يکي کرگ بود اندران شـهر شاه
|
ز بالاي او بـسـتـه بر باد راه
|
ازان بيشـه بـگريخـتي شير نر
|
هـم از آسـمان کرگـس تيرپر
|
يکايک هـمـه هـند زو پر خروش
|
از آواز او کر شدي تيز گوش
|
بـه بـهرام گفت اي پسنديده مرد
|
برآيد بـه دسـت تو اين کارکرد
|
بـه نزديک آن کرگ بايد شدن
|
هـمـه چرم او را بـه تير آژدن
|
اگر زو تـهي گردد اين بوم و بر
|
بـه فر تو اين مرد پيروزگر
|
يکي دسـت باشدت نزديک مـن
|
چـه نزديک اين نامدار انجـمـن
|
کـه جاويد در کـشور هـندوان
|
بود زنده نام تو تا جاودان
|
بدو گـفـت بـهرام پاکيزهراي
|
کـه با مـن ببايد يکي رهنـماي
|
چو بينـم بـه نيروي يزدان تنـش
|
بـبيني بـه خون غرقه پيراهنش
|
بدو داد شنگـل يکي رهـنـماي
|
کـه او را نشيمن بدانست و جاي
|
هـمي رفـت با نيکدل رهنـمون
|
بدان بيشـه کرگ ريزنده خون
|
هـمي گفـت چـندي ز آرام اوي
|
ز بالا و پـهـنا و اندام اوي
|
چو بنمود و برگشت و بهرام رفـت
|
خرامان بدان بيشـه کرگ تـفـت
|
پـس پـشـت او چـند ايرانيان
|
بـه پيکار آن کرگ بسـتـه ميان
|
چو از دور ديدند خرطوم اوي
|
ز هنگش همي پست شد بوم اوي
|
بدو هرکـسي گفت شاها مکـن
|
ز مردي همي بگذرد اين سـخـن
|
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
|
وگر چه دليرست خسرو به چنـگ
|
به شنگل چنين گوي کاين راه نيست
|
بدين جنگ دستوري شاه نيسـت
|
چـنين داد پاسخ کـه يزدان پاک
|
مرا گر به هـندوسـتان داد خاک
|
بـه جاي دگر مرگ مـن چون بود
|
کـه انديشـه ز اندازه بيرون بود
|
کـمان را بـه زه کرد مرد جوان
|
تو گفـتي هـمي خوار گيرد روان
|
بيامد دوان تا بـه نزديک کرگ
|
پر از خشم سر دل نهاده بـه مرگ
|
کـمان کياني گرفتـه به چنـگ
|
ز ترکـش برآورد تير خدنـگ
|
هـمي تير باريد همـچون تـگرگ
|
برين همنشان تا غمين گشت کرگ
|
چو دانـسـت کو را سرآمد زمان
|
برآهيخـت خنـجر به جاي کمان
|
سر کرگ را راست ببريد و گـفـت
|
بـه نام خداوند بييار و جـفـت
|
کـه او داد چـندين مرا فر و زور
|
بـه فرمان او تابد از چرخ هور
|
بـفرمود تا گاو و گردون برند
|
سر کرگ زان بيشـه بيرون برند
|
بـبردند چون ديد شنـگـل ز دور
|
بـه ديبا بياراسـت ايوان سور
|
چو بر تخت بنشسـت پرمايه شاه
|
نـشاندند بـهرام را پيش گاه
|
هـمي کرد هر کـس برو آفرين
|
بزرگان هـند و سواران چـنين
|
برفـتـند هر مـهـتري با نـثار
|
بـه بـهرام گفـتـند کاي نامدار
|
کـسي را سزاي تو کردار نيسـت
|
بـه کردار تو راه ديدار نيسـت
|
ازو شادمان شنگل و دل بـه غـم
|
گـهي تازهروي و زماني دژم
|