چو کـسري نشست از بر تخـت عاج
|
بـه سر برنـهاد آن دلافروز تاج
|
بزرگان گيتي شدند انـجـمـن
|
چو بـنـشـسـت سالار با رايزن
|
سر نامداران زبان برگـشاد
|
ز دادار نيکي دهـش کرد ياد
|
چـنين گـفـت کز کردگار سـپـهر
|
دل ما پر از آفرين باد و مـهر
|
کزويسـت نيک و بدويسـت کام
|
ازو مـسـتـمـنديم وزو شادکام
|
ازويسـت فرمان و زويسـت مـهر
|
بـه فرمان اويسـت بر چرخ مـهر
|
ز راي وز تيمار او نـگذريم
|
نـفـس جز بـه فرمان او نشـمريم
|
بـه تخـت مهي بر هر آنکس که داد
|
کـند در دل او باشد از داد شاد
|
هر آنکـس کـه انديشـه بد کـند
|
بـه فرجام بد با تـن خود کـند
|
ز ما هرچ خواهـند پاسـخ دهيم
|
بـخواهـش گران روز فرخ نـهيم
|
از انديشـه دل کـس آگاه نيسـت
|
بـه تـنـگي دل اندر مرا راه نيست
|
اگر پادشا را بود پيشـه داد
|
بود بيگـمان هر کـس از داد شاد
|
از امروز کاري بـه فردا مـمان
|
کـه داند کـه فردا چـه گردد زمان
|
گـلـسـتان کـه امروز باشد به بار
|
تو فردا چـني گـل نيايد بـه کار
|
بدانـگـه کـه يابي تـن زورمـند
|
ز بيماري انديش و درد و گزند
|
پـس زندگي ياد کـن روز مرگ
|
چـنانيم با مرگ چون باد و برگ
|
هر آنگـه کـه در کار سستي کـني
|
هـمـه راي ناتـندرسـتي کـني
|
چو چيره شود بر دل مرد رشـک
|
يکي دردمـندي بود بيپزشـک
|
دل مرد بيکار و بـسيار گوي
|
ندارد بـه نزد کـسان آبروي
|
وگر بر خرد چيره گردد هوا
|
نـخواهد بـه ديوانـگي بر گوا
|
بـکژي تو را راه نزديکـتر
|
سوي راسـتي راه باريکـتر
|
بـه کاري کزو پيشدسـتي کـني
|
بـه آيد کـه کندي و سستي کـني
|
اگر جـفـت گردد زبان بر دروغ
|
نـگيرد ز بـخـت سـپـهري فروغ
|
سخـن گـفـتـن کژ ز بيچارگيست
|
بـه بيچارگان بربـبايد گريسـت
|
چو برخيزد از خواب شاه از نخـسـت
|
ز دشـمـن بود ايمـن و تندرسـت
|
خردمـند وز خوردني بينياز
|
فزوني برين رنـج و دردسـت و آز
|
وگر شاه با داد و بخـشايشـسـت
|
جـهان پر ز خوبي و آسايشـسـت
|
وگر کژي آرد بداد اندرون
|
کبـسـتـش بود خوردن و آب خون
|
هر آنکـس که هست اندرين انجمـن
|
شـنيد اين برآورده آواز مـن
|
بدانيد و سرتاسر آگاه بيد
|
هـمـه سالـه با بخـت همراه بيد
|
کـه ما تاجداري بـه سر بردهايم
|
بداد و خرد راي پروردهايم
|
وليکـن ز دسـتور بايد شـنيد
|
بد و نيک بياو نيايد پديد
|
هر آنـکـس کـه آيد بدين بارگاه
|
بـبايسـت کاري نيابـند راه
|
نـباشـم ز دسـتور هـمداسـتان
|
کـه بر مـن بپوشد چنين داسـتان
|
بدرگاه بر کارداران مـن
|
ز لـشـکر نـبرده سواران مـن
|
چو روزي بديشان نداريم تـنـگ
|
نـگـه کرد بايد بـنام و به نـنـگ
|
هـمـه مردمي بايد و راسـتي
|
نـبايد بـه کار اندرون کاسـتي
|
هر آنـکـس کـه باشد از ايرانيان
|
بـبـندد بدين بارگـه برميان
|
بيابد ز ما گـنـج و گـفـتار نرم
|
چو باشد پرسـتـنده با راي و شرم
|
چو بيداد جويد يکي زيردسـت
|
نـباشد خردمـند و خـسروپرسـت
|
مـکافات بايد بدان بد کـه کرد
|
نـبايد غـم ناجوانـمرد خورد
|
شـما دل بـه فرمان يزدان پاک
|
بداريد وز ما مداريد باک
|
کـه اويسـت بر پادشا پادشا
|
جـهاندار و پيروز و فرمانروا
|
فروزنده تاج و خورشيد و ماه
|
نـماينده ما را سوي داد راه
|
جـهاندار بر داوران داورسـت
|
ز انديشـه هر کـسي برترسـت
|
مـکان و زمان آفريد و سـپـهر
|
بياراسـت جان و دل ما بـه مـهر
|
شـما را دل از مـهر ما برفروخـت
|
دل و چشم دشمن بـه ما بربدوخـت
|
شـما راي و فرمان يزدان کـنيد
|
بـه چيزي کـه پيمان دهد آن کـنيد
|
نـگـهدار تا جـسـت و تخـت بلند
|
تو را بر پرسـتـش بود يارمـند
|
همـه تندرسـتي بـه فرمان اوست
|
هـمـه نيکويي زير پيمان اوسـت
|
ز خاشاک تا هـفـت چرخ بـلـند
|
هـمان آتـش و آب و خاک نژند
|
بـه هـسـتي يزدان گوايي دهـند
|
روان تو را آشـنايي دهـند
|
سـتايش هـمـه زير فرمان اوست
|
پرستـش هـمـه زير پيمان اوست
|
چو نوشينروان اين سخـن برگرفـت
|
جـهاني ازو مانده اندر شـگـفـت
|
هـمـه يک سر از جاي برخاستـند
|
برو آفرين نو آراسـتـند
|
شـهـنـشاه دانـندگان را بـخواند
|
سـخـنـهاي گيتي سراسر براند
|
جـهان را بـبـخـشيد بر چار بـهر
|
وزو نامزد کرد آبادشـهر
|
نـخـسـتين خراسان ازو ياد کرد
|
دل نامداران بدو شاد کرد
|
دگر بـهره زان بد قـم و اصـفـهان
|
نـهاد بزرگان و جاي مـهان
|
وزين بـهره بود آذرابادگان
|
کـه بـخـشـش نـهادند آزادگان
|
وز ارمينيه تا در اردبيل
|
بـپيمود بينادل و بوم گيل
|
سيوم پارس و اهواز و مرز خزر
|
ز خاور ورا بود تا باخـتر
|
چـهارم عراق آمد و بوم روم
|
چـنين پادشاهي و آباد بوم
|
وزين مرزها هرک درويش بود
|
نيازش بـه رنـج تـن خويش بود
|
ببـخـشيد آگـنده گـنـجي برين
|
جـهاني برو خواندند آفرين
|
ز شاهان هرآنکس کـه بد پيش ازوي
|
اگر کـم بدش گاه اگر بيش ازوي
|
بجسـتـند بـهره ز کشـت و درود
|
نرستسـت کـس پيش ازين نابسود
|
سـه يک بود يا چار يک بـهر شاه
|
قـباد آمد و ده يک آورد راه
|
زده يک بر آن بد کـه کـمـتر کـند
|
بـکوشد کـه کـهـتر چو مهتر کند
|
زمانـه ندادش بران بر درنـگ
|
بـه دريا بـس ايمن مشو بر نهنـگ
|
بـه کـسري رسيد آن سزاوار تاج
|
بـبـخـشيد بر جاي ده يک خراج
|
شدند انـجـمـن بـخردان و ردان
|
بزرگان و بيداردل موبدان
|
هـمـه پادشاهان شدند انجـمـن
|
زمين را بـبـخـشيد و برزد رسـن
|
گزيتي نـهادند بر يک درم
|
گر اي دون کـه دهـقان نـباشد دژم
|
کـسي را کـجا تـخـم گر چارپاي
|
بـه هـنـگام ورزش نـبودي بجاي
|
ز گنـج شـهـنـشاه برداشـتي
|
وگرنـه زمين خوار بـگذاشـتي
|
بـنا کشـتـه اندر نـبودي سخـن
|
پراگـنده شد رسـمـهاي کـهـن
|
گزيت رز بارور شـش درم
|
بـه خرما سـتان بر همين بد رقـم
|
ز زيتون و جوز و ز هر ميوهدار
|
کـه در مـهرگان شاخ بودي بـبار
|
ز ده بـن درمي رسيدي بـه گـنـج
|
نـبويد جزين تا سر سال رنـج
|
وزين خوردنيهاي خردادماه
|
نـکردي بـه کار اندرون کـس نـگاه
|
کـسي کـش درم بود و دهقان نبود
|
نديدي غـم رنـج و کـشـت و درود
|
بر اندازه از ده درم تا چـهار
|
بـسالي ازو بـسـتدي کاردار
|
کـسي بر کديور نـکردي سـتـم
|
بـه سالي به سه بـهره بود اين درم
|
گزارنده بودي بـه ديوان شاه
|
ازين باژ بـهري بـه هر چار ماه
|
دبير و پرسـتـنده شـهريار
|
نـبودي بـه ديوان کسي زين شـمار
|
گزيت و خراج آنـچ بد نام برد
|
بـسـه روزنامـه بـه موبد سـپرد
|
يکي آنـک بر دسـت گـنـجور بود
|
نـگـهـبان آن نامـه دسـتور بود
|
دگر تا فرسـتد بـه هر کـشوري
|
بـه هر نامداري و هر مـهـتري
|
سـه ديگر کـه نزديک موبد برند
|
گزيت و سر باژها بـشـمرند
|
بـه فرمان او بود کاري کـه بود
|
ز باژ و خراج و ز کـشـت و درود
|
پراگـنده کاراگـهان در جـهان
|
کـه تا نيک و بد زو نـماند نـهان
|
هـمـه روي گيتي پر از داد کرد
|
بـهرجاي ويراني آباد کرد
|
بخـفـتـند بر دشـت خرد و بزرگ
|
بـه آبشـخور آمد همي ميش و گرگ
|
يکي نامـه فرمود بر پـهـلوي
|
پـسـند آيدت چون ز من بـشـنوي
|
نخـسـتين سر نامه کرد از مهست
|
شهـنـشاه کـسري يزدانپرسـت
|
بـه بـهرام روز و بـخرداد شـهر
|
کـه يزدانـش داد از جهان تاج بـهر
|
برومـند شاخ از درخـت قـباد
|
کـه تاج بزرگي بـه سر برنـهاد
|
سوي کارداران باژ و خراج
|
پرسـتـنده شايسـتـه فر و تاج
|
بياندازه از ما شـما را درود
|
هـنر با نژاد اين بود با فزود
|
نخسـتين سخن چون گشايش کنيم
|
جـهانآفرين را سـتايش کـنيم
|
خردمـند و بينادل آنرا شـناس
|
کـه دارد ز دادار کيهان سـپاس
|
بداند کـه هـسـت او ز ما بينياز
|
بـه نزديک او آشـکارسـت راز
|
کـسي را کـجا سرفرازي دهد
|
نـخـسـتين ورا بينيازي دهد
|
مرا داد فرمان و خود داورسـت
|
ز هر برتري جاودان برترسـت
|
بـه يزدان سزد ملک و مهتر يکيسـت
|
کـسي را جز از بندگي کار نيسـت
|
ز مـغز زمين تا بـه چرخ بـلـند
|
ز افـلاک تا تيره خاک نژند
|
پي مور بر خويشـتـن برگواسـت
|
کـه ما بـندگانيم و او پادشاسـت
|
نـفرمود ما را جز از راسـتي
|
کـه ديو آورد کژي و کاسـتي
|
اگر بـهر مـن زين سراي سپـنـج
|
نـبودي جز از باغ و ايوان و گـنـج
|
نجـسـتي دل مـن به جز داد و مهر
|
گـشادن بـهر کار بيدار چـهر
|
کـنون روي بوم زمين سر بـه سر
|
ز خاور برو تا در باخـتر
|
بـه شاهي مرا داد يزدان پاک
|
ز خورشيد تابـنده تا تيره خاک
|
نـبايد کـه جز داد و مـهر آوريم
|
وگر چين بـه کاري بـچـهر آوريم
|
شـبان بدانديش و دشـت بزرگ
|
هـمي گوسفـندان بـماند بـگرگ
|
نـبايد کـه بر زيردسـتان ما
|
ز دهـقان وز دينپرسـتان ما
|
بـه خشـکي به خاک و بکشتي برآب
|
برخـشـنده روز و به هنـگام خواب
|
ز بازارگانان تر و ز خـشـک
|
درم دارد و در خوشاب و مـشـک
|
کـه تابـنده خور جز بداد و به مـهر
|
نـتابد بريشان ز خـم سـپـهر
|
برينگونـه رفـت از نژاد و گـهر
|
پـسر تاج يابد هـمي از پدر
|
بـه جز داد و خوبي نـبد در جـهان
|
يکي بود با آشـکارا نـهان
|
نـهاديم بر روي گيتي خراج
|
درخـت گزيت از پي تـخـت عاج
|
چو اين نامـه آرند نزد شـما
|
کـه فرخـنده باد اورمزد شـما
|
کـسي کو برين يک درم بـگذرد
|
بـبيداد بر يک نـفـس بـشـمرد
|
بـه يزدان کـه او داد ديهيم و فر
|
کـه مـن خود ميانـش ببرم بـه ار
|
برين نيز بادافره کردگار
|
نـبايد کـه چـشـم بد آيد بـه کار
|
هـمين نامـه و رسـم بنـهيد پيش
|
مـگرديد ازين فرخ آيين خويش
|
بـه هر چار ماهي يکي بـهر ازين
|
بـخواهيد با داد و با آفرين
|
بـه جايي کـه باشد زيان مـلـخ
|
وگر تـف خورشيد تابد بـه شـخ
|
دگر تـف باد سـپـهر بـلـند
|
بدان کـشـتـمـندان رساند گزند
|
هـمان گر نـبارد بـه نوروز نـم
|
ز خـشـکي شود دشـت خرم دژم
|
مـخواهيد با ژاندران بوم و رسـت
|
کـه ابر بـهاران بـه باران نشسـت
|
ز تـخـم پراگـنده و مزد رنـج
|
بـبـخـشيد کارندگانرا ز گـنـج
|
زميني کـه آن را خداوند نيسـت
|
بـه مرد و ورا خويش و پيوند نيسـت
|
نـبايد کـه آن بوم ويران بود
|
کـه در سايه شاه ايران بود
|
کـه بدگو برين کار نـنـگ آورد
|
کـه چونين بهانـه بـچـنـگ آورد
|
ز گـنـج آنـچ بايد مداريد باز
|
کـه کردسـت يزدان مرا بينياز
|
چو ويران بود بوم در بر مـن
|
نـتابد درو سايه فر مـن
|
کـسي را کـه باشد برين مايه کار
|
اگر گيرد اين کار دشوار خوار
|
کـنـم زنده بر دار جايي که هسـت
|
اگر سرفرازسـت و گر زيردسـت
|
بزرگان کـه شاهان پيشين بدند
|
ازين کار بر ديگر آيين بدند
|
بد و نيک با کارداران بدي
|
جـهان پيش اسـبسواران بدي
|
خرد را هـمـه خيره بـفريفـتـند
|
بافزوني گـنـج نـشـکيفـتـند
|
مرا گنـج دادسـت و دهقان سـپاه
|
نـخواهيم بدينار کردن نـگاه
|
شـما را جـهان بازجسـتـن بداد
|
نـگـه داشـتـن ارج مرد نژاد
|
گراميتر از جان بدخواه مـن
|
کـه جويد هـمي کشور و گاه مـن
|
سـپـهـبد کـه مردم فروشد به زر
|
نـبايد بدين بارگـه برگذر
|
کـسي را کـند ارج اين بارگاه
|
کـه با داد و مهرست و با رسـم و راه
|
چو بيداردل کارداران مـن
|
بـه ديوان موبد شدند انـجـمـن
|
پديد آيد از گـفـت يک تـن دروغ
|
ازان پـس نـگيرد بر ما فروغ
|
بـه بيدادگر بر مرا مـهر نيسـت
|
پلـنـگ و جفاپيشـه مردم يکيست
|
هر آنکـس که او راه يزدان بجسـت
|
باب خرد جان تيره بـشـسـت
|
بدين بارگاهـش بـلـندي بود
|
بر موبدان ارجـمـندي بود
|
بـه نزديک يزدان ز تخمي که کشـت
|
بـه بايد بـپاداش خرم بـهـشـت
|
کـه ما بينيازيم ازين خواسـتـه
|
کـه گردد بـه نـفرين روان کاستـه
|
گر از پوسـت درويش باشد خورش
|
ز چرمـش بود بيگـمان پرورش
|
پلـنـگي بـه از شـهرياري چنين
|
کـه نـه شرم دارد نه آيين نـه دين
|
گـشادسـت بر ما در راسـتي
|
چـه کوبيم خيره در کاسـتي
|
نـهاني بدو داد دادن بروي
|
بدان تا رسد نزد ما گـفـت و گوي
|
بـه نزديک يزدان بود ناپـسـند
|
نـباشد بدين بارگـه ارجـمـند
|
ز يزدان وز ما بدان کـس درود
|
کـه از داد و مـهرش بود تاروپود
|
اگر دادگر باشدي شـهريار
|
بـماند بـه گيتي بـسي پايدار
|
کـه جاويد هر کـس کـنـند آفرين
|
بران شاه کاباد دارد زمين
|
ز شاهان که با تخـت و افـسر بدند
|
بـه گـنـج و بـه لشکر توانگر بدند
|
نـبد دادگرتر ز نوشينروان
|
کـه بادا هـميشـه روانـش جوان
|
نـه زو پرهـنرتر بـه فرزانـگي
|
بـه تـخـت و بداد و به مردانـگي
|
ورا موبدي بود بابـک بـنام
|
هـشيوار و دانادل و شادکام
|
بدو داد ديوان عرض و سـپاه
|
بـفرمود تا پيش درگاه شاه
|
بياراسـت جايي فراخ و بـلـند
|
سرش برتر از تيغ کوه پرند
|
بـگـسـترد فرشي برو شاهوار
|
نشستـند هرکـس که بود او به کار
|
ز ديوان بابـک برآمد خروش
|
نـهادند يک سر برآواز گوش
|
کـه اي نامداران جـنـگ آزماي
|
سراسر بـه اسـب اندر آريد پاي
|
خراميد يکيک بـه درگاه شاه
|
بـه سر برنـهاده ز آهـن کـلاه
|
زرهدار با گرزه گاوسار
|
کـسي کو درم خواهد از شـهريار
|
بيامد بـه ايوان بابـک سـپاه
|
هوا شد ز گرد سواران سياه
|
چو بابـک سـپـه را همه بنـگريد
|
درفـش و سر تاج کـسري نديد
|
ز ايوان باسـب اندر آورد پاي
|
بـفرمودشان بازگـشـتـن ز جاي
|
برين نيز بـگذشـت گردان سـپـهر
|
چو خورشيد تابـنده بـنـمود چـهر
|
خروشي برآمد ز درگاه شاه
|
کـه اي گرزداران ايران سـپاه
|
هـمـه با سـليح و کمان و کمـند
|
بديوان بابـک شويد ارجـمـند
|
برفـتـند با نيزه و خود و کـبر
|
هـمي گرد لـشـکر برآمد بـه ابر
|
نـگـه کرد بابـک بـه گرد سـپاه
|
چو پيدا نـبد فر و اورند شاه
|
چـنين گـفـت کامروز با مهر و داد
|
هـمـه بازگرديد پيروز و شاد
|
بـه روز سـه ديگر برآمد خروش
|
کـه اي نامداران با فر و هوش
|
مـبادا کـه از لـشـکري يک سوار
|
نـه با ترگ و با جوشـن کارزار
|
بيايد برين بارگـه بـگذرد
|
عرض گاه و ايوان او بـنـگرد
|
هر آنکـس که باشد به تاج ارجمـند
|
بـه فر و بزرگي و تـخـت بـلـند
|
بداند کـه بر عرض آزرم نيسـت
|
سـخـن با مـحابا و با شرم نيست
|
شهنـشاه کـسري چو بگشاد گوش
|
ز ديوان بابـک برآمد خروش
|
بـخـنديد کـسري و مغفر بخواست
|
درفـش بزرگي برافراشـت راسـت
|
بـه ديوان بابـک خراميد شاه
|
نـهاده ز آهـن بـه سر بر کـلاه
|
فروهـشـت از ترگ رومي زره
|
زده بر زره بر فراوان گره
|
يکي گرزه گاوپيکر بـه چـنـگ
|
زده بر کـمرگاه تير خدنـگ
|
بـه بازو کـمان و بزين بر کـمـند
|
ميان را بزرين کـمر کرده بـند
|
برانـگيخـت اسـب و بيفشارد ران
|
بـه گردن برآورد گرز گران
|
عـنان را چپ و راست لختي بـسود
|
سـليح سواري بـه بابـک نـمود
|
نـگـه کرد بابـک پـسـند آمدش
|
شـهـنـشاه را فرمـند آمدش
|
بدو گـفـت شاها انوشـه بدي
|
روان را بـه فرهـنـگ توشـه بدي
|
بياراسـتي روي کـشور بداد
|
ازين گونـه داد از تو داريم ياد
|
دليري بد از بـنده اين گـفـت و گوي
|
سزد گر نـپيچي تو از داد روي
|
عـنان را يکي بازپيچي براسـت
|
چـنان کز هنرمـندي تو سزاسـت
|
دگرباره کـسري برانگيخـت اسـب
|
چـپ و راست برسان آذرگشسـب
|
نـگـه کرد بابـک ازو خيره ماند
|
جـهانآفرين را فراوان بـخواند
|
سواري هزار و گوي دوهزار
|
نـبودي کـسي را گذر بر چـهار
|
درمي فزون کرد روزي شاه
|
بـه ديوان خروش آمد از بارگاه
|
کـه اسـب سر جنـگـجويان بيار
|
سوار جـهان نامور شـهريار
|
فراوان بـخـنديد نوشين روان
|
کـه دولـت جوان بود و خسرو جوان
|
چو برخاسـت بابـک ز ديوان شاه
|
بيامد بر نامور پيشـگاه
|
بدو گـفـت کاي شـهريار بزرگ
|
گر امروز مـن بنده گشتـم سـترگ
|
هـمـه در دلـم راسـتي بود و داد
|
درشـتي نـگيرد ز مـن شاه ياد
|
درشـتي نـمايم چو باشم درسـت
|
انوشـه کـسي کو درشتي نجست
|
بدو گـفـت شاه اي هـشيوار مرد
|
تو هرگز ز راه درسـتي مـگرد
|
تـن خويش را چون مـحابا کـني
|
دل راسـتي را هميبـشـکـني
|
بدين ارز تو نزد مـن بيش گـشـت
|
دلـم سوي انديشـه خويش گشـت
|
کـه ما در صـف کار ننـگ و نـبرد
|
چـگونـه برآريم ز آورد گرد
|
چـنين داد پاسـخ بـه پرمايه شاه
|
کـه چون نو نـبيند نـگين و کـلاه
|
چو دسـت و عـنان تو اي شـهريار
|
بـه ايوان نديدسـت پيکرنـگار
|
بـه کام تو گردد سـپـهر بـلـند
|
دلـت شاد بادا تـنـت بيگزند
|
بـه موبد چـنين گفـت نوشينروان
|
کـه با داد ما پير گردد جوان
|
بـه گيتي نـبايد کـه از شـهريار
|
بـماند جز از راسـتي يادگار
|
چرا بايد اين گـنـج و اين روز رنـج
|
روان بـسـتـن اندر سراي سپنـج
|
چو ايدر نـخواهي هـميآرميد
|
بـبايد چريد و بـبايد چـميد
|
پرانديشـه بودم ز کار جـهان
|
سـخـن را هميداشـتـم در نهان
|
کـه تا تاج شاهي مرا دشمنـسـت
|
هـمـه گرد بر گرد آهرمـنـسـت
|
بـه دل گفتـم آرم ز هر سو سـپاه
|
بـخواهـم ز هر کـشوري رزمـخواه
|
نـگردد سـپاه انجـمـن جز به گنج
|
بـه بي مردي آيد هم از گنـج رنـج
|
اگر بد بـه درويش خواهد رسيد
|
ازين آرزو دل بـبايد بريد
|
هـميراندم با دل خويش راز
|
چو انديشـه پيش خرد شد فراز
|
سوي پـهـلوانان و سوي ردان
|
هـم از پـند بيداردل بـخردان
|
نبشـتـم بـخ هر کـشوري نامهاي
|
بـه هر نامداري و خودکامـهاي
|
کـه هر کس کـه داريد هوش و خرد
|
هـمي کـهـتري را پـسر پرورد
|
بـه ميدان فرسـتيد با ساز جـنـگ
|
بـجويند نزديک ما نام و نـنـگ
|
نـبايد کـه اندر فراز و نـشيب
|
ندانـند چـنـگ و عـنان و رکيب
|
بـه گرز و به شمشير و تير و کـمان
|
بدانـند پيچيد با بدگـمان
|
جوان بيهـنر سـخـت ناخوش بود
|
اگر چـند فرزند آرش بود
|
عرض شد ز در سوي هر کـشوري
|
درم برد نزديک هر مـهـتري
|
چـهـل روز بودي درم را درنـگ
|
برفـتـند از شـهر با ساز جـنـگ
|
ز ديوان چو دينار برداشـتـند
|
بدان خرمي روز بـگذاشـتـند
|
کـنون لاجرم روي گيتي بـمرد
|
بياراسـتـم تا کي آيد نـبرد
|
مرا ساز و لـشـکر ز شاهان پيش
|
فزونـسـت و هم دولت و راي بيش
|
سخـنـها چو بـشـنيد موبد ز شاه
|
بـسي آفرين خواند بر تاج و گاه
|
چو خورشيد بـنـمود تابـنده چـهر
|
در باغ بـگـشاد گردان سـپـهر
|
پديد آمد آن توده شـنـبـليد
|
دو زلـف شـب تيره شد ناپديد
|
نـشـسـت از بر تخت نوشين روان
|
خـجـسـتـه دلـفروز شاه جوان
|
جـهاني بـه درگاه بـنـهاد روي
|
هر آنـکـس کـه بد بر زمين راهجوي
|
خروشي برآمد ز درگاه شاه
|
کـه هر کس کـه جويد سوي داد راه
|
بيايد بدرگاه نوشين روان
|
لـب شاه خـندان و دولـت جوان
|
بـه آواز گـفـت آن زمان شـهريار
|
کـه جز پاک يزدان مـجوييد يار
|
کـه دارنده اويسـت و هم رهنـماي
|
هـمو دسـت گيرد بـه هر دوسراي
|
مـترسيد هرگز ز تـخـت و کـلاه
|
گـشادسـت بر هر کـس اين بارگاه
|
هر آنکـس که آيد به روز و به شـب
|
ز گـفـتار بـسـتـه مداريد لـب
|
اگر مي گـساريم با انـجـمـن
|
گر آهـسـتـه باشيم با رايزن
|
بـه چوگان و بر دشت نـخـچيرگاه
|
بر ما شـما را گـشادسـت راه
|
بـه خواب و بـه بيداري و رنـج و ناز
|
ازين بارگـه کـس مـگرديد باز
|
مـخـسـبيد يک تـن ز مـن تافته
|
مـگر آرزوها هـمـه يافـتـه
|
بدان گـه شود شاد و روشـن دلـم
|
کـه رنـج سـتـم ديدهگان بگسلم
|
مـبادا کـه از کارداران مـن
|
گر از لـشـکر و پيشـکاران مـن
|
نـخـسـبد کـسي با دلي دردمند
|
کـه از درد او بر مـن آيد گزند
|
سـخـنـها اگرچـه بود در نـهان
|
بـپرسد ز مـن کردگار جـهان
|
ز باژ و خراج آن کـجا مانده اسـت
|
کـه موبد بـه ديوان ما رانده اسـت
|
نـخواهـند نيز از شـما زر و سيم
|
مخـسـبيد زين پـس ز من دل ببيم
|
برآمد ز ايوان يکي آفرين
|
بـجوشيد تابـنده روي زمين
|
کـه نوشين روان باد با فرهي
|
هـمـه سالـه با تخت شاهنشهي
|
مـبادا ز تو تـخـت پردخـت و گاه
|
مـه اين نامور خـسرواني کـلاه
|
برفـتـند با شادي و خرمي
|
چو باغ ارم گـشـت روي زمي
|
ز گيتي نديدي کـسي را دژم
|
ز ابر اندر آمد بـه هـنـگام نـم
|
جـهان شد بـه کردار خرم بهشـت
|
ز باران هوا بر زمين لالـه کـشـت
|
در و دشـت و پاليز شد چون چراغ
|
چو خورشيد شد باغ و چون ماه راغ
|
پـس آگاهي آمد به روم و بـه هـند
|
کـه شد روي ايران چو رومي پرند
|
زمين را بـه کردار تابـنده ماه
|
بـه داد و به لشـکر بياراسـت شاه
|
کـسي آن سـپـه را نداند شـمار
|
بـه گيتي مـگر نامور شـهريار
|
هـمـه با دل شاد و با ساز جنـگ
|
هـمـه گيتي افروز با نام و نـنـگ
|
دل شاه هر کشوري خيره گـشـت
|
ز نوشينروان رايشان تيره گـشـت
|
فرسـتاده آمد ز هـند و ز چين
|
هـمـه شاه را خواندند آفرين
|
نديدند با خويشـتـن تاو او
|
سـبـک شد بـه دل باژ با ساو او
|
هـمـه کـهـتري را بياراسـتـند
|
بـسي بدره و بردهها خواسـتـند
|
بـه زرين عـمود و بـه زرين کـلاه
|
فرسـتادگان برگرفـتـند راه
|
بـه درگاه شاه جـهان آمدند
|
چـه با ساو و باژ مـهان آمدند
|
بـهـشـتي بد آراسـتـه بارگاه
|
ز بـس برده و بدره و بارخواه
|
برين نيز بگذشـت چـندي سـپـهر
|
هـميرفـت با شاه ايران به مـهر
|
خردمـند کـسري چـنان کرد راي
|
کزان مرز لخـتي بـجـنـبد ز جاي
|
بـگردد يکي گرد خرم جـهان
|
گـشاده کـند رازهاي نـهان
|
بزد کوس وز جاي لـشـکر براند
|
هـمي ماه و خورشيد زو خيره ماند
|
ز بـس پيکر و لـشـکر و سيم و زر
|
کـمرهاي زرين و زرين سـپر
|
تو گـفـتي بـکان اندرون زر نـماند
|
هـمان در خوشاب و گوهر نـماند
|
تـن آسان بـسوي خراسان کـشيد
|
سـپـه را بـه آيين ساسان کشيد
|
بـه هر بوم آباد کو بربـگذشـت
|
سراپرده و خيمـهها زد بـه دشـت
|
چو برخاسـتي نالـه کرناي
|
مـناديگري پيش کردي بـه پاي
|
کـه اي زيردسـتان شاه جـهان
|
کـه دارد گزندي ز ما در نـهان
|
مـخـسـبيد ناايمـن از شـهريار
|
مداريد ز انديشـه دل نابـکار
|
ازين گونـه لشـکر بـگرگان کـشيد
|
هـمي تاج و تخـت بزرگان کـشيد
|
چـنان دان کـه کمي نـباشد ز داد
|
هـنر بايد از شاه و راي و نژاد
|
ز گرگان بـخ ساري و آمـل شدند
|
بـه هـنـگام آواز بـلـبـل شدند
|
در و دشت يه کسر همـه بيشـه بود
|
دل شاه ايران پرانديشـه بود
|
ز هامون بـه کوهي برآمد بـلـند
|
يکي تازيي برنشسـتـه سـمـند
|
سر کوه و آن بيشـهها بـنـگريد
|
گـل و سنـبـل و آب و نخـچير ديد
|
چـنين گـفـت کاي روشـن کردگار
|
جـهاندار و پيروز و پروردگار
|
تويي آفرينـنده هور و ماه
|
گـشاينده و هـم نـماينده راه
|
جـهان آفريدي بدين خرمي
|
کـه از آسـمان نيسـت پيدا زمي
|
کـسي کو جز از تو پرسـتد هـمي
|
روان را بـه دوزخ فرسـتد هـمي
|
ازيرا فريدون يزدانپرسـت
|
بدين بيشـه برساخت جاي نشسـت
|
بدو گـفـت گوينده کاي دادگر
|
گر ايدر ز ترکان نـبودي گذر
|
ازين مايهور جا بدين فرهي
|
دل ما ز رامـش نـبودي تـهي
|
نياريم گردن برافراخـتـن
|
ز بـس کشـتـن و غارت و تاختـن
|
نـماند ز بـسيار و اندک بـه جاي
|
ز پرنده و مردم و چارپاي
|
گزندي کـه آيد بـه ايران سـپاه
|
ز کـشور به کشور جزين نيسـت راه
|
بـسي پيش ازين کوشـش و رزم بود
|
گذر ترک را راه خوارزم بود
|
کـنون چون ز دهـقان و آزادگان
|
برين بوم و بر پارسازادگان
|
نـکاهد هـمي رنـج کافزايشسـت
|
بـه ما برکـنون جاي بخـشايسـت
|
نـباشد بـه گيتي چنين جاي شـهر
|
گر از داد تو ما بيابيم بـهر
|
هـمان آفريدون يزدانپرسـت
|
بـه بد بر سوي ما نيازيد دسـت
|
اگر شاه بيند بـه راي بـلـند
|
بـه ما برکـند راه دشمـن بـبـند
|
سرشـک از دو ديده بـباريد شاه
|
چو بـشـنيد گـفـتار فريادخواه
|
بـه دسـتور گفـت آن زمان شهريار
|
کـه پيش آمد اين کار دشوار خوار
|
نـشايد کزين پـس چـميم و چريم
|
وگر تاج را خويشـتـن پروريم
|
جـهاندار نـپـسـندد از ما ستـم
|
کـه باشيم شادان و دهـقان دژم
|
چـنين کوه و اين دشـتـهاي فراخ
|
هـمـه از در باغ و ميدان و کاخ
|
پر از گاو و نـخـچير و آب روان
|
ز ديدن هـمي خيره گردد روان
|
نـمانيم کين بوم ويران کـنـند
|
هـمي غارت از شـهر ايران کـنـند
|
ز شاهي وز روي فرزانـگي
|
نـشايد چـنين هـم ز مردانـگي
|
نـخوانـند بر ما کـسي آفرين
|
چو ويران بود بوم ايران زمين
|
بـه دسـتور فرمود کز هـند و روم
|
کـجا نام باشد بـه آباد بوم
|
ز هر کـشوري مردم بيش بين
|
کـه اسـتاد بيني برين برگزين
|
يکي باره از آب برکـش بـلـند
|
برش پـهـن و بالاي او ده کـمـند
|
بـه سـنـگ و به گچ بايد از قعر آب
|
برآورده تا چـشـمـه آفـتاب
|
هر آنگـه کـه سازيم زين گونه بـند
|
ز دشـمـن بـه ايران نيايد گزند
|
نـبايد کـه آيد يکي زين بـه رنـج
|
بده هرچ خواهـند و بگشاي گـنـج
|
کـشاورز و دهـقان و مرد نژاد
|
نـبايد کـه آزار يابد ز داد
|
يکي پير موبد بران کار کرد
|
بيابان هـمـه پيش ديوار کرد
|
دري برنـهادند ز آهـن بزرگ
|
رمـه يک سر ايمـن شد از بيم گرگ
|
هـمـه روي کـشور نگهبان نشاند
|
چو ايمـن شد از دشت لشـکر براند
|
ز دريا بـه راه الانان کـشيد
|
يکي مرز ويران و بيکار ديد
|
بـه آزادگان گفـت ننگـسـت اين
|
کـه ويران بود بوم ايران زمين
|
نـشايد کـه باشيم هـمداسـتان
|
کـه دشمـن زند زين نشان داستان
|
ز لـشـکر فرسـتادهاي برگزيد
|
سـخـنگوي و دانا چنان چون سزيد
|
بدو گـفـت شـبـگير ز ايدر بـپوي
|
بدين مرزبانان لـشـکر بـگوي
|
شـنيدم ز گـفـتار کارآگـهان
|
سـخـن هرچ رفـت آشـکار و نهان
|
کـه گـفـتيد ما را ز کسري چه باک
|
چـه ايران بر ما چه يک مشـت خاک
|
بيابان فراخـسـت و کوهـش بلـند
|
سـپاه از در تير و گرز و کـمـند
|
هـمـه جـنـگـجويان بيگانـهايم
|
سـپاه و سپهـبد نه زين خانـهايم
|
کـنون ما بـه نزد شـما آمديم
|
سراپرده و گاه و خيمـه زديم
|
در و غار جاي کـمين شـماسـت
|
بر و بوم و کوه و زمين شـماسـت
|
فرسـتاده آمد بگـفـت اين سخـن
|
کـه سالار ايران چـه افگـند بـن
|
سـپاه الاني شدند انـجـمـن
|
بزرگان فرزانـه و راي زن
|
سـپاهي کـه شان تاختن پيشه بود
|
وز آزادمردي کـمانديشـه بود
|
از ايشان بدي شـهر ايران بـبيم
|
نـماندي بکـس جامـه و زر و سيم
|
زن و مرد با کودک و چارپاي
|
بـه هامون رسيدي نـماندي بـجاي
|
فرسـتاده پيغام شاه جـهان
|
بديشان بگـفـت آشـکار و نـهان
|
رخ نامداران ازان تيره گـشـت
|
دل از نام نوشينروان خيره گـشـت
|
بزرگان آن مرز و کـنداوران
|
برفـتـند با باژ و ساو گران
|
هـمـه جامـه و برده و سيم و زر
|
گرانـمايه اسـبان بـسيار مر
|
از ايشان هر آنکـس کـه پيران بدند
|
سـخـنگوي و دانـشپذيران بدند
|
هـمـه پيش نوشينروان آمدند
|
ز کار گذشـتـه نوان آمدند
|
چو پيش سراپرده شـهريار
|
رسيدند با هديه و با نـثار
|
خروشان و غـلـتان بـه خاک اندرون
|
هـمـه ديده پر خاک و دل پر ز خون
|
خرد چون بود با دلاور بـه راز
|
بـه شرم و بـه پوزش نيايد نياز
|
بر ايشان بـبـخـشود بيدار شاه
|
بـبـخـشيد يک سر گذشتـه گناه
|
بـفرمود تا هرچ ويران شدسـت
|
کـنام پـلـنـگان و شيران شدست
|
يکي شارسـتاني برآرند زود
|
بدو اندرون جاي کـشـت و درود
|
يکي بارهاي گردش اندر بـلـند
|
بدان تا ز دشـمـن نيابد گزند
|
بـگـفـتـند با نامور شـهريار
|
کـه ما بـندگانيم با گوشوار
|
برآريم ازين سان کـه فرمود شاه
|
يکي باره و نامور جايگاه
|
وزان جايگـه شاه لـشـکر براند
|
بـه هندوسـتان رفت و چندي بماند
|
بـه فرمان هـمـه پيش او آمدند
|
بـه جان هر کـسي چارهجو آمدند
|
ز درياي هـندوسـتان تا دو ميل
|
درم بود با هديه و اسـب و پيل
|
بزرگان هـمـه پيش شاه آمدند
|
ز دوده دل و نيکخواه آمدند
|
بـپرسيد کـسري و بنواخـتـشان
|
براندازه بر پايگـه ساخـتـشان
|
بـه دل شاد برگـشـت ز آن جايگاه
|
جـهاني پر از اسـب و پيل و سـپاه
|
بـه راه اندر آگاهي آمد بـه شاه
|
کـه گشـت از بلوجي جهاني سياه
|
ز بـس کشـتـن و غارت و تاختـن
|
زمين را باب اندر انداخـتـن
|
ز گيلان تـباهي فزونـسـت ازين
|
ز نـفرين پراگـنده شد آفرين
|
دل شاه نوشين روان شد غـمي
|
برآميخـت اندوه با خرمي
|
بـه ايرانيان گـفـت الانان و هـند
|
شد از بيم شـمـشير ما چون پرند
|
بـسـنده نـباشيم با شـهر خويش
|
هـمي شير جوييم پيچان ز ميش
|
بدو گـفـت گوينده کاي شـهريار
|
بـه پاليز گـل نيست بيزخـم خار
|
هـمان مرز تا بود با رنـج بود
|
ز بـهر پراگـندن گـنـج بود
|
ز کار بـلوج ارجـمـند اردشير
|
بـکوشيد با کاردانان پير
|
نـبد سودمـندي بـه افسون و رنگ
|
نـه از بـند وز رنج و پيکار و جـنـگ
|
اگرچـند بد اين سـخـن ناگزير
|
بـپوشيد بر خويشـتـن اردشير
|
ز گفـتار دهـقان برآشـفـت شاه
|
بـه سوي بـلوج اندر آمد ز راه
|
چو آمد بـه نزديک آن مرز و کوه
|
بـگرديد گرد اندرش با گروه
|
برآنـگونـه گرد اندر آمد سـپاه
|
کـه بـسـتـند ز انـبوه بر باد راه
|
هـمـه دامـن کوه تا روي شـخ
|
سـپـه بود برسان مور و مـلـخ
|
مـناديگري گرد لشـکر بـگـشـت
|
خروش آمد از غار وز کوه و دشـت
|
کـه از کوچـگـه هرک يابيد خرد
|
وگر تيغ دارند مردان گرد
|
وگر انـجـمـن باشد از اندکي
|
نـبايد کـه يابد رهايي يکي
|
چو آگاه شد لشـکر از خـشـم شاه
|
سوار و پياده بـبـسـتـند راه
|
از ايشان فراوان و اندک نـماند
|
زن و مرد جـنـگي و کودک نـماند
|
سراسر بـه شمـشير بگذاشتـند
|
سـتـم کردن و رنـج برداشـتـند
|
بـبود ايمـن از رنـج شاه جـهان
|
بـلوجي نـماند آشـکار و نـهان
|
چـنان بد کـه بر کوه ايشان گـلـه
|
بدي بينـگـهـبان و کرده يلـه
|
شـبان هـم نـبودي پس گوسفند
|
بـه هامون و بر تيغ کوه بـلـند
|
هـمـه رخـتـها خوار بگذاشتـند
|
در و کوه را خانـه پـنداشـتـند
|
وزان جايگـه سوي گيلان کـشيد
|
چو رنـج آمد از گيل و ديلـم پديد
|
ز دريا سـپـه بود تا تيغ کوه
|
هوا پر درفـش و زمين پر گروه
|
پراگـنده بر گرد گيلان سـپاه
|
بـشد روشـنايي ز خورشيد و ماه
|
چـنين گـفـت کايدر ز خرد و بزرگ
|
نيايد کـه ماند يکي ميش و گرگ
|
چـنان شد ز کشته همه کوه و دشت
|
کـه خون در همه روي کشور بگشت
|
ز بـس کشتـن و غارت و سوختـن
|
خروش آمد و نالـه مرد و زن
|
ز کشـتـه بـه هر سو يکي توده بود
|
گياها بـه مـغز سر آلوده بود
|
ز گيلان هر آنکس کـه جـنـگي بدند
|
هـشيوار و باراي و سـنـگي بدند
|
ببسـتـند يک سر همه دست خويش
|
زنان از پـس و کودک خرد پيش
|
خروشان بر شـهريار آمدند
|
دريدهبر و خاکـسار آمدند
|
شدند اندران بارگاه انـجـمـن
|
همـه دستـها بستـه و خسته تن
|
کـه ما بازگـشـتيم زين بدکنـش
|
مـگر شاه گردد ز ما خوش مـنـش
|
اگر شاه را دل ز گيلان بـخـسـت
|
بـبريم سرها ز تـنـها بدسـت
|
دل شاه خـشـنود گردد مـگر
|
چو بيند بريده يکي توده سر
|
چو چـندان خروش آمد از بارگاه
|
وزان گونـه آوار بـشـنيد شاه
|
برايشان بـبـخـشود شاه جـهان
|
گذشـتـه شد اندر دل او نـهان
|
نوا خواسـت از گيل و ديلـم دوصد
|
کزان پـس نـگيرد يکي راه بد
|
يکي پـهـلوان نزد ايشان بـماند
|
چو بايسـتـه شد کار لشـکر براند
|
ز گيلان بـه راه مداين کـشيد
|
شـمار و کران سـپـه را نديد
|
بـه ره بر يکي لـشـکر بيکران
|
پديد آمد از دور نيزهوران
|
سواري بيامد بـه کردار گرد
|
کـه در لشـکر گـشـن بد پاي مرد
|
پياده شد از اسب و بـگـشاد لـب
|
چـنين گفـت کاين منذرست از عرب
|
بيامد کـه بيند مـگر شاه را
|
بـبوسد هـمي خاک درگاه را
|
شهـنـشاه گـفـتا گر آيد رواست
|
چـنان دان که اين خانه ما وراسـت
|
فرسـتاده آمد زمين بوس داد
|
برفـت و شـنيده هـمـه کرد ياد
|
چو بشنيد منذر که خسرو چه گفـت
|
برخـساره خاک زمين را برفـت
|
هـمانـگـه بيامد بـه نزديک شاه
|
هـمـه مـهـتران برگـشادند راه
|
بـپرسيد زو شاه و شادي نـمود
|
ز ديدار او روشـنايي فزود
|
جـهانديده مـنذر زبان برگـشاد
|
ز روم وز قيصر هـميکرد ياد
|
بدو گـفـت اگر شاه ايران تويي
|
نـگـهدار پـشـت دليران تويي
|
چرا روميان شـهرياري کـنـند
|
بـه دشـت سواران سواري کنـند
|
اگر شاه برتـخـت قيصر بود
|
سزد کو سرافراز و مـهـتر بود
|
چـه دسـتور باشد گرانـمايه شاه
|
نـبيند ز ما نيز فريادخواه
|
سواران دشـتي چو رومي سوار
|
بيابـند جوشـن نيايد بـه کار
|
ز گـفـتار مـنذر برآشـفـت شاه
|
کـه قيصر هـميبرفرازد کـلاه
|
ز لـشـکر زبانآوري برگزيد
|
کـه گـفـتار ايشان بداند شـنيد
|
بدو گـفـت ز ايدر برو تا بروم
|
مياساي هيچ اندر آباد بوم
|
بـه قيصر بـگو گر نداري خرد
|
ز راي تو مـغز تو کيفر برد
|
اگر شير جـنـگي بـتازد بـگور
|
کـنامـش کـند گور و هـم آب شور
|
ز مـنذر تو گر داديابي بـسـسـت
|
کـه او را نشست از بر هر کسسـت
|
چـپ خويش پيدا کن از دست راست
|
چو پيدا کـني مرز جويي رواسـت
|
چو بـخـشـنده بوم و کشور منـم
|
بـه گيتي سرافراز و مهـتر مـنـم
|
هـمـه آن کـنـم کار کز من سزد
|
نـمانـم کـه بادي بدو بروزد
|
تو با تازيان دسـت يازي بـکين
|
يکي در نـهان خويشـتـن را بـبين
|
و ديگر کـه آن پادشاهي مراسـت
|
در گاو تا پـشـت ماهي مراسـت
|
اگر مـن سـپاهي فرسـتـم بروم
|
تو را تيغ پولاد گردد چو موم
|
فرسـتاده از نزد نوشينروان
|
بيامد بـه کردار باد دمان
|
بر قيصر آمد پيامـش بداد
|
بـپيچيد بيمايه قيصر ز داد
|
نداد ايچ پاسـخ ورا جز فريب
|
هـمي دور ديد از بـلـندي نـشيب
|
چـنين گـفـت کز مـنذر کـم خرد
|
سـخـن باور آن کن کـه اندر خورد
|
اگر خيره مـنذر بـنالد هـمي
|
برينگونـه رنـجـش بـبالد هـمي
|
ور اي دون کـه از دشـت نيزهوران
|
نـبالد کـسي از کران تا کران
|
زمين آنـک بالاسـت پهـنا کـنيم
|
وزان دشـت بيآب دريا کـنيم
|
فرسـتاده بـشـنيد و آمد چو گرد
|
شـنيده سخنـها هـمـه ياد کرد
|
برآشفـت کـسري بدسـتور گفـت
|
کـه با مغز قيصر خرد نيست جفـت
|
مـن او را نمايم کـه فرمان کراسـت
|
جـهان جستن و جنگ و پيمان کراست
|
ز بيشي وز گردن افراخـتـن
|
وزين کـشـتـن و غارت و تاختـن
|
پـشيماني آنـگـه خورد مرد مست
|
کـه شـب زير آتش کند هر دو دست
|
بـفرمود تا برکـشيدند ناي
|
سـپاه اندر آمد ز هر سو ز جاي
|
ز درگاه برخاسـت آواي کوس
|
زمين قيرگون شد هوا آبـنوس
|
گزين کرد زان لـشـکر نامدار
|
سواران شـمـشيرزن سيهزار
|
بـه مـنذر سـپرد آن سـپاه گران
|
بـفرمود کز دشـت نيزهوران
|
سـپاهي بر از جـنـگـجويان بروم
|
کـه آتـش برآرند زان مرز و بوم
|
کـه گر چـند مـن شـهريار توام
|
برين کينـه بر مايهدار توام
|
فرسـتادهيي ما کـنون چربگوي
|
فرسـتيم با نامـهيي نزد اوي
|
مـگر خود نيايد تو را زان گزند
|
بـه روم و به قيصر تو ما را پـسـند
|
نويسـندهيي خواسـت از بارگاه
|
بـه قيصر يکي نامـه فرمود شاه
|
ز نوشينروان شاه فرخنژاد
|
جـهانـگير وزنده کـن کيقـباد
|
بـه نزديک قيصر سرافراز روم
|
نـگـهـبان آن مرز و آباد بوم
|
سر نامـه کرد آفرين از نـخـسـت
|
گرانـمايگي جز بـه يزدان نجسـت
|
خداوند گردنده خورشيد و ماه
|
کزويسـت پيروزي و دسـتـگاه
|
کـه بيرون شد از راه گردان سـپـهر
|
اگر جـنـگ جويد وگر داد و مـهر
|
تو گر قيصري روم را مـهـتري
|
مـکـن بيش با تازيان داوري
|
وگر ميش جويي ز چـنـگال گرگ
|
گـماني بود کژ و رنـجي بزرگ
|
وگر سوي مـنذر فرسـتي سـپاه
|
نـمانـم بـه تو لشـکر و تاج و گاه
|
وگر زيردسـتي بود بر مـنـش
|
بـه شـمـشير يابد ز من سرزنش
|
تو زان مرز يک رش مـپيماي پاي
|
چو خواهي که پيمان بـماند بـجاي
|
وگر بـگذري زين سـخـن بـگذرم
|
سر و گاه تو زير پي بـسـپرم
|
درود خداوند ديهيم و زور
|
بدان کو نـجويد بـبيداد شور
|
نـهادند بر نامـه بر مـهر شاه
|
سواري گزيدند زان بارگاه
|
چـنانـچون بـبايسـت چيرهزبان
|
جـهانديده و گرد و روشـنروان
|
فرسـتاده با نامـه شـهريار
|
بيامد بر قيصر نامدار
|
برو آفرين کرد و نامـه بداد
|
هـمان راي کـسري برو کرد ياد
|
سخنـهاش بـشـنيد و نامه بخواند
|
بـپيچيد و اندر شـگـفـتي بـماند
|
ز گـفـتار کـسري سرافزار مرد
|
برو پر ز چين کرد و رخـساره زرد
|
نويسـنده را خواند و پاسـخ نوشـت
|
پديدار کرد اندرو خوب و زشـت
|
سر خامـه چون کرد رنـگين بـقار
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
نـگارنده برکـشيده سـپـهر
|
کزويسـت پرخاش و آرام و مـهر
|
بـه گيتي يکي را کـند تاجور
|
وزو بـه يکي پيش او با کـمر
|
اگر خود سـپـهر روان زان تـسـت
|
سر مـشـتري زير فرمان تـسـت
|
بـه ديوان نگـه کـن کـه رومينژاد
|
بـه تـخـم کيان باژ هرگز نداد
|
تو گر شـهرياري نـه من کـهـترم
|
هـمان با سر و افـسر و لـشـکرم
|
چـه بايسـت پذرفت چندين فسوس
|
ز بيم پي پيل و آواي کوس
|
بـخواهـم کـنون از شما باژ و ساو
|
کـه دارد بـه پرخاش با روم تاو
|
بـه تاراج بردند يک چـند چيز
|
گذشـت آن سـتـم برنـگيريم نيز
|
ز دشـت سواران نيزهوران
|
برآريم گرد از کران تا کران
|
نـه خورشيد نوشينروان آفريد
|
وگر بـسـتد از چرخ گردان کـليد
|
کـه کـس را نخواند همي از مـهان
|
هـمـه کام او يابد اندر جـهان
|
فرسـتاده را هيچ پاسـخ نداد
|
بـه تـندي ز کـسري نيامدش ياد
|
چو مـهر از بر نامه بنـهاد گـفـت
|
کـه با تو صليب و مسيحست جفـت
|
فرسـتاده با او نزد هيچ دم
|
دژم ديد پاسـخ بيامد دژم
|
بيامد بر شـهر ايران چو گرد
|
سخـنـهاي قيصر هـمـه ياد کرد
|
چو برخواند آن نامـه را شـهريار
|
برآشـفـت با گردش روزگار
|
هـمـه موبدان و ردان را بـخواند
|
ازان نامـه چـندي سخـنـها براند
|
سـه روز اندران بود با رايزن
|
چـه با پهـلوانان لشـکر شـکـن
|
چـهارم بران راسـت شد راي شاه
|
کـه راند سوي جنـگ قيصر سـپاه
|
برآمد ز در نالـه گاودم
|
خروشيدن ناي و روينيه خـم
|
بـه آرام اندر نـبودش درنـگ
|
هـمي از پي راستي جست جنـگ
|
سـپـه برگرفـت و بـنـه برنـهاد
|
ز يزدان نيکي دهـش کرد ياد
|
يکي گرد برشد که گفـتي سـپـهر
|
بـه درياي قير اندر اندود چـهر
|
بـپوشيد روي زمين را بـه نـعـل
|
هوا يک سر از پرنيان گشـت لـعـل
|
نـبد بر زمين پـشـه را جايگاه
|
نـه اندر هوا باد را ماند راه
|
ز جوشـن سواران وز گرد پيل
|
زمين شد بـه کردار درياي نيل
|
جـهاندار با کاوياني درفـش
|
هـميرفـت با تاج و زرينه کـفـش
|
هـمي برشد آوازشان بر دو ميل
|
بـه پيش سـپاه اندرون کوس و پيل
|
پـس پـشـت و پيش اندر آزادگان
|
هـميرفـتـه تا آذرابادگان
|
چو چشـمـش برآمد باذرگشسـب
|
پياده شد از دور و بگذاشـت اسـب
|
ز دسـتور پاکيزه برسـم بجـسـت
|
دو رخ را به آب دو ديده بـشـسـت
|
بـه باژ اندر آمد بـه آتـشـکده
|
نـهاده بـه درگاه جـشـن سده
|
بـفرمود تا نامـه زند و اسـت
|
باواز برخواند موبد درسـت
|
رد و هيربد پيش غـلـتان بـه خاک
|
هـمـه دامـن قرطـها کرده چاک
|
بزرگان برو گوهر افـشاندند
|
بـه زمزم هـمي آفرين خواندند
|
چو نزديکـتر شد نيايش گرفـت
|
جـهانآفرين را سـتايش گرفـت
|
ازو خواسـت پيروزي و دسـتـگاه
|
نـمودن دلـش را سوي داد راه
|
پرسـتـندگان را بـبـخـشيد چيز
|
بـه جايي کـه درويش ديدند نيز
|
يکي خيمـه زد پيش آتـشـکده
|
کـشيدند لـشـکر ز هر سو رده
|
دبير خردمـند را پيش خواند
|
سـخـنـهاي بايسـتـه با او براند
|
يکي نامـه فرمود با آفرين
|
سوي مرزبانان ايران زمين
|
کـه ترسـنده باشيد و بيدار بيد
|
سـپـه را ز دشمـن نـگـهدار بيد
|
کـنارنـگ با پـهـلوان هرک هست
|
هـمـه داد جوييد با زيردسـت
|
بداريد چـندانـک بايد سـپاه
|
بدان تا نيابد بدانديش راه
|
درفـش مرا تا نـبيند کـسي
|
نـبايد کـه ايمـن بخسـبد بـسي
|
از آتـشـکده چون بـشد سوي روم
|
پراگـنده شد زو خـبر گرد بوم
|
بـه پيش آمد آنکس کـه فرمان گزيد
|
دگر زان بر و بوم شد ناپديد
|
جـهانديده با هديه و با نـثار
|
فراوان بيامد بر شـهريار
|
بـه هر بوم و بر کو فرود آمدي
|
ز هر سو پيام و درود آمدي
|
ز گيتي به هر سو که لشـکر کـشيد
|
جز از بزم و شادي نيامد پديد
|
چـنان بد که هر شـب ز گردان هزار
|
بـه بزم آمدندي بر شـهريار
|
چو نزديک شد رزم را ساز کرد
|
سـپـه را درم دادن آغاز کرد
|
سـپـهدار شيروي بـهرام بود
|
کـه در جـنـگ با راي و آرام بود
|
چـپ لـشـکرش را بـه فرهاد داد
|
بـسي پـندها بر برو کرد ياد
|
چو اسـتاد پيروز بر ميمـنـه
|
گشسـب جـهانـجوي پيش بنـه
|
بـه قـلـب اندر اورند مهران به پاي
|
کـه در کينه گه داشتي دل بـه جاي
|
طـلايه بـه هرمزد خراد داد
|
بـسي گـفـت با او ز بيداد و داد
|
بـه هر سوي رفـتـند کارآگـهان
|
بدان تا نـماند سـخـن در نـهان
|
ز لـشـکر جـهانديدگان را بـخواند
|
بـسي پـند و اندرز نيکو براند
|
چـنين گـفـت کين لشکر بيکران
|
ز بيمايگان وز پرمايگان
|
اگر يک تـن از راه مـن بـگذرند
|
دم خويش بيراي مـن بـشـمرند
|
بدرويش مردم رسانـند رنـج
|
وگر بر بزرگان کـه دارند گـنـج
|
وگر کشتـمـندي بـکوبد بـه پاي
|
وگر پيش لشـکر بـجـنـبد ز جاي
|
ور آهـنـگ بر ميوهداري کـند
|
وگر ناپـسـنديده کاري کـند
|
بـه يزدان کـه او داد ديهيم و زور
|
خداوند کيوان و بـهرام و هور
|
کـه در پي ميانـش بـبرم بـه تيغ
|
وگر داسـتان را برآيد بـه ميغ
|
بـه پيش سـپـه در طـلايه منـم
|
جـهانـجوي و در قلـب مايه منـم
|
نـگـهـبان پيل و سـپاه و بـنـه
|
گـهي بر ميان گاه برميمـنـه
|
بـه خـشـکي روم گر بدرياي آب
|
نـجويم برزم اندر آرام و خواب
|
مـناديگري نام او رشـنواد
|
گرفـت آن سخنهاي کسري بـه ياد
|
بيامد دوان گرد لشـکر بـگـشـت
|
بـه هر خيمـه و خرگهي برگذشـت
|
خروشيد کاي بيکرانـه سـپاه
|
چـنينـسـت فرمان بيدار شاه
|
کـه گر جز به داد و بـه مـهر و خرد
|
کـسي سوي خاک سيه بـنـگرد
|
بران تيره خاکـش بريزند خون
|
چو آيد ز فرمان يزدان برون
|
بـه بانـگ مـنادي نـشد شاه رام
|
بـه روز سـپيد و شـب تيرهفام
|
هـمي گرد لشـکر بگشتي بـه راه
|
هـميداشـتي نيک و بد را نـگاه
|
ز کار جـهان آگـهي داشـتي
|
بد و نيک را خوار نـگذاشـتي
|
ز لشـکر کسي کو به مردي بـه راه
|
ورا دخـمـه کردي بران جايگاه
|
اگر بازماندي ازو سيم و زر
|
کـلاه و کـمان و کـمـند و کـمر
|
بد و نيک با مرده بودي بـه خاک
|
نـبودي بـه از مردم اندر مـغاک
|
جـهاني بدو مانده اندر شـگـفـت
|
کـه نوشين روان آن بزرگي گرفـت
|
بـه هر جايگاهي که جـنـگ آمدي
|
وراراي و هوش و درنـگ آمدي
|
فرسـتادهاي خواسـتي راستـگوي
|
کـه رفـتي بر دشـمـن چارهجوي
|
اگر يافـتـندي سوي داد راه
|
نـکردي سـتـم خود خردمند شاه
|
اگر جنـگ جسـتي به جنـگ آمدي
|
بـه خـشـم دلاور نهـنـگ آمدي
|
بـه تاراج دادي همـه بوم و رسـت
|
جـهان را به داد و به شمشير جست
|
بـه کردار خورشيد بد راي شاه
|
کـه بر تر و خشـکي بـتابد بـه راه
|
ندارد ز کـس روشـنايي دريغ
|
چو بـگذارد از چرخ گردنده ميغ
|
همش خاک و هم ريگ و هم رنگ و بوي
|
هـمـش در خوشاب و هم آب جوي
|
فروغ و بـلـندي نـبودش ز کـس
|
دلـفروز و بخـشـنده او بود و بـس
|
شـهـنـشاه را مايه اين بود و فر
|
جـهان را هـميداشـت در زير پر
|
ورا جنـگ و بخشـش چو بازي بدي
|
ازيران چـنان بينيازي بدي
|
اگر شير و پيل آمدنديش پيش
|
نـه برداشـتي جنـگ يک روز بيش
|
سـپاهي کـه با خود و خفتان جنگ
|
بـه پيش سـپاه آمدي بـه يدرنـگ
|
اگر کـشـتـه بودي و گر بستـه زار
|
بزاندان پيروزگر شـهريار
|
چـنين تا بيامد بران شارسـتان
|
کـه شوراب بد نام آن کارسـتان
|
برآوردهاي ديد سر بر هوا
|
پر از مردم و ساز جـنـگ و نوا
|
ز خارا پي افـگـنده در قـعر آب
|
کـشيده سر باره اندر سـحاب
|
بـگرد حـصار اندر آمد سـپاه
|
نديدند جايي بـه درگاه راه
|
برو ساخـت از چار سو منـجـنيق
|
بـه پاي آمد آن باره جاثـليق
|
برآمد ز هر سوي دز رسـتـخيز
|
نديدند جايي گذار و گريز
|
چو خورشيد تابان ز گنبد بـگـشـت
|
شد آن باره دز بـه کردار دشـت
|
خروش سواران و گرد سـپاه
|
ابا دود و آتـش برآمد بـه ماه
|
همـه حصـن بيتـن سر و پاي بود
|
تـن بيسرانـشان دگر جاي بود
|
غو زينـهاري و جوش زنان
|
برآمد چو زخـم تـبيرهزنان
|
از ايشان هر آنـکـس کـه پرمايه بود
|
بـه گـنـج و بـه مردي گرانپايه بود
|
بـبـسـتـند بر پيل و کردند بار
|
خروش آمد و نالـه زينـهار
|
نبـخـشود بر کـس بـه هنگام رزم
|
نـه بر گـنـج دينار برگاه بزم
|
وزان جايگاه لـشـکر اندر کـشيد
|
بره بر دزي ديگر آمد پديد
|
کـه در بـند او گـنـج قيصر بدي
|
نـگـهدار آن دز توانـگر بدي
|
کـه آرايش روم بد نام اوي
|
ز کـسري برآمد بـه فرجام اوي
|
بدان دز نـگـه کرد بيدار شاه
|
هـنوز اندرو نارسيده سـپاه
|
بـفرمود تا تيرباران کـنـند
|
هوا چون تـگرگ بـهاران کـنـند
|
يکي تاجور خود بـه لـشـکر نـماند
|
بران بوم و بر خار و خاور بـماند
|
هـمـه گـنـج قيصر بـه تاراج داد
|
سـپـه را هـمـه بدره و تاج داد
|
برآورد زان شارسـتان رسـتـخيز
|
هـمـه برگرفـتـند راه گريز
|
خروش آمد از کودک و مرد و زن
|
هـمـه پير و برنا شدند انـجـمـن
|
بـه پيش گرانـمايه شاه آمدند
|
غريوان و فريادخواه آمدند
|
کـه دسـتور و فرمان و گنج آن تست
|
بروم اندرون رزم و رنـج آن تـسـت
|
بـه جان ويژه زنـهار خواه توايم
|
پرسـتار فر کـلاه توايم
|
بـفرمود پـس تا نکـشـتـند نيز
|
برايشان بـبـخـشود بـسيار چيز
|
وزان جايگـه لـشـکر اندر کـشيد
|
از آرايش روم برتر کـشيد
|
نوندي ز گـفـتار کارآگـهان
|
بيامد بـه نزديک شاه جـهان
|
کـه قيصر سـپاهي فرسـتاد پيش
|
ازان نامداران و گردان خويش
|
بـه پيش اندرون پهـلواني سـترگ
|
بـه جنگ اندرون هر يکي همچو گرگ
|
بـه روميش خوانـند فرفوريوس
|
سواري سرافراز با بوق و کوس
|
چو اين گفـتـه شد پيش بيدار شاه
|
پديد آمد از دور گرد سـپاه
|
بـخـنديد زان شـهريار جـهان
|
بدو گـفـت کين نيست از ما نـهان
|
کـجا جـنـگ را پيش ازين ساختيم
|
ز انديشـه هرگونـه پرداخـتيم
|
کي تاجور بر لـب آورد کـف
|
بـفرمود تا برکـشيدند صـف
|
سـپاهي بيامد بـه پيش سـپاه
|
بـشد بـسـتـه بر گرد و بر باد راه
|
شده, نامور لـشـکري انـجـمـن
|
يلان سرافراز شـمـشيرزن
|
همـه جـنـگ را تنـگ بسته ميان
|
بزرگان و فرزانـگان و کيان
|
بـه خون آب داده هـمـه تيغ را
|
بدان تيغ برنده مر ميغ را
|
سـپـه را نـبد بيشـتر زان درنـگ
|
کـه نـخـچير گيرد ز بالا پلـنـگ
|
بـه هر سو ز رومي تلي کشتـه بود
|
دگر خسـتـه از جنگ برگشتـه بود
|
بـشد خسـتـه از جنگ فرفوريوس
|
دريده درفـش و نـگونـسار کوس
|
سواران ايران بـسان پـلـنـگ
|
بـه هامون کـجا غرمش آيد بچنـگ
|
پـس روميان در هـميتاخـتـند
|
در و دشـت ازيشان بـپرداخـتـند
|
چـنان هـم هميرفت با ساز جنگ
|
هـمـه نيزه و گرز و خنجر به چنـگ
|
سـپـه را بـهاموني اندر کـشيد
|
برآورده ديگر آمد پديد
|
دزي بود با لـشـکر و بوق و کوس
|
کـجا خواندنديش قالينيوس
|
سر باره برتر ز پر عـقاب
|
يکي کـندهاي گردش اندر پر آب
|
يکي شارسـتان گردش اندر فراخ
|
پر ايوان و پاليز و ميدان و کاخ
|
ز رومي سـپاهي بزرگ اندروي
|
هـمـه نامداران پرخاشـجوي
|
دو فرسـنـگ پيش اندرون بود شاه
|
سيه گـشـت گيتي ز گرد سـپاه
|
خروشي برآمد ز قالينيوس
|
کزان نـعره اندک شد آواز کوس
|
بدان شارسـتان در نـگـه کرد شاه
|
هـمي هر زماني فزون شد سـپاه
|
ز دروازها جـنـگ برساخـتـند
|
هـمـه تير و قاروره انداخـتـند
|
چو خورشيد تابـنده برگـشـت زرد
|
ز گردنده يک بـهره شد لاژورد
|
ازان باره دز نـماند اندکي
|
همـه شارسـتان با زمي شد يکي
|
خروشي برآمد ز درگاه شاه
|
کـه اي نامداران ايران سـپاه
|
هـمـه پاک زين شـهر بيرون شويد
|
بـه تاريکي اندر بـه هامون شويد
|
اگر هيچ بانـگ زن و مرد پير
|
وگر غارت و شورش و داروگير
|
بـه گوش مـن آيد بـتاريک شـب
|
کـه بـگـشايد از رنـج يک مردلب
|
هـم اندر زمان آنـک فرياد ازوسـت
|
پر از کاه بينـند آگـنده پوسـت
|
چو برزد ز خرچـنـگ تيغ آفـتاب
|
بـفرسود رنـج و بـپالود خواب
|
تـبيره برآمد ز درگاه شاه
|
گرانـمايگان برگرفـتـند راه
|
ازان دز و آن شارسـتان مرد و زن
|
بـه درگاه کـسري شدند انجـمـن
|
کـه ايدر ز جـنـگي سواري نـماند
|
بدين شارسـتان نامداري نـماند
|
همـه کشتـه و خسته شد بيگناه
|
گـه آمد کـه بخـشايش آيد ز شاه
|
زن و کودک خرد و برنا و پير
|
نـه خوب آيد از داد يزدان اسير
|
چـنان شد دز و باره و شارسـتان
|
کزان پـس نديدند جز خارسـتان
|
چو قيصر گـنـهـکار شد ما کـهايم
|
بـقالينيوس اندرون بر چـهايم
|
بران روميان بر بـبـخـشود شاه
|
گنـهـکار شد رسـتـه و بيگـناه
|
بـسي خواستـه پيش ايشان بماند
|
وزان جايگـه نيز لـشـکر براند
|
هران کـس کـه بود از در کارزار
|
بـبـسـتـند بر پيل و کردند بار
|
بـه انـطاکيه در خـبر شد ز شاه
|
کـه با پيل و لـشـکر بيامد بـه راه
|
سـپاهي بران شـهر شد بيکران
|
دليران رومي و کـنداوران
|
سـه روز اندران شاه را شد درنـگ
|
بدان تا نـباشد بـه بيداد جـنـگ
|
چـهارم سـپاه اندر آمد چو کوه
|
دليران ايران گروها گروه
|
برفـتـند يک سر سواران روم
|
ز بـهر زن و کودک و گـنـج و بوم
|
بـه شـهر اندر آمد سراسر سـپاه
|
پيي را نـبد بر زمين نيز راه
|
سـه جنگ گران کرده شد در سه روز
|
چـهارم چو بـفروخـت گيتيفروز
|
گـشاده شد آن مرز آباد بوم
|
سواري نديدند جـنـگي بروم
|
بزرگان کـه با تـخـت و افـسر بدند
|
هـم آنکـس کـه گنجور قيصر بدند
|
بـه شاه جـهاندار دادند گـنـج
|
بـه چـنـگ آمدش گنج چون ديد رنج
|
اسيران و آن گـنـج قيصر بـه راه
|
بـه سوي مداين فرسـتاد شاه
|
وزيشان هران کس که جـنـگي بدند
|
نـهادند بر پـشـت پيلان بـبـند
|
زمين ديد رخـشانتر از چرخ ماه
|
بـگرديد بر گرد آن شـهر شاه
|
ز بـس باغ و ميدان و آب روان
|
هـمي تازه شد پير گشتـه جـهان
|
چـنين گـفـت با موبدان شـهريار
|
کـه انـطاکيه اسـت اين اگر نوبهار
|
کـسي کو نديدسـت خرم بهشـت
|
ز مـشـک اندرو خاک وز زر خشـت
|
درخـتـش ز ياقوت و آبـش گـلاب
|
زمينـش سپـهر آسـمان آفـتاب
|
نـگـه کرد بايد بدين تازه بوم
|
کـه آباد بادا هـمـه مرز روم
|
يکي شـهر فرمود نوشين روان
|
بدو اندرون آبـهاي روان
|
بـه کردار انـطاکيه چون چراغ
|
پر از گـلـشـن و کاخ و ميدان و باغ
|
بزرگان روشـندل و شادکام
|
ورا زيب خـسرو نـهادند نام
|
شد آن زيب خـسرو چو خرم بـهار
|
بـهـشـتي پر از رنگ و بوي و نگار
|
اسيران کزان شـهرها بسـتـه بود
|
بـبـند گران دسـت و پا خسته بود
|
بـفرمود تا بـند برداشـتـند
|
بدان شـهرها خوار بـگذاشـتـند
|
چـنين گـفـت کاين نوبر آورده جاي
|
همـش گلشـن و بوستان و سراي
|
بـکرديم تا هر کـسي را بـه کام
|
يکي جاي باشد سزاوار نام
|
بـبـخـشيد بر هر کـسي خواسته
|
زمين چون بهشـتي شد آراسـتـه
|
ز بـس بر زن و کوي و بازارگاه
|
تو گفـتي نـماندسـت بر خاک راه
|
بيامد يکي پرسـخـن کـفـشـگر
|
چـنين گـفـت کاي شاه بيدادگر
|
بـقالينيوس اندرون خان مـن
|
يکي تود بد پيش پالان مـن
|
ازين زيب خـسرو مرا سود نيسـت
|
کـه بر پيش درگاه مـن تود نيسـت
|
بـفرمود تا بر در شوربـخـت
|
بکشـتـند شاداب چـندي درخـت
|
يکي مرد ترسا گزين کرد شاه
|
بدو داد فرمان و گـنـج و کـلاه
|
بدو گفت کاين زيب خسرو تو راسـت
|
غريبان و اين خانـه نو تو راسـت
|
بـه سان درخـت برومـند باش
|
پدر باش گاهي چو فرزند باش
|
ببـخـشـش بياراي و زفـتي مکن
|
بر اندازه بايد ز هر در سـخـن
|
ز انـطاکيه شاه لـشـکر براند
|
جـهانديده ترسا نگـهـبان نـشاند
|
پـس آگاهي آمد ز فرفوريوس
|
بـگـفـت آنـچ آمد بـقالينيوس
|
بـه قيصر چـنين گفت کامد سـپاه
|
جـهاندار کـسري ابا پيل و گاه
|
سپاهـسـت چـندانـک دريا و کوه
|
هـميگردد از گرد اسـبان سـتوه
|
بـگرديد قيصر ز گـفـتار خويش
|
بزرگان فرزانـه را خواند پيش
|
ز نوشينروان شد دلـش پر هراس
|
هـمي راي زد روز و شب در سهپاس
|
بدو گفـت موبد که اين راي نيسـت
|
کـه با رزم کسري تو را پاي نيسـت
|
برآرند ازين مرز آباد خاک
|
شود کرده قيصر اندر مـغاک
|
زوان سراينده و راي سـسـت
|
جز از رنـج بر پادشاهي نجـسـت
|
چو بشـنيد قيصر دلش خيره گشـت
|
ز نوشينروان راي او تيره گـشـت
|
گزين کرد زان فيلـسوفان روم
|
سـخـنگوي با دانـش و پاک بوم
|
بـه جاي آمد از موبدان شسـت مرد
|
بـه کـسري شدن نامزدشان بـکرد
|
پيامي فرسـتاد نزديک شاه
|
گرانـمايگان برگرفـتـند راه
|
چو مـهراس دانـندهشان پيش رو
|
گوي در خرد پير و سالار نو
|
ز هر چيز گـنـجي بـه پيش اندرون
|
شـمارش گذر کرده بر چـند و چون
|
بـسي لابـه و پـند و نيکو سخـن
|
پـشيمان ز گـفـتارهاي کـهـن
|
فرسـتاد با باژ و ساو گران
|
گروگان ز خويشان و کـنداوران
|
چو مـهراس گـفـتار قيصر شـنيد
|
پديد آمد آن بـند بد را کـليد
|
رسيدند نزديک نوشينروان
|
چو الـماس کرده زبان با روان
|
چو مـهراس نزديک کـسري رسيد
|
برومي يکي آفرين گـسـتريد
|
تو گـفـتي ز تيزي وز راسـتي
|
سـتاره برآرد هـمي زآسـتي
|
بـه کـسري چنين گفت کاي شهريار
|
جـهان را بدين ارجـمـندي مدار
|
برومي تو اکـنون و ايران تـهيسـت
|
هـمـه مرز بيارز و بيفرهيسـت
|
هران گـه کـه قيصر نـباشد بروم
|
نسنـجد بـه يک پشه اين مرز و بوم
|
هـمـه سودمـندي ز مردم بود
|
چو او گـم شود مردمي گـم بود
|
گر اين رستخيز از پي خواستـسـت
|
کـه آزرم و دانش بدو کاستـسـت
|
بياوردم اکـنون هـمـه گـنـج روم
|
کـه روشـنروان بهـتر از گنج و بوم
|
چو بـشـنيد زو اين سخن شـهريار
|
دلـش گـشـت خرم چو باغ بـهار
|
پذيرفـت زو هرچ آورده بود
|
اگر بدره زر و گر برده بود
|
فرسـتادگان را سـتايش گرفـت
|
بران نيکويها فزايش گرفـت
|
بدو گـفـت کاي مرد روشـن خرد
|
نـبرده کـسي کو خرد پرورد
|
اگر زر گردد هـمـه خاک روم
|
تو سـنـگيتري زان سرافزار بوم
|
نـهادند بر روم بر باژ و ساو
|
پراگـنده دينار ده چرم گاو
|
وزان جايگـه نالـه گاودم
|
شـنيدند و آواز رويينـه خـم
|
جـهاندار بيدار لـشـکر براند
|
بـه شام آمد و روزگاري بـماند
|
بياورد چـندان سـليح و سـپاه
|
هـمان برده و بدره و تاج و گاه
|
کـه پـشـت زمي را هميداد خم
|
ز پيلان وز گـنـجـهاي درم
|
ازان مرز چون رفـتـن آمدش راي
|
بـه شيروي بـهرام بـسـپرد جاي
|
بدو گـفـت کاين باژ قيصر بـخواه
|
مـکـن هيچ سستي به روز و به ماه
|
بـبوسيد شيروي روي زمين
|
هـميخواند بر شـهريار آفرين
|
کـه بيدار دل باش و پيروزبـخـت
|
مـگر داد زرد اين کياني درخـت
|
تـبيره برآمد ز درگاه شاه
|
سوي اردن آمد درفـش سـپاه
|
جـهاندار کـسري چو خورشيد بود
|
جـهان را ازو بيم و اميد بود
|
برين سان رود آفـتاب سـپـهر
|
به يک دست شمشير و يک دست مهر
|
نـه بـخـشايش آرد به هنگام خشم
|
نـه خشم آيدش روز بخشش به چشم
|
چـنين بود آن شاه خـسرونژاد
|
بياراسـتـه بد جـهان را بداد
|