ز بـهرام شنگـل شد اندرگـمان
|
کـه اين فر و اين برز و تير و کـمان
|
نـماند هـمي اين فرسـتاده را
|
نـه هـندي نـه ترکي نه آزاده را
|
اگر خويش شاهست گر مهترسـت
|
برادرش خوانـم هم اندر خورسـت
|
بـخـنديد و بـهرام را گفت شاه
|
کـه اي پرهـنر با گهر پيشـگاه
|
برادر توي شاه را بيگـمان
|
بدين بخشش و زور و تير و کـمان
|
کـه فر کيان داري و زور شير
|
نـباشي مـگر نامداري دلير
|
بدو گفـت بهرام کاي شاه هـند
|
فرسـتادگان را مکـن ناپـسـند
|
نـه از تخمـه يزدگردم نـه شاه
|
برادرش خوانيم باشد گـناه
|
از ايران يکي مرد بيگانـهام
|
نـه دانـش پژوهـم نه فرزانهام
|
مرا بازگردان کـه دورسـت راه
|
نـبايد کـه يابد مرا خشـم شاه
|
بدو گفـت شنگل که تندي مکـن
|
کـه با تو هنوزست ما را سخـن
|
نـبايدت کردن بـه رفتن شـتاب
|
کـه رفتـن به زودي نباشد صواب
|
بر ما بـباش و دل آرام گير
|
چو پختـه نـخواهي مي خام گير
|
پسانـگاه دسـتور را پيش خواند
|
ز بـهرام با او سخـن چـند راند
|
گر اين مرد بهرام را خويش نيسـت
|
گر از پهـلوان نام او بيش نيسـت
|
چو گويي دهد او تـناندر فريب
|
گر از گفت مـن در دل آرد نـهيب
|
تو گويي مر او را نـکوتر بود
|
تو آن گوي با وي کـه در خور بود
|
بـگويش بران رو کـه باشد صواب
|
کـه پيش شـه هند بـفزودي آب
|
کـنون گر بباشي بـه نزديک اوي
|
نـگـهداري آن راي باريک اوي
|
هرانـجا که خوشتر ولايت تراست
|
سـپـهداري و باژ و ملکت تراست
|
بـه جايي که باشد هميشه بـهار
|
نـسيم بـهار آيد از جويبار
|
گـهر هـسـت و دينار و گنج درم
|
چو باشد درم دل نباشد بـه غـم
|
نوازنده شاهي کـه از مـهر تو
|
بـخـندد چو بيند همي چـهر تو
|
بـه سالي دو بارست بار درخـت
|
ز قـنوج برنـگذرد نيکبـخـت
|
چو اين گفته باشي به پرسش ز نام
|
کـه از نام گردد دلـم شادکام
|
مـگر رام گردد بدين مرز ما
|
فزون گردد از فر او ارز ما
|
ورا زود سالار لـشـکر کـنيم
|
بدين مرز با ارز ما سر کـنيم
|
بيامد جـهانديده دسـتور شاه
|
بگـفـت اين به بهرام و بنمود راه
|
ز بـهرام زان پـس بـپرسيد نام
|
کـه بينام پاسـخ نبودي تـمام
|
چو بشـنيد بـهرام رنگ رخـش
|
دگر شد که تا چون دهد پاسخـش
|
بـه فرجام گفت اي سخنگوي مرد
|
مرا در دو کشور مـکـن روي زرد
|
مـن از شاه ايران نپيجم به گنـج
|
گر از نيستي چند باشم بـه رنـج
|
جزين باشد آرايش دين ما
|
هـمان گردش راه و آيين ما
|
هرانکس که پيچد سر از شاه خويش
|
بـه برخاستـن گم کند راه خويش
|
فزوني نجسـت آنـک بودش خرد
|
بد و نيک بر ما هـمي بـگذرد
|
خداوند گيتي فريدون کـجاسـت
|
کـه پشـت زمانه بدو بود راست
|
کـجا آن بزرگان خـسرونژاد
|
جـهاندار کيخـسرو و کيقـباد
|
دگر آنـک داني تو بـهرام را
|
جـهاندار پيروز خودکام را
|
اگر مـن ز فرمان او بـگذرم
|
بـه مردي سرآرد جـهان بر سرم
|
نـماند بر و بوم هـندوسـتان
|
بـه ايران کشد خاک جادوسـتان
|
هـمان بـه کـه من باز گردم بدر
|
بـبيند مرا شاه پيروزگر
|
گر از نام پرسيم برزوي نام
|
چنين خواندم شاه و هم باب و مام
|
همـه پاسـخ من بشنگل رسان
|
کـه من دير ماندم به شهر کسان
|
چو دسـتور بشـنيد پاسخ بـبرد
|
شـنيده سخـن پيش او برشمرد
|
ز پاسـخ پر آژنـگ شد روي شاه
|
چـنين گـفـت اگر دور ماند ز راه
|
يکي چاره سازم کنون من کـه روز
|
سرآيد بدين مرد لـشـکر فروز
|