چو بـنـهاد بر نامهبر مـهر شاه
|
برآراسـت بر ساز نـخـچيرگاه
|
بـه لشـکر ز کارش کس آگه نبود
|
جز از نامدارانـش هـمره نـبود
|
بيامد بدينسان به هـندوسـتان
|
گذشـت از بر آب جادوسـتان
|
چو نزديک ايوان شـنـگـل رسيد
|
در پرده و بارگاهـش بديد
|
برآوردهيي بود سر در هوا
|
بدربر فراوان سـليح و نوا
|
سواران و پيلان بدربر بـه پاي
|
خروشيدن زنـگ با کرناي
|
شـگـفـتي بان بارگـه بر بماند
|
دلـش را به انديشه اندر نـشاند
|
چـنين گـفـت با پردهداران اوي
|
پرسـتـنده و پايکاران اوي
|
کـه از نزد پيروز بـهرامـشاه
|
فرسـتاده آمد بدين بارگاه
|
هـم اندر زمان رفـت سالار بار
|
ز پرده درون تا بر شـهريار
|
بـفرمود تا پرده برداشـتـند
|
بـه ارجـش ز درگاه بگذاشتـند
|
خرامان هـمي رفـت بـهرام گور
|
يکي خانـه ديد آسمانـش بـلور
|
ازارش هـمـه سيم و پيکرش زر
|
نـشانده بـه هر جاي چندي گهر
|
نشستـه بـه نزديک او رهنماي
|
پـس پـشـت او ايستاده به پاي
|
برادرش را ديد بر زيرگاه
|
نـهاده بـه سر بر ز گوهر کـلاه
|
چو آمد بـه نزديک شنـگـل فراز
|
ورا ديد با تاج بر تـخـت ناز
|
هـمـه پايه تـخـت زر و بـلور
|
نشـسـتـه برو شاه با فر و زور
|
بر تخـت شد شاه و بردش نـماز
|
هـمي بود پيشـش زماني دراز
|
چنين گفت زان کو ز شاهان مهست
|
جـهاندار بـهرام يزدانپرسـت
|
يکي نامـه دارم بر شاه هـند
|
نوشتـه خـطي پـهـلوي بر پند
|
چو آواز بـهرام بـشـنيد شاه
|
بـفرمود زرين يکي زيرگاه
|
بران کرسي زرش بـنـشاندند
|
ز درگاه يارانـش را خواندند
|
چو بنشست بگشاد لب را ز بـند
|
چـنين گـفـت کاي شهريار بلند
|
زبان برگـشايم چو فرمان دهي
|
کـه بيتو مـبادا بهي و مـهي
|
بدو گفت شنگل کـه بر گوي هين
|
کـه گوينده يابد ز چرخ آفرين
|
چـنين گفـت کز شاه خسرونژاد
|
کـه چون او بـه گيتي ز مادر نزاد
|
مهسـت آن سرافراز بر روي دهر
|
کـه با داد او زهر شد پاي زهر
|
بزرگان هـمـه باژ دار وياند
|
بـه نخـچير شيران شکار وياند
|
چو شمشير خواهد بـه رزم اندرون
|
بيابان شود هـمـچو درياي خون
|
بـه بخـشـش چو ابري بود دربار
|
بود پيش او گـنـج دينار خوار
|
پيامي رسانـم سوي شاه هـند
|
هـمان پهـلوي نامـهيي برپرند
|