پدر آرزو کرد بـهرام را
|
چـه بهرام خورشيد خودکام را
|
بـه منذر چنين گفت بهرام شير
|
کـه هرچـند مانيم نزد تو دير
|
هـمان آرزوي پدر خيزدم
|
چو ايمـن شوم در برانـگيزدم
|
برآرسـت منذر چو بايست کار
|
ز شـهر يمـن هديه شـهريار
|
ز اسـپان تازي به زرين سـتام
|
ز چيزي کـه پرمايه بردند نام
|
ز برد يماني و تيغ يمـن
|
گر هرچ مـعدنـش بد در عدن
|
چو نعمان که با شاه همراه بود
|
بـه نزديک او افـسر ماه بود
|
چـنين تا به شهر صطخر آمدند
|
کـه از شاهزاد به فـخر آمدند
|
ازان پس چو آگاهي آمد به شاه
|
ز فرزند و نعـمان تازي بـه راه
|
بيامد هـمانـگاه نزد پدر
|
چو ديدش پدر را برآورد سر
|
بـه پيش کيي تخت او سرفراز
|
بيامد شـتابان و بردش نـماز
|
چو بـهرام را ديد بيدار شاه
|
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
|
شگـفـتي فروماند از کار اوي
|
ز بالا و فرهـنـگ و ديدار اوي
|
فراوان بـپرسيد و بنواختـش
|
بـه نزديک خود جايگه ساختش
|
بـه برزن درون جاي نعمان گزيد
|
يکي کاخ بـهرام را چون سزيد
|
فرسـتاد نزديک او بـندگان
|
چو اندر خور او پرسـتـندگان
|
شـب و روز بـهرام پيش پدر
|
هـمي از پرستش نخاريد سر
|
چو يک ماه نعمان بـبد نزد شاه
|
همي خواست تا بازگردد به راه
|
بشب کس فرستاد و او را بخواند
|
برابرش بر تخت شاهي نـشاند
|
بدو گفت منذر بسي رنـج ديد
|
کـه آزاده بـهرام را پروريد
|
بدين کار پاداش نزد منـسـت
|
بـهار شـما اورمزد منسـت
|
پسنديدم اين راي و فرهنگ اوي
|
کـه سوي خرد بينم آهنگ اوي
|
تو چون دير ماندي بدين بارگاه
|
پدر چشـم دارد همانا بـه راه
|
ز دينار گنـجيش پنـجـه هزار
|
بدادند با جامـه شـهريار
|
ز آخر به سيمين و زرين لـگام
|
ده اسـپ گرانـمايه بردند نام
|
ز گـسـتردنيهاي زيبـنده نيز
|
ز رنگ و ز بوي و ز هرگونـه چيز
|
ز گنـج جـهاندار ايران بـبرد
|
يکايک بـه نعمان منذر سـپرد
|
به شادي در بخشش اندر گشاد
|
بر اندازه يارانـش را هديه داد
|
به منذر يکي نامه بنوشت شاه
|
چـنانـچون بود در خور پيشگاه
|
بـه آزادي از کار فرزند اوي
|
کـه شاه يمن گشت پيوند اوي
|
بـه پاداش اين کار يازم هـمي
|
بـه چونين پسر سرفرازم همي
|
يکي نامـه بنوشت بـهرام گور
|
که کار من ايدر تباهست و شور
|
نه اين بود چشم اميدم به شاه
|
که زين سان کند سوي کهتر نگاه
|
نـه فرزندم ايدر نه چون چاکري
|
نـه چون کهتري شاددل بر دري
|
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان
|
ز بد راه و آيين شاه جـهان
|
چو نعمان برفت از در شـهريار
|
بيامد بر مـنذر نامدار
|
بدو نامـه شاه گيتي بداد
|
بـبوسيد مـنذر به سر بر نهاد
|
وزان هديهها شادماني نـمود
|
بران آفرين آفرين برفزود
|
وزان پس فرستاده اندر نهفـت
|
ز بـهرام چندي به منذر بگفـت
|
پس آن نامه برخواند پيشش دبير
|
رخ نامور گشت هـمـچون زرير
|
هـماندر زمان زود پاسخ نوشت
|
سخنـهاي با مغز و فرخ نوشت
|
چـنين گفـت کاي مهتر نامور
|
نـگر سر نـپيچي ز راه پدر
|
بـه نيک و بد شاه خرسند باش
|
پرستـنده باش و خردمند باش
|
بديها بـه صبر از مهان بـگذرد
|
سر مرد بايد کـه دارد خرد
|
سپـهر روان را چنين است راي
|
تو با راي او هيچ مـفزاي پاي
|
دلي را پر از مهر دارد سـپـهر
|
دلي پر ز کين و پر آژنـگ چـهر
|
جـهاندار گيتي چـنين آفريد
|
چـنان کو چماند ببايد چـميد
|
ازين پـس ترا هرچ آيد بـه کار
|
ز دينار وز گوهر شاهوار
|
فرستـم نـگر دل نداري به رنج
|
نيرزد پراگـنده رنـج تو گنـج
|
ز دينار گنـجي کـنون ده هزار
|
فرسـتادم اينـک ز بهر نـثار
|
پرسـتار کو رهـنـماي تو بود
|
بـه پرده درون دلگـشاي تو بود
|
فرسـتادم اينـک به نزديک تو
|
کـه روشـن کند جان تاريک تو
|
هرانگـه کـه دينار بردي به کار
|
گراني مکـن هيچ بر شـهريار
|
کـه ديگر فرستمت بـسيار نيز
|
وزين پادشاهي ز هرگونـه چيز
|
پرستـنده باش و ستاينده باش
|
بـه کار پرستـش فزاينده باش
|
تو آن خوي بد را ز شاه جـهان
|
جدا کرد نـتواني اندر نـهان
|
فرسـتاد زان تازيان ده سوار
|
سخـنگوي و بينادل و دوستدار
|
رسيدند نزديک بـهرامـشاه
|
ابا بدره و برده و نيکخواه
|
خردمـند بـهرام زان شاد شد
|
هـمـه دردها بر دلش باد شد
|
وزان پـس بدان پـند شاه عرب
|
پرستـش بدي کار او روز و شب
|