بـخـفـت آن شـب و بامداد پگاه
|
بيامد سوي دشـت نـخـچيرگاه
|
هـمـه راه و بيراه لشکر گذشت
|
چنان شد که يک ماه ماند او به دشت
|
سراپرده و خيمـهها ساخـتـند
|
ز نخـچير دشـتي بـپرداخـتـند
|
کـسي را نيامد بران دشـت خواب
|
مي و گوشت نخچير و چنـگ و رباب
|
بيابان هـمي آتـش افروخـتـند
|
تر و خشک هيزم بسي سوخـتـند
|
برفـتـند بـسيار مردم ز شـهر
|
کـسي کـش ز دينار بايست بـهر
|
هـمي بود چندي خريد و فروخـت
|
بيابان ز لشـکر هـمي برفروخـت
|
ز نـخـچير دشـت و ز مرغان آب
|
هـمي يافـت خواهنده چندان کباب
|
کـه بردي بـه خروار تا خان خويش
|
بر کودک خرد و مـهـمان خويش
|
چو ماهي برآمد شـتاب آمدش
|
هـمي با بـتان راي خواب آمدش
|
بياورد لـشـکر ز نـخـچيرگاه
|
ز گرد سواران نديدند راه
|
هـمي رفـت لشـکر به کردار گرد
|
چـنين تا رخ روز شد لاژورد
|
يکي شارستان پيشش آمد بـه راه
|
پر از برزن و کوي و بازارگاه
|
بـفرمود تا لـشـکرش با بـنـه
|
گذارند و ماند خود او يک تـنـه
|
بـپرسيد تا مـهـتر ده کجاسـت
|
سر اندر کشيد و همي رفت راسـت
|
شکـسـتـه دري ديد پهن و دراز
|
بيامد خداوند و بردش نـماز
|
بـپرسيد کاين خانه ويران کراسـت
|
ميان ده اين جاي ويران چراسـت
|
خداوند گفـت اين سراي منسـت
|
هـمين بخـت بد رهنماي منست
|
نـه گاو ستم ايدر نه پوشش نه خر
|
نـه دانـش نه مردي نه پاي و نه پر
|
مرا ديدي اکـنون سرايم بـبين
|
بدين خانـه نـفرين بـه از آفرين
|
ز اسـپ اندر آمد بديد آن سراي
|
جـهاندار را سست شد دست و پاي
|
همـه خانـه سرگين بد از گوسفند
|
يکي طاق بر پاي و جاي بـلـند
|
بدو گـفـت چيزي ز بهر نشسـت
|
فراز آور اي مرد مـهـمانپرسـت
|
چـنين داد پاسـخ کـه بر ميزبان
|
بـه خيره چرا خـندي اي مرزبان
|
گر افـگـندني هيچ بودي مرا
|
مـگر مرد مـهـمان سـتودي مرا
|
نـه افگـندني هست و نه خوردني
|
نـه پوشيدني و نـه گـسـتردني
|
بـه جاي دگر خانه جويي رواسـت
|
کـه ايدر همـه کارها بينواسـت
|
ورا گفـت بالـش نگـه کـن يکي
|
کـه تا برنـشينـم برو اندکي
|
بدو گـفـت ايدر نه جاي نکوسـت
|
هـمانا ترا شير مرغ آرزوسـت
|
پسانـگاه گفتـش که شير آر گرم
|
چـنان چون بيابي يکي نان نرم
|
چـنين داد پاسـخ که ايدو گـمان
|
کـه خوردي و گشـتي ازو شادمان
|
اگر نان بدي در تـنـم جان بدي
|
اگر چـند جانـم بـه از نان بدي
|
بدو گـفـت گر نيستت گوسفـند
|
کـه آمد بـه خان تو سرگين فگـند
|
چـنين داد پاسخ که شب تيره شد
|
مرا سر ز گـفـتار تو خيره شد
|
يکي خانـه بگزين که يابي پـلاس
|
خداوند آن خانـه دارد سـپاس
|
چـه باشي به نزديکي شوربخـت
|
کـه بسـتر کند شب ز برگ درخت
|
بـه زر تيغ داري بـه زربر رکيب
|
نـبايد کـه آيد ز دزدت نـهيب
|
ز يزدان بـترس و ز مـن دور باش
|
بـه هر کار چون من تو رنـجور باش
|
چو خانـه برينگونـه ويران بود
|
گذرگاه دزدان و شيران بود
|
بدو گـفـت اگر دزد شمشير مـن
|
بـبردي کـنون نيسـتي زير مـن
|
کديور بدو گـفـت زين در مرنـج
|
کـه در خان من کس نيابد سپنـج
|
بدو گـفـت شاه اي خردمـند پير
|
چه باشي به پيشم همي خيره خير
|
چنانـچون گمانـم هـم از آب سرد
|
بـبـخـشاي اي مرد آزادمرد
|
کديور بدو گـفـت کان آبـگير
|
بـه پيش اسـت کمـتر ز پرتاب تير
|
بـخور چـند خواهي و بردار نيز
|
چـه جويي بدين بينوا خانـه چيز
|
هـمانا بديدي تو درويش مرد
|
ز پيري فرومانده از کارکرد
|
چـنين داد پاسـخ که گر مهـتري
|
نداري مکـن جـنـگ با لشـکري
|
چـه نامي بدو گـفـت فرشيدورد
|
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
|
بدو گـفـت بـهرام با کام خويش
|
چرا نان نـجويي بدين نام خويش
|
کديور بدو گـفـت کز کردگار
|
سرآيد مـگر بر مـن اين روزگار
|
نيايش کـنـم پيش يزدان خويش
|
بـبينـم مـگر بيتو ويران خويش
|
چرا آمدي در سراي تـهي
|
کـه هرگز نـبيني مـهي و بـهي
|
بگفـت اين و بگريست چندان به زار
|
کـه بـگريخـت ز آواز او شـهريار
|
بـخـنديد زان پير و آمد بـه راه
|
دمادم بيامد پـس او سـپاه
|
چو بيرون شد از نامور شارسـتان
|
بـه پيش اندر آمد يکي خارسـتان
|
تـبر داشـت مردي همي کند خار
|
ز لشـکر بـشد پيش او شـهريار
|
بدو گفـت مهـتر بدين شارسـتان
|
کرا داني اي دشـمـن خارسـتان
|
چـنين داد پاسـخ کـه فرشيدورد
|
بـماند همـه ساله بيخواب و خورد
|
مـگر گوسـفـندش بود صدهزار
|
هـمان اسپ و استر بود زين شمار
|
زمين پر ز آگـنده دينار اوسـت
|
کـه مه مغز بادش بتنبر مه پوست
|
شکـم گرسـنـه مانده تن برهنه
|
نـه فرزند و خويش نـهبار و بـنـه
|
اگر کشـتـمـندش فروشد بـه زر
|
يکي خانـه بومـش کـند پر گـهر
|
شبانش همي گوشت جوشد به شير
|
خود او نان ارزن خورد با پـنير
|
دو جامـه نديدسـت هرگز به هـم
|
ازويسـت هـم بر تـن او ستـم
|
چـنين گـفـت با خارزن شـهريار
|
کـه گر گوسفـندش نداني شـمار
|
بداني هـمانا کـجا دارد اوي
|
شـمارش بـتو گفت کي يارد اوي
|
چـنين گفـت کاي رزم ديده سوار
|
ازان خواستـه کـس نداند شـمار
|
بدان خارزن داد دينار چـند
|
بدو گفـت کاکـنون شدي ارجمـند
|
بـفرمود تا از ميان سـپاه
|
بيايد يکي مرد دانا بـه راه
|
کـجا نام آن مرد بـهرام بود
|
سواري دلير و دلارام بود
|
فرسـتاد با نامور سي سوار
|
گزين کرده شايسـتـه مردان کار
|
دبيري گزين کرد پرهيزگار
|
بدانسان کـه دانست کردن شـمار
|
بدان خارزن گـفـت ز ايدر برو
|
هـمي خارکـندي کـنون زر درو
|
ازان خواستـه ده يکي مر تراسـت
|
بدين مردمان راه بـنـماي راسـت
|
دل افرزو بد نام آن خارزن
|
گرازنده مردي بـه نيروي تـن
|
گرانـمايه اسـپي بدو داد و گفـت
|
کـه با باد بايد که گردي تو جـفـت
|
دلافروز بد گيتي افروز شد
|
چو آمد بـه درگاه پيروز شد
|
بياورد لشـکر بـه کوه و به دشـت
|
هـمي گوسفـند از عدد برگذشت
|
شـتر بود بر کوه ده کاروان
|
بـه هر کاروان بر يکي ساروان
|
ز گاوان ورز و ز گاوان شير
|
ز پشـم و ز روغن ز کشت و پـنير
|
هـمـه دشـت و کوه و بيابان کنام
|
کـس او را به گيتي ندانسـت نام
|
بيابان سراسر همـه کـنده سـم
|
هـمان روغـن گاو در سم به خـم
|
ز شيراز وز ترف سيصدهراز
|
شـتروار بد بر لـب جويبار
|
يکي نامـه بـنوشـت بـهرام هور
|
بـه نزد شـهـنـشاه بـهرام گور
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
کـه اويسـت پيروز و پروردگار
|
دگر آفرين بر شـهـنـشاه کرد
|
کـه کيش بدي )را( نـگونـسار کرد
|
چـنين گـفـت کاي شهريار جهان
|
ز تو شاد يکـسر کـهان و مـهان
|
کز اندازه دادت هـمي بـگذرد
|
ازين خامـشي گـنـج کيفر برد
|
هـمـه کار گيتي بـه اندازه بـه
|
دل شاه ز انديشـهها تازه بـه
|
يکي گـم شده نام فرشيدورد
|
نـه در بزمـگاه و نـه اندر نـبرد
|
ندانـسـت کـس نام او در جهان
|
ميان کـهان و ميان مـهان
|
نـه خسروپرست و نه يزدانشناس
|
ندانـسـت کردن به چيزي سپاس
|
چـنين خواستـه گسترد در جهان
|
تـهيدسـت و پر غم نشسته نهان
|
بـه بيداد ماند هـمي داد شاه
|
منـه پـند گـفـتار مـن بر گناه
|
پي افگـن يکي گنج زين خواستـه
|
سيوم سال را گردد آراسـتـه
|
دبيران دانـنده را خواندم
|
برين کوه آباد بـنـشاندم
|
شـمارش پديدار نامد هـنوز
|
نويسـنده را پشـت برگشـت کوز
|
چـنين گـفـت گوينده کاندر زمين
|
ورا زر و گوهر فزونـسـت زين
|
برين کوهـسارم دو ديده بـه راه
|
بدان تا چـه فرمان دهد پيشـگاه
|
ز مـن باد بر شاه ايران درود
|
بـمان زنده تا نام تارسـت و پود
|
هيوني برافـگـند پويان بـه راه
|
بدان تا برد نامـه نزديک شاه
|
چو آن نامـه برخواند بـهرامگور
|
بـه دلـش اندر افتارد زان کار شور
|
دژم گـشـت و ديده پر از آب کرد
|
بروهاي جـنـگي پر از تاب کرد
|
بـفرمود تا پيش او شد دبير
|
قلـم خواسـت رومي و چيني حرير
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
خداوند پيروز و بـه روزگار
|
خداوند دانايي و فرهي
|
خداوند ديهيم شاهـنـشـهي
|
نبـشـت آن کـه گر دادگر بودمي
|
هـمين مرد را رنـج نـنـمودمي
|
نياورد گرد اين ز دزدي و خون
|
نـبد هـم کـسي را به بد رهنمون
|
هـمي بد که اين مرد بد ناسـپاس
|
ز يزدان نـبودش بـه دل در هراس
|
يکي پاسـبان بد برين خواسـتـه
|
دل و جان ز افزون شدن کاسـتـه
|
بدين دشت چه گرگ و چه گوسفـند
|
چو باشد بـه پيکار و ناسودمـند
|
بـه زير زمين در چه گوهر چه سنگ
|
کزو خورد و پوشش نيايد به چـنـگ
|
نـسازيم ازان رنـج بـنياد گـنـج
|
نـبـنديم دل در سراي سپـنـج
|
فريدون نـه پيداسـت اندر جـهان
|
هـمان ايرج و سلم و تور از مـهان
|
هـمان جـم و کاوس با کيقـباد
|
جزين نامداران کـه داريم ياد
|
پدرم آنـک زو دل پر از درد بود
|
نـبد دادگر ناجوانـمرد بود
|
کـسي زين بزرگان پديدار نيسـت
|
بدين با خداوند پيکار نيسـت
|
تو آن خواسته گرد کن هرچ هسـت
|
ببخـش و مبر زان به يک چيز دست
|
کـسي را کـه پوشيده دارد نياز
|
کـه از بد هـمي دير يابد جواز
|
هـمان نيز پيري که بيکار گـشـت
|
بـه چشـم گرانمايگان خوار گشت
|
دگر هرک چيزيش بود و بـخورد
|
کـنون ماند با درد و با بادسرد
|
کـسي را که نامست و دينار نيست
|
بـه بازارگاني کسـش يار نيسـت
|
دگر کودکاني کـه بيني يتيم
|
پدر مرده و مانده بي زر و سيم
|
زناني که بيشوي و بيپوشـشاند
|
کـه کاري ندانند و بيکوشـشاند
|
بريشان ببخـش اين همه خواستـه
|
برافروز جان و روان کاسـتـه
|
تو با آنـک رفتي سوي گـنـج باد
|
هـمـه داد و پرهيزگاريت باد
|
نـهان کرده دينار فرشيدورد
|
بدو مان هـمي تا نـماند بـه درد
|
مر او را چه دينار و گوهر چـه خاک
|
چو بايسـت کردن همي در مـغاک
|
سـپـهر گراينده يار تو باد
|
هـمان داد و پرهيز کار تو باد
|
نـهادند بر نامـهبر مـهر شاه
|
فرسـتاد برگـشـت و آمد بـه راه
|