
هـمان در سروگاه ماده دو تير
|
بزد همـچـنان مرد نـخـچيرگير
|
دو پيکان بـه جاي سرو در سرش
|
بـه خون اندرون لعل گشتـه برش
|
هيون را سوي جفت ديگر بتاخـت
|
بـه خم کمان مهره در مهره ساخت
|
بـه گوش يکي آهو اندر فـکـند
|
پـسـند آمد و بود جاي پـسـند
|
بـخاريد گوش آهو اندر زمان
|
بـه تير اندر آورد جادو کـمان
|
سر و گوش و پايش به پيکان بدوخت
|
بدان آهو آزاده را دل بـسوخـت
|
بزد دسـت بـهرام و او را ز زين
|
نـگونـسار برزد بـه روي زمين
|
هيون از بر ماهچـهره براند
|
برو دست و چنگش به خون درفشاند
|
چـنين گفـت کاي بيخرد چنگزن
|
چـه بايست جستن به من برشکن
|
اگر کـند بودي گـشاد برم
|
ازين زخـم نـنـگي شدي گوهرم
|
چو او زير پاي هيون در سـپرد
|
بـه نـخـچير زان پس کنيزک نبرد
|