چو بنشست مي خواست از بامداد
|
بزرگان لـشـکر برفـتـند شاد
|
بيامد هـمانـگـه يکي مرد مـه
|
ورا ميوه آورد چـندي ز ده
|
شـتربارها نار و سيب و بـهي
|
ز گل دستهها کرده شاهنشـهي
|
جـهاندار چون ديد بـنواخـتـش
|
ميان يلان پايگـه ساخـتـش
|
هـمين مـه که با ميوه و بوي بود
|
ورا پـهـلوي نام کـبروي بود
|
بـه روي جـهاندار جام نـبيد
|
دو مـن را به يکـبار اندر کـشيد
|
چو شد مرد خرم ز ديدار شاه
|
ازان نامداران و آن جـشـنـگاه
|
يکي جام ديگر پر از مي بـلور
|
بـه دلـش اندر افتاد زان جام شور
|
ز پيش بزرگان بيازيد دسـت
|
بدان جام مي تاخت و بر پاي جست
|
بـه ياد شهنـشاه بگرفـت جام
|
منـم گـفـت ميخواره کبروي نام
|
بـه روي شهـنـشاه جام نـبيد
|
چو مـن درکشم يار خواهـم گزيد
|
بـه جام اندرون بود مي پنج مـن
|
خورم هفـت ازين بر سر انجمـن
|
پس انگه سوي ده روم من به هوش
|
ز من نشنود کس به مستي خروش
|
چـنان هفـت جام پر از مي بخورد
|
ازان مي پرسـتان برآورد گرد
|
بـه دسـتوري شاه بيرون گذشت
|
که داند که مي در تنش چون گذشت
|
وزان جاي خرم بيامد بـه دشـت
|
چو در سينه مرد, مي گرم گشـت
|
برانـگيخـت اسـپ از ميان گروه
|
ز هامون همي تاخـت تا پيش کوه
|
فرود آمد از باره جايي نـهـفـت
|
يلـه کرد و در سايه کوه خـفـت
|
ز کوه اندرآمد کـلاغ سياه
|
دو چشمـش بکند اندران خوابـگاه
|
هـمي تاخـتـند از پساندر گروه
|
ورا مرده ديدند بر پيش کوه
|
دو چشمش ز سر کـنده زاغ سياه
|
برش اسـپ او ايسـتاده بـه راه
|
برو کـهـترانـش خروشان شدند
|
وزان مجلـس و جام جوشان شدند
|
چو بـهرام برخاسـت از خوابـگاه
|
بيامد بر او يکي نيکخواه
|
کـه کـبروي را چشم روشن کلاغ
|
ز مسـتي بکندسـت در پيش راغ
|
رخ شـهريار جـهان زرد شد
|
ز تيمار کـبروي پر درد شد
|
هـمانـگـه برآمد ز درگه خروش
|
کـه اي نامداران با فر و هوش
|
حرامـسـت مي در جهان سربسر
|
اگر زيردسـتـت گر نامور
|