چـنين گـفـت شاهوي بيداردل
|
کـه اي پير داناي و بـسيار دل
|
ايا مرد فرزانـه و تيز وير
|
ز شاهوي پير اين سـخـن يادگير
|
کـه درهـند مردي سرافراز بود
|
کـه با لـشـکر و خيل و با ساز بود
|
خـنيده بـهر جاي جـمـهور نام
|
بـه مردي بـهر جاي گسـترده گام
|
چـنان پادشا گشـتـه برهـندوان
|
خردمـند و بيدار و روشـنروان
|
ورا بود کـشـمير تا مرز چين
|
برو خواندندي بـه داد آفرين
|
بـه مردي جـهاني گرفته بدسـت
|
ورا سـندلي بود جاي نشـسـت
|
هـميدون بدش تاج و گنج و سـپاه
|
هـميدون نـگين وهـميدون کـلاه
|
هنرمـند جمـهور فرهـنـگ جوي
|
سرافراز با دانـش و آبروي
|
بدو شادمان زيردسـتان اوي
|
چـه شـهري چه از در پرستان اوي
|
زني بود هـم گوهرش هوشـمـند
|
هـنرمـند و با دانـش و بيگزند
|
پـسر زاد زان شاه نيکو يکي
|
کـه پيدا نـبود از پدر اندکي
|
پدر چون بديد آن جـهاندار نو
|
هـم اندر زمان نام کردند گو
|
برين برنيامد بـسي روزگار
|
کـه بيمار شد ناگـهان شـهريار
|
بـه کدبانو اندرز کرد و بـه مرد
|
جـهاني پر از دادگو را سـپرد
|
ز خردي نشايسـت گو بـخـت را
|
نـه تاج و کـمر بستن و تـخـت را
|
سران راهـمـه سر پر از گرد بود
|
ز جـمـهورشان دل پر از درد بود
|
ز بـخـشيدن و خوردن و داد اوي
|
جـهان بود يک سر پر از ياد اوي
|
سـپاهي و شـهري همه انجمـن
|
زن و کودک و مرد شد راي زن
|
کـه اين خرد کودک نداند سـپاه
|
نـه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه
|
هـمـه پادشاهي شود پرگزند
|
اگر شـهرياري نـباشد بـلـند
|
بـه دنـبر برادر بد آن شاه را
|
خردمـند وشايسـتـه گاه را
|
کـجا نام آن نامور ماي بود
|
بـه دنـبر نشسـتـه دلاراي بود
|
جـهانديدگان يک بـه يک شاهجوي
|
ز سـندل بـه دنـبر نـهادند روي
|
بزرگان کـشـمير تا مرز چين
|
بـه شاهي بدو خواندند آفرين
|
ز دنـبر بيامد سرافراز ماي
|
بـه تـخـت کيان اندر آورد پاي
|
هـمان تاج جـمـهور بر سر نـهاد
|
بداد و ببخـشـش در اندر گـشاد
|
چو با سازشد مام گو را بـخواسـت
|
بـپرورد و با جان هميداشت راست
|
پري چـهره آبـسـتـن آمد ز ماي
|
پـسر زاد ازين نامور کدخداي
|
ورا پادشا نام طـلـخـند کرد
|
روان را پر از مـهر فرزند کرد
|
دوساله شد اين خرد و گو هفت سال
|
دلاور گوي بود با فر و يال
|
پـس از چـند گـه ماي بيمار شد
|
دل زن برو پر ز تيمار شد
|
دوهـفـتـه برآمد بـه زاري بمرد
|
برفـت وجـهان ديگري را سـپرد
|
هـمـه سـندلي زار و گريان شدند
|
ز درد دل ماي بريان شدند
|
نشـسـتـند يک ماه باسوگ شاه
|
سرماه يک سر بيامد سـپاه
|
هـمـه نامداران وگردان شـهر
|
هرآنـکـس کـه او را خرد بود بهر
|
سـخـن رفـت هرگونـه بر انجمن
|
چـنين گـفـت فرزانـهاي رايزن
|
کـه اين زن که از تخم جمـهور بود
|
هـميشـه ز کردار بد دور بود
|
همـه راسـتي خواستي نزد شوي
|
نـبود ايچ تابود جز دادجوي
|
نژاديسـت اين ساخـتـه داد را
|
هـمـه راسـتي را و بـنياد را
|
هـمان بـه کـه اين زن بود شهريار
|
کـه او ماند زين مـهـتران يادگار
|
زگـفـتار او رام گشـت انجـمـن
|
فرسـتاده شد نزد آن پاک تـن
|
کـه تـخـت دو فرزند را خود بـگير
|
فزاينده کاريسـت اين ناگزير
|
چوفرزند گردد سزاوار گاه
|
بدو ده بزرگي و گـنـج و سـپاه
|
ازان پـس هـم آموزگارش تو باش
|
دلارام و دسـتور و رايش تو باش
|
بـه گـفـتار ايشان زن نيک بخـت
|
بيفراخـت تاج و بياراست تـخـت
|
فزوني وخوبي وفرهـنـگ وداد
|
هـمـه پادشاهي بدو گشت شاد
|
دوموبد گزين کرد پاکيزهراي
|
هـنرمـند و گيتي سپرده بـه پاي
|
بديشان سـپرد آن دو فرزند را
|
دو مـهـتر نژاد خردمـند را
|
نـبودند ز ايشان جدا يک زمان
|
بديدار ايشان شده شادمان
|
چو نيرو گرفـتـند و دانا شدند
|
بـهر دانـشي بر توانا شدند
|
زمان تا زمان يک ز ديگر جدا
|
شدندي برمادر پارسا
|
کـه ازماکدامسـت شايسـتـهتر
|
بـه دل برتر و نيز بايسـتـهتر
|
چـنين گـفـت مادر به هر دو پسر
|
کـه تا از شـما باکه يابـم هـنر
|
خردمـندي وراي و پرهيز و دين
|
زبان چرب و گوينده و بافرين
|
چوداريد هر دو ز شاهي نژاد
|
خرد بايد و شرم و پرهيز وداد
|
چوتـنـها شدي سوي مادر يکي
|
چـنين هـم سخـن راندي اندکي
|
کـه از ما دو فرزند کشور کراسـت
|
به شاهي و اين تخت و افسرکراست
|
بدو مام گفتي که تخت آن تـسـت
|
هـنرمـندي و راي و بخت آن تست
|
بـه ديگر پسرهـم ازينسان سخـن
|
هـميراندي تا سخـن شد کهـن
|
دل هرد وان شاد کردي به تـخـت
|
بـه گنـج وسـپاه وبنام و به بخت
|
رسيدند هر دو بـه مردي بـه جاي
|
بدآموز شد هر دو را رهـنـماي
|
زرشـک اوفـتادند هردو بـه رنـج
|
برآشوفـتـند ازپي تاج وگـنـج
|
همـه شـهرزايشان بدونيم گشت
|
دل نيک مردان پرازبيم گـشـت
|
زگـفـت بدآموز جوشان شدند
|
بـه نزديک مادرخروشان شدند
|
بگـفـتـند کزماکـه زيباترسـت
|
کـه برنيک وبد برشـکيباترسـت
|
چـنين پاسـخ آورد فرزانـه زن
|
کـه باموبدي يکدل وراي زن
|
شـمارابـبايد نشستـن نخسـت
|
بارام وباکام فرجام جـسـت
|
ازان پـس خـنيده بزرگان شـهر
|
هرآنـکـس کـه اودارد از راي بهر
|
يکايک بـگوييم با رهـنـمون
|
نـه خوبـسـت گرمي به کاراندرون
|
کـسي کو بـجويد هـمي تاج وگاه
|
خردبايد وراي وگـنـج وسـپاه
|
چو بيدادگر پادشاهي کـند
|
جـهان پر ز گرم وتـباهي کـند
|
بـه مادر چـنين گـفـت پرمايه گو
|
کزين پرسـش اندر زمانـه مرو
|
اگر کـشور ازمـن نـگيرد فروغ
|
بـه کژي مـکـن هيچ راي دروغ
|
بـه طلخـند بسـپار گنـج وسپاه
|
مـن او را يکي کـهـترم نيکـخواه
|
وگر مـن بـه سال وخرد مـهـترم
|
هـم از پشـت جمـهور کـنداورم
|
بدو گوي تا از پي تاج و تـخـت
|
نـگيرد بـه بيدانـشي کارسخت
|
بدو گـفـت مادر کـه تندي مکـن
|
برانديشـه بايد کـه راني سـخـن
|
هرآنکس که برتخت شاهي نشست
|
ميان بستـه بايد گشاده دو دسـت
|
نـگـه داشـتـن جان پاک از بدي
|
بدانـش سـپردن ره بـخردي
|
هـم از دشمن آژير بودن به جنـگ
|
نـگـه داشـتـن بـهره نام و ننگ
|
ز داد و ز بيداد شـهر و سـپاه
|
بـپرسد خداوند خورشيد و ماه
|
اگر پـشـه از شاه يابد سـتـم
|
روانـش بـه دوزخ بـماند دژم
|
جـهان از شـب تيره تاريکتر
|
دلي بايد ازموي باريکتر
|
کـه از بد کـند جان و تـن را رها
|
بداند کـه کژي نيارد بـها
|
چو بر سرنـهد تاج بر تـخـت داد
|
جـهاني ازان داد باشـند شاد
|
سرانـجام بستر ز خشتست وخاک
|
وگر سوخـتـه گردد اندر مـغاک
|
ازين دودمان شاه جـمـهور بود
|
کـه رايش ز کردار بد دور بود
|
نـه هـنـگام بد مردن او را بـمرد
|
جـهان را بـه کهـتر برادر سـپرد
|
زد نـبر بيامد سرافراز ماي
|
جوان بود و بينا دل وپاک راي
|
هـمـه سـندلي پيش اوآمدند
|
پر از خون دل و شاه جو آمدند
|
بيامد بـه تخـت مهي برنشسـت
|
ميان تنـگ بسته گشاده دو دسـت
|
مرا خواسـت انباز گشتيم وجفـت
|
بدان تا نـماند سخـن درنهـفـت
|
اگر زانـک مـهـتر برادر تويي
|
بـه هوش وخرد نيز برتر تويي
|
هـمان کـن که جان را نداري به رنج
|
ز بـهر سرافرازي و تاج وگـنـج
|
يکي ازشـما گرکـنـم مـن گزين
|
دل ديگري گردد از مـن بـکين
|
مريزيد خون از پي تاج وگـنـج
|
کـه برکـس نـماند سراي سپنج
|
ز مادر چو بشـنيد طلـخـند پـند
|
نيامدش گـفـتار او سودمـند
|
بـمارد چـنين گـفـت کز مهتري
|
هـمي از پي گو کـني داوري
|
بـه سال ار برادر ز من مهـترسـت
|
نـه هرکـس که او مهتر او بهترست
|
بدين لشـکر مـن فروان کسسـت
|
که همسال او به آسمان کرکسست
|
کـه هرگز نـجويند گاه وسـپاه
|
نـه تخـت و نه افسر نه گنج و کلاه
|
پدر گر بـه روز جواني بـمرد
|
نـه تـخـت بزرگي کسي راسپرد
|
دلـت جفـت بينـم همي سوي گو
|
برآني کـه او را کـني پيشرو
|
مـن ازگـل برين گونـه مردم کنـم
|
مـبادا کـه نام پدر گـم کـنـم
|
يکي مادرش سخـت سوگـند خورد
|
کـه بيزارم از گـنـبد لاژورد
|
اگرهرگز اين آرزو خواسـتـم
|
ز يزدان وبردل بياراسـتـم
|
مـبر زين سـن جز به نيکي گـمان
|
مـشو تيز باگردش آسـمان
|
کـه آن راکـه خواهد دهد نيکوي
|
نـگر جز بـه يزدان به کس نـگروي
|
مـن انداخـتـم هرچ آمد ز پـند
|
اگر نيسـت پـند منـت سودمـند
|
نـگر تاچـه بـهـتر ز کارآن کـنيد
|
وزين پـند مـن توشـه جان کـنيد
|
وزان پـس همـه بخردان را بـخواند
|
هـمـه پـندها پيش ايشان براند
|
کـليد درگـنـج دو پادشا
|
کـه بودند بادانـش و پارسا
|
بياورد وکرد آشـکارا نـهان
|
بـه پيش جـهانديدگان ومـهان
|
سراسر بر ايشان ببخـشيد راسـت
|
هـمـه کام آن هر دو فرزند خواست
|
چـنين گفـت زان پس به طلخند گو
|
کـه اي نيک دل نامور يار نو
|
شـنيدم کـه جمهور چندي ز ماي
|
سرافرازتر بد بـه سال و براي
|
پدرت آن گرانـمايه نيکـخوي
|
نـکرد ايچ ازان پيش تـخـت آرزوي
|
نـه نـنـگ آمدش هرگز از کهتري
|
نـجـسـت ايچ بر مهـتران مهتري
|
نـگر تا پـسـندد چـنين دادگر
|
کـه مـن پيش کهـتر ببندم کـمر
|
نگـفـت مادر سـخـن جز به داد
|
تو را دل چرا شد ز بيداد شاد
|
ز لشـکر بـخوانيم چـندي مـهان
|
خردمـند و برگشـتـه گرد جـهان
|
ز فرزانـگان چون سخن بـشـنويم
|
براي و بـه گـفـتارشان بـگرويم
|
ز ايوان مادر بدين گـفـتوگوي
|
برفتـند ودلـشان پر از جستوجوي
|
برين برنـهادند هر دو جوان
|
کزان پـس ز گردان وز پـهـلوان
|
ز دانا وپاکان سـخـن بـشـنويم
|
بران سان کـه باشد بدان بـگرويم
|
کز ايشان همي دانـش آموخـتيم
|
بـه فرهـنـگ دلـها برافروخـتيم
|
بيامد دو فرزانـه رهـنـماي
|
ميانـشان هميرفـت هر گونه راي
|
هـميخواسـت فرزانـه گو که گو
|
بود شاه درسـندلي پيشرو
|
هـم آنکـس کـه استاد طلخند بود
|
بـه فرزانـگي هـم خردمـند بود
|
هـمي اين بران بر زد وآن برين
|
چـنين تا دو مهـتر گرفـتـند کين
|
نـهاده بدند اندر ايوان دو تـخـت
|
نشستـه بـه تخت آن دو پيروز بخت
|
دلاور دو فرزانـه بردسـت راسـت
|
هـمي هريکي ازجهان بهرخواسـت
|
گرانـمايگان را هـمـه خواندند
|
بايوان چـپ و راست بـنـشاندند
|
زبان برگـشادند فرزانـگان
|
کـه اي سرفرازان ومردانـگان
|
ازين نامداران فرخنژاد
|
کـه داريد رسـم پدرشان بـه ياد
|
کـه خواهيد برخويشـتـن پادشا
|
کـه دانيد زين دوجوان پارسا
|
فروماندند اندران موبدان
|
بزرگان و بيدار دل بـخردان
|
نشستـه هـمي دوجوان بر دو تخت
|
بـگـفـت دو فرزانـه نيکبـخـت
|
بدانـسـت شـهري و هم لشکري
|
کزان کارجـنـگ آيد و داوري
|
هـمـه پادشاهي شود بر دو نيم
|
خردمـند ماند بـه رنـج وبـه بيم
|
يکي ز انجـمـن سر برآورد راسـت
|
بـه آوا سخن گفت و برپاي خاسـت
|
کـه ما از دو دسـتور دو شـهريار
|
چـه ياريم گفتـن کـه آيد بـه کار
|
بـسازيم فردا يکي انـجـمـن
|
بـگوييم با يکدگر تـن بـه تـن
|
وزان پـس فرسـتيم يک يک پيام
|
مـگر شـهرياران بيابـند کام
|
برفـتـند ز ايوان ژکان و دژم
|
لـبان پر ز باد و روان پر ز غـم
|
بـگـفـتـند کين کار با رنج گشت
|
ز دسـت جـهانديده اندر گذشـت
|
برادر نديديم هرگز دو شاه
|
دو دسـتور بدخواه در پيشـگاه
|
بـبودند يک شـب پرآژنـگ چـهر
|
بدانـگـه کـه برزد سر از کوه مهر
|
برفـتـند يک سر بزرگان شـهر
|
هرآنکـس کـه شان بود زان کار بهر
|
پر آواز شد سـندلي چار سوي
|
سـخـن رفـت هرگونـه بيآرزوي
|
يکي راز ز گردان بـگو بود راي
|
يکي سوي طلخـند بد رهـنـماي
|
زبانـها ز گـفـتارشان شد سـتوه
|
نگشـتـند هـمراي و با هم گروه
|
پراگـنده گـشـت آن بزرگ انجمن
|
سـپاهي وشـهري همه تن به تن
|
يکي سوي طـلـخـند پيغام کرد
|
زبان را زگو پر ز دشـنام کرد
|
دگر سوي گر رفـت با گرز و تيغ
|
کـه از شاه جان را ندارم دريغ
|
پرآشوب شد کـشور سـندلي
|
بدان نيکـخواهي و آن يک دلي
|
خردمـند گويد کـه در يک سراي
|
چوفرمان دوگردد نـماند بـه جاي
|
پـس آگاهي آمد به طلـخـند و گو
|
کـه هر بر زني بايکي پيشرو
|
هـمـه شـهر ويران کنـند از هوا
|
نـبايد کـه دارند شاهان روا
|
بـبودند زان آگـهي پر هراس
|
هميداشتـندي شـب و روز پاس
|
چـنان بد کـه روزي دو شاه جوان
|
برفـتـند بيلـشـکر و پهـلوان
|
زبان برگـشادند يک با دگر
|
پرآژنـگ روي و پراز جـنـگ سر
|
بـه طلخـند گفـت اي برادر مکن
|
کز اندازه بگذشـت ما را سـخـن
|
بـتا روي بر خيره چيزي مـجوي
|
کـه فرزانـگان آن نـبينـند روي
|
شـنيدي کـه جمـهور تا زنده بود
|
برادر ورا چون يکي بـنده بود
|
بـمرد او و مـن ماندم خوار و خرد
|
يکي خرد را گاه نـتوان سـپرد
|
جـهان پر ز خوبي بد از راي اوي
|
نيارسـت جستـن کسي جاي اوي
|
برادر ورا هـمـچو جان بود و تـن
|
بـشاهي ورا خواندند انـجـمـن
|
اگر بودمي مـن سزاوار گاه
|
نـکردي بـه ماي اندرون کس نـگاه
|
بر آيين شاهان گيتي رويم
|
ز فرزانـگان نيک و بد بـشـنويم
|
مـن ازتو بـه سال وخرد مـهـترم
|
توگويي کـه مـن کهـترم بهـترم
|
مـکـن ناسزا تخت شاهي مجوي
|
مـکـن روي کشور پر از گفتوگوي
|
چـنين پاسـخ آورد طلخـند پـس
|
بـه افـسون بزرگي نجستست کس
|
مـن اين تاج و تخت از پدر يافـتـم
|
ز تـخـمي کـه او کشت بريافتـم
|
هـمـه پادشاهي و گنج و سـپاه
|
ازين پـس بـه شمشير دارم نـگاه
|
ز جـمـهور وز ماي چندين مـگوي
|
اگر آمـني تـخـت را رزم جوي
|
سرانـشان پر از جـنـگ باز آمدند
|
بـه شـهر اندرون رزمـساز آمدند
|
سـپاهي وشـهري همه جنگجوي
|
بدرگاه شاهان نـهادند روي
|
گروهي بـه طـلـخـند کردند راي
|
دگر را بـگو بود دل رهـنـماي
|
برآمد خروش از در هر دو شاه
|
يکي را نـبود اندر آن شـهر راه
|
نخسـتين بياراسـت طلخـند جنگ
|
نـبودش بـه جـنـگ دليران درنگ
|
سرگـنـجـهاي پدر بر گـشاد
|
سپـه راهـمـه ترگ وجوشن بداد
|
همـه شـهر يکـسر پر از بيم شد
|
دل مرد بـخرد بدو نيم شد
|
کـه تا چون بود گردش آسـمان
|
کرا برکـشد زين دومـهـتر زمان
|
همـه کـشور آگاه شد زين دو شاه
|
دمادم بيامد زهر سو سـپاه
|
بـپوشيد طلخـند جوشـن نخست
|
بـه خون ريختن چنگها را بشسـت
|
بياورد گو نيز خـفـتان وخود
|
هـميداد جان پدر را درود
|
بدان تـندي ازجاي برخاسـتـند
|
هـمي پـشـت پيلان بياراستـند
|
نـهادند برکوهـه پيل زين
|
توگـفـتي هـمي راه جويد زمين
|
همـه دشـت پر زنگ وهندي دراي
|
هـمـه گوش پر نالـه کرناي
|
بـه لشـکر گـه آمد دوشاه جوان
|
هـمـه بـهر بيشي نـهاده روان
|
سـپـهر اندران رزمگـه خيره شد
|
ز گرد سپـه چـشـمـها تيره شد
|
بر آمد خروشيدن گاو دم
|
ز دو رويه آواز رويينـه خـم
|
بياراسـت با ميمـنـه ميسره
|
تو گـفـتي زمين کوه شد يکـسره
|
دولشـکر کـشيدند صف بر دو ميل
|
دو شاه سرافراز بر پـشـت پيل
|
درفـشي درفشان به سر بر به پاي
|
يکي پيکرش بـبر و ديگر هـماي
|
پياده بـه پيش اندرون نيزهدار
|
سـپردار و شايسـتـه کار زار
|
نـگـه کرد گو اندران دشت جنـگ
|
هوا ديد چون پشت جنگي پلـنـگ
|
هـمـه کام خاک وهمه دشت خون
|
بـگرد اندرون نيزه بد رهـنـمون
|
بـه طلخـند هرچند جانش بسوخت
|
ز خشم او دو چشم خرد رابدوخـت
|
گزين کرد مردي سـخـنـگوي گو
|
کزان مـهـتران او بدي پيشرو
|
کـه رو پيش طلخـند و او را بـگوي
|
کـه بيداد جـنـگ برادر مـجوي
|
کـه هر خون که باشد برين ريختـه
|
تو باشي بدان گيتي آويخـتـه
|
يکي گوش بـگـشاي بر پـندگو
|
بـه گـفـتار بدگوي غره مـشو
|
نـبايد کـه از ما بدين کارزار
|
نـکوهـش بود در جـهان يادگار
|
کـه اين کـشور هـند ويران شود
|
کـنام پـلـنـگان و شيران شود
|
بـپرهيز ازين جـنـگ و آويخـتـن
|
بـه بيداد بر خيره خون ريخـتـن
|
دل مـن بدين آشـتي شاد کـن
|
ز فام خرد گردن آزاد کـن
|
ازين مرز تا پيش درياي چين
|
تو راباد چـندانـک خواهي زمين
|
هـمـه مـهر با جان برابر کـنيم
|
تو را بر سرخويش افـسر کـنيم
|
ببـخـشيم شاهي بـه کردار گنج
|
کـه اين تخت و افسر نيرزد به رنـج
|
وگر چـند بيداد جويي هـمـه
|
پراگـندن گرد کرده رمـه
|
بدين گيتي اندر نـکوهـش بود
|
هـمين رابدان سر پژوهـش بود
|
مـکـن اي برادر بـه بيداد راي
|
کـه بيداد را نيسـت با داد پاي
|
فرسـتاده چون پيش طلـخـند شد
|
بـه پيغام شاه از در پـند شد
|
چـنين داد پاسـخ که او را بـگوي
|
کـه درجنـگ چـندين بهانه مجوي
|
برادر نـخوانـم تو را من نه دوسـت
|
نـه مـغز تو از دوده ما نه پوسـت
|
هـمـه پادشاهي تو ويران کـني
|
چوآهـنـگ جـنـگ دليران کـني
|
هـمـه بدسـگالان بـه نزد تواند
|
بـه بـهرام روز اورمزد تواند
|
گـنـهـکار هـم پيش يزدان تويي
|
کـه بد نام و بد گوهر و بد خويي
|
ز خوني که ريزند زين پـس بـه کين
|
تو باشي به نفرين و مـن بـه آفرين
|
و ديگر کـه گفتي ببـخـشيم تاج
|
هـم اين مرزباني و اين تخـت عاج
|
هر آنگـه کـه تو شهرياري کـني
|
مرا مرز بـخـشي و ياري کـني
|
نـخواهـم کـه جان باشد اندر تنم
|
وگر چـشـم برتاج شاه افگـنـم
|
کـنون جـنـگ را بر کـشيدم رده
|
هوا شد چو ديبا بـه زر آژده
|
ز تير و ز ژوپين و نوک سـنان
|
نداند کـنون گورکيب ازعـنان
|
برآورد گـه بر سرافـشان کـنـم
|
همـه لـشـکرش را خروشان کنم
|
بران سان سپاه اندر آرم به جـنـگ
|
کـه سيرآيد ازجنـگ جنگي پلنـگ
|
بيارند گو را کنون بسـتـه دسـت
|
سپاهـش ببينـند هر سو شکست
|
کـه ازبـندگان نيز با شـهريار
|
نـپوشد کـسي جوشـن کارزار
|
چو پاسـخ شـنيد آن خردمـند مرد
|
بيامد هـمـه يک بـه يک ياد کرد
|
غـمي شد دل گوچو پاسخ شـنيد
|
کـه طـلـخـند را راي پاسخ نديد
|
پر انديشـه فرزانـه را پيش خواند
|
ز پاسـخ فراوان سـخـنـها براند
|
بدو گفـت کاي مرد فرهنـگ جوي
|
يکي چاره کار با مـن بـگوي
|
همه دشت خونست و بي تن سرست
|
روان را گذر بر جـهانداورسـت
|
نـبايد کزين جـنـگ فرجام کار
|
بـه ما بازماند بد روزگار
|
بدو گـفـت فرزانـه کاي شـهريار
|
نـبايد تو را پـندآموزگار
|
گر از مـن همي بازجويي سـخـن
|
بـه جـنـگ برادر درشـتي مکن
|
فرسـتادهاي تيز نزديک اوي
|
سرافراز با دانـش و نرم گوي
|
بـبايد فرسـتاد و دادن پيام
|
بـگردد مـگر او ازين جـنـگ رام
|
بدو ده همـه گـنـج نابرده رنـج
|
تو جان برادر گزين کـن ز گـنـج
|
چو باشد تو را تاج و انـگـشـتري
|
بـه دينار با او مـکـن داوري
|
نـگـه کردم از گردش آسـمان
|
بدين زودي او را سرآيد زمان
|
ز گردنده هفـت اختر اندر سـپـهر
|
يکي را نديدم بدو راي ومـهر
|
تـبـه گردد او هم بدين دشت جنگ
|
نـبايد گرفـتـن خود اين کار تنـگ
|
مـگر مـهر شاهي و تخت و کـلاه
|
بدان تات بد دل نـخواند سـپاه
|
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گـنـج
|
بده تا نـباشد روانـش بـه رنـج
|
تو گر شـهرياري و نيکاخـتري
|
بـه کار سـپـهري تواناتري
|
ز فرزانـه بشـنيد شاه اين سخـن
|
دگر باره راي نوافـگـند بـن
|
ز درد برادر پر از آب روي
|
گزين کرد نيک اخـتري چربگوي
|
بدوگـفـت گو پيش طلـخـند شو
|
بـگويش کـه پر درد و رنجسـت گو
|
ازين گردش رزم و اين کارزار
|
هـميخواهد از داور کردگار
|
کـه گرداند اندر دلـت هوش ومـهر
|
بـه تابي ز جـنـگ برادر توچـهر
|
بـه فرزانـهاي کو به نزديک تسـت
|
فروزنده جان تاريک تـسـت
|
بـپرس از شـمار ده و دو و هفـت
|
کـه چون خواهد اين کار بيداد رفـت
|
اگر چـند تـندي و کـنداوري
|
هـم از گردش چرخ برنـگذري
|
هـمـه گرد بر گرد ما دشمنسـت
|
جـهاني پر از مردم ريمـنـسـت
|
هـمان شاه کشمير وفغـفور چين
|
کـه تنگست از ايشان به ما بر زمين
|
نـکوهيده باشيم ازين هر دو روي
|
هـم از نامداران پرخاشـجوي
|
کـه گويند کز بـهر تخـت وکـلاه
|
چرا ساخـت طلخـند و گو رزمـگاه
|
بـه گوهر مـگر هـم نژاده نيند
|
هـمان از گـهر پاکزاده نيند
|
ز لـشـکر گر آيي بـه نزديک مـن
|
درفـشان کـني جان تاريک مـن
|
ز دينار و ديبا و از اسـب و گـنـج
|
ببخشـم نمانـم کـه ماني به رنج
|
هـم از دست من کشور و مهر و تاج
|
بيابي هـمان ياره و تـخـت عاج
|
زمـهر برادر تو را نـنـگ نيسـت
|
مـگر آرزويت جز از جنـگ نيسـت
|
اگر پـند مـن سر به سر نشـنوي
|
بـه فرجام زين بد پـشيمان شوي
|
فرسـتاده آمد چو باد دمان
|
بـه نزديک طـلـخـند تيره روان
|
بگفـت آنـچ بـشـنيد و بفزود نيز
|
ز شاهي و ز گـنـج و دينار و چيز
|
چو بشـنيد طلخـند گـفـتار اوي
|
خردمـندي و راي و ديدار اوي
|
ازان کاسـمان را دگر بود راز
|
بـگـفـت برادر نيامد فراز
|
چـنين داد پاسـخ که گو رابـگوي
|
کـه هرگز مـبادي جزا ز چاره جوي
|
بريده زوانـت بـشـمـشير بد
|
تـنـت سوخـتـه ز آتـش هيربد
|
شـنيدم هـمـه خام گـفـتار تو
|
نـبينـم جزا ز چاره بازار تو
|
چـگونـه دهي گنج و شاهي بمن
|
توخود کيسـتي زين بزرگ انجمـن
|
توانايي و گنـج و شاهي مراسـت
|
ز خورشيد تا آب و ماهي مراسـت
|
هـمانا زمانـت فراز آمدسـت
|
کـت انديشـههاي دراز آمدسـت
|
سـپاه ايسـتاده چـنين بر دوميل
|
ز آورد مردان و پيکار پيل
|
بياراي لـشـکر فراز آر جـنـگ
|
بـه رزم آمدي چيسـت راي درنـگ
|
چـنان بيني اکـنون ز من دستـبرد
|
کـه روزت سـتاره بـبايد شـمرد
|
نداني جز افـسون و بـند و فريب
|
چوديدي کـه آمد بپيشـت نـشيب
|
ازانديشـهاي دور و ز تاج و تـخـت
|
نـخواند تو را دانـشي نيکبـخـت
|
فرسـتاده آمد سري پر ز باد
|
هـمـه پاسـخ پادشا کرد ياد
|
چـنين تا شـب تيره بـنـمود روي
|
فرسـتاده آمد هـمي زين بدوي
|
فرود آمدند اندران رزمـگاه
|
يکي کـنده کـندند پيش سـپاه
|
طـلايه هميگشـت بر گرد دشت
|
بدين گونـه تارامـش اندر گذشـت
|
چوبرزد سر از برج شيرآفـتاب
|
زمين شد بـکردار درياي آب
|
يکي چادر آورد خورشيد زرد
|
بـگـسـترد برکـشور لاژورد
|
برآمد خروشيدن کرناي
|
هـم آواز کوس از دو پرده سراي
|
درفـش دو شاه نوآمد بـه ديد
|
سپـه ميمـنـه ميسره برکـشيد
|
دو شاه سرافراز در قـلـبـگاه
|
دو دسـتور فرزانـه درپيش شاه
|
بـه فرزانـه خويش فرمود گو
|
کـه گويد بـه آواز با پيشرو
|
کـه بر پاي داريد يکـسر درفـش
|
کـشيده همـه تيغـهاي بنفـش
|
يکي ازيلان پيش مـنـهيد پاي
|
نـبايد کـه جـنـبد پياده ز جاي
|
کـه هرکـس تـندي کند روز جنگ
|
نـباشد خردمـند يا مرد سـنـگ
|
ببينـم کـه طلـخـند با اين سپاه
|
چـگونـه خرامد بـه آوردگاه
|
نـباشد جز از راي يزدان پاک
|
ز رخـشـنده خورشيد تا تيره خاک
|
ز پـند آزموديم وز مـهر چـند
|
نـبود ايچ ازين پـندها سودمـند
|
گر ايدون کـه پيروز گردد سـپاه
|
مرا بردهد گردش هور و ماه
|
مريزيد خون از پي خواسـتـه
|
کـه يابيد خود گـنـج آراسـتـه
|
وگر نامداري بود زين سـپاه
|
کـه اسـب افـگـند تيز برقلبگاه
|
چو طـلـخـند را يابد اندر نـبرد
|
نـبايد کـه بر وي فـشانـند گرد
|
نيايش کـنان پيش پيل ژيان
|
بـبايد شدن تنـگ بسـتـه ميان
|
خروشي برآمد کـه فرمان کـنيم
|
ز راي توآرايش جان کـنيم
|
وزان روي طـلـخـند پيش سـپاه
|
چـنين گـفـت با پاسـبانان گاه
|
گر ايدون کـه باشيم پيروزگر
|
دهد گردش اخـتر نيک بر
|
هـمـه تيغـها کينـه رابر کشيم
|
بـه يزدان پـناهيم و دم در کـشيم
|
چو يابيد گو را نـبايدش کـشـت
|
نـه با اوسخـن نيز گفتن درشـت
|
بـگيريدش از پشت آن پيل مسـت
|
بـه پيش من آريد بسته دو دسـت
|
هـمانـگـه خروشيدن کرناي
|
برآمد زدهـليز پردهسراي
|
هـمـه کوه و دريا پر آواز گـشـت
|
توگفـتي سـپـهر روان بازگشـت
|
ز بـس نـعره و چاک چاک تـبر
|
ندانـسـت کـس پاي گيتي ز سر
|
ز رخـشـنده پيکان و پر عـقاب
|
هـمي دامـن اندر کـشيد آفـتاب
|
زمين شد بـه کردار درياي خون
|
در ودشـت بد زيرخون اندرون
|
دو پيل ژيان شاهزاده دو شاه
|
براندند هر دو ز قـلـب سـپاه
|
برآمد خروشي ز طـلـخـند وگو
|
کـه از باد ژوپين مـن دور شو
|
بـه جـنـگ برادر مکن دست پيش
|
نـگـه دار ز آواز مـن جاي خويش
|
هـمي اين بدان گفت وآن هم بدين
|
چودرياي خون شد سراسر زمين
|
يلاني کـه بودند خـنـجر گزار
|
بـگـشـتـند پيرامـن کارزار
|
ز زخـم دوشاه آن دو پرخاشـجوي
|
هـمي خون و مغز اندر آمد به جوي
|
برين گونـه تا خور ز گنبد بگـشـت
|
وز اندازه آويزش اندرگذشـت
|
خروش آمد از دشـت و آواز گو
|
کـه اي جـنـگـسازان و گردان نو
|
هرآنـکـس کـه خواهد زما زينهار
|
مداريد ازو کينـه در کارزدار
|
بدان تا برادر بـترسد ز جـنـگ
|
چوتـنـها بـماند نـسازد درنـگ
|
بـسي خواسـتـند از يلان زينهار
|
بـسي کشـتـه شد در دم کار زار
|
چو طـلـخـند بر پيل تنها بـماند
|
گو او را بـه آواز چـندي بـخواند
|
کـه رو اي برادر بـه ايوان خويش
|
نگـه کـن بـه ايوان و ديوان خويش
|
نيابي هـمانا بـسي زنده تـن
|
از آن تيغزن نامدار انـجـمـن
|
هـمـه خوب کاري ز يزدان شاس
|
وزو دار تا زنده باشي سـپاس
|
کـه زنده برفـتي توازپيش جنـگ
|
نـه هـنـگام رايسـت و روز درنگ
|
چوبـشـنيد طـلـخـند آواز اوي
|
شد از نـنـگ پيچان و پر آب روي
|
بـه مرغ آمد از دشـت آوردگاه
|
فراز آمدندش زهر سو سـپاه
|
در گـنـج بـگـشاد و روزي بداد
|
سـپاهـش شد آباد و با کام وشاد
|
سزاوار خلـعـت هر آنکس کـه ديد
|
بياراسـت او را چـنانـچون سزيد
|
بـه دينار چون لشکر آباد گـشـت
|
دل جنـگـجوي از غم آزادگشـت
|
پيامي فرسـتاد نزديک گو
|
کـه اي تـخـت را چون بـپاليز خو
|
برآني کـه از مـن شدي بيگزند
|
دلـت را بـه زنار افسون مـبـند
|
بـه آتـش شوي ناگهان سوختـه
|
روان آژده چـشـمـها دوخـتـه
|
چو بـشـنيد گو آن پيام درشـت
|
دلـش راز مـهر برادر بشـسـت
|
دلـش زان سخن گشت اندوهـگين
|
بـه فرزانـه گفت اين شگفتي ببين
|
بدوگـفـت فرزانـه کاي شـهريار
|
تويي از پدر تـخـت را يادگار
|
ز دانـش پژوهان تو داناتري
|
هـم از تاجداران تواناتري
|
مرا اين درستست و گفتـم بـشاه
|
ز گردنده خورشيد و تابـنده ماه
|
کـه اين نامور تا نـگردد هـلاک
|
بـگردد چو مار اندرين تيره خاک
|
بـه پاسـخ تو با او درشتي مـگوي
|
بـپيوند و آزرم او را بـجوي
|
اگر جـنـگ سازد بـسازيم جنـگ
|
کـه او با شتابسـت و ما با درنـگ
|
سپـهـبد فرسـتاده را پيش خواند
|
بـه خوبي فراوان سـخـنـها براند
|
بدوگـفـت رو با برادر بـگوي
|
کـه چـندين درشتي و تندي مجوي
|
درشـتي نـه زيباسـت با شهريار
|
پدرنامور بود و تو نامدار
|
مرا اين درستـسـت کز پـند مـن
|
تو دوري نـجويي ز پيوند مـن
|
وليکـن مرا ز آنک هـسـت آرزوي
|
کـه تو نامور باشي و نامـجوي
|
بـگويم هـمـه آنـچ اندر دلست
|
سخنـها کـه جانـم برو مايلست
|
تو را سر بـپيچد ز دسـتور بد
|
زآساني و راي وراه خرد
|
مـگوي اي برادر سـخـن جز بداد
|
کـه گيتي سراسر فسونسـت و باد
|
سوي راسـتي ياز تا هرچ هسـت
|
ز گـنـج ومردان خـسروپرسـت
|
فرستـم همـه سر به سر پيش تو
|
بـبيند روان بدانديش تو
|
کـه اندر دل مـن جز از داد نيسـت
|
مـباد آنـک از جان تو شاد نيسـت
|
برينـسـت رايم کـه دادم پيام
|
اگر بـشـنود مـهـتر خويش کام
|
ور ايدون که رايت جز از جنگ نيسـت
|
بـه خوبي و پيوندت آهنگ نيسـت
|
بـسازم کـنون جـنـگ را لشکري
|
کـه بايد سـپاه مرا کـشوري
|
ازين مرز آباد ما بـگذريم
|
سـپـه را هـمـه پيش دريا بريم
|
يکي کـنده سازيم گرد سـپاه
|
برين جـنـگـجويان بـبـنديم راه
|
ز دريا بـکـنده در آب افـگـنيم
|
سراسر سر اندر شـتاب افـگـنيم
|
بدان تا هرآنکس که بيند شکـسـت
|
ز کـنده نـباشد ورا راه جـسـت
|
ز ماهرک پيروز گردد بـه جـنـگ
|
بريزيم خون اندرين جاي تـنـگ
|
سـپـه را همـه دستـگير آوريم
|
مـبادا کـه شـمـشير و تير آوريم
|
فرسـتاده برگـشـت و آمد چو باد
|
بروبر سـخـنـهاي گو کرد ياد
|
چوطلـخـند بشـنيد گـفـتار گو
|
ز لشـکر هرآنکـس کـه بد پيشرو
|
بـفرمود تا پيش او خواندند
|
سزاوار هر جاي بـنـشاندند
|
هـمـه پاسـخ گو بديشان بگفت
|
هـمـه رازها برگـشاد از نهفـت
|
بـه لشـکر چنين گفت کين جنگ نو
|
بـه دريا کـه انديشه کردسـت گو
|
چـه بينيد واين را چـه راي آوريم
|
کـه انديشـه او بـه جاي آوريم
|
اگر بود خواهيد با مـن يکي
|
نـپيچيد سر را ز داد اندکي
|
اگر جـنـگ جويم چه دريا چـه کوه
|
چو در جنـگ لشـکر بود هـم گروه
|
اگر يار باشيد با مـن بـه جـنـگ
|
از آواز روبـه نـترسد پـلـنـگ
|
هر آنـکـس کـه جويند نام بزرگ
|
ز گيتي بيابـند کام بزرگ
|
جـهانـجوي اگر کشته گردد به نام
|
بـه از زنده دشـمـن بدو شادکام
|
هر آنکـس کـه درجنگ تندي کـند
|
هـمي از پي سودمـندي کـند
|
بيابيد چـندان ز مـن خواسـتـه
|
پرسـتـنده و اسـب آراسـتـه
|
ز کـشـمير تا پيش درياي چين
|
بـه هر شـهر برماکـنـند آفرين
|
ببخشـم همـه شـهرها بر سپاه
|
چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
|
بپاسـخ همـه مهـتران پيش اوي
|
يکايک نـهادند برخاک روي
|
کـه ما نام جوييم و تو شـهريار
|
بـبيني کـنون گردش روزگار
|
ز درگاه طـلـخـند برشد خروش
|
ز لشـکر همـه کشور آمد بـجوش
|
سـپـه را همـه سوي دريا کشيد
|
وزان پـس سـپاه گوآمد پديد
|
برابر فرود آمدند آن دو شاه
|
کـه بوند با يکدگر کينـه خواه
|
بـگرد اندرون کـندهاي ساخـتـند
|
چوشد ژرف آب اندر انداخـتـند
|
دو لـشـکر برابر کـشيدند صـف
|
سواران هـمـه بر لب آورده کـف
|
بياراسـت با ميسره ميمـنـه
|
کـشيدند نزديک دريا بـنـه
|
دو شاه گرانـمايه پر درد و کين
|
نـهادند برپـشـت پيلان دو زين
|
بـه قلب اندرون ساخته جاي خويش
|
شده هر يکي لـشـکر آراي خويش
|
زمين قار شد آسمان شد بنـفـش
|
ز بـس نيزه و پرنياني درفـش
|
هوا شد ز گرد سـپاه آبـنوس
|
ز ناليدن بوق وآواي کوس
|
تو گفـتي کـه دريا بجوشد هـمي
|
نـهـنـگ اندرو خون خروشد همي
|
ز زخـم تـبرزين و گوپال و تيغ
|
ز دريا برآمد يکي تيره ميغ
|
چو بر چرخ خورشيد دامـن کـشيد
|
چـنان شد که کس نيز کس را نديد
|
توگـفـتي هوا تيغ بارد هـمي
|
بـخاک اندرون لالـه کارد هـمي
|
ز افـگـنده گيتي بران گونه گشـت
|
کـه کرکـس نيارست برسرگذشت
|
گروهي بـکـنده درون پر ز خون
|
دگر سر بريده فـگـنده نـگون
|
ز دريا هـميخاسـت از باد موج
|
سـپاه اندر آمد هـمي فوج فوج
|
همـه دشـت مغز و جگر بود و دل
|
همـه نعـل اسـبان ز خون پر ز گل
|
نـگـه کرد طلـخـند از پشت پيل
|
زمين ديد برسان درياي نيل
|
هـمـه باد بر سوي طلخند گشـت
|
بـه راه و بـه آب آرزومند گـشـت
|
ز باد و ز خورشيد و شـمـشير تيز
|
نـه آرام ديد و نـه راه گريز
|
بران زين زرين بـخـفـت و بـمرد
|
هـمـه کـشور هـند گو راسپرد
|
بـبيشي نهادسـت مردم دو چشم
|
ز کـمي بود دل پر از درد وخـشـم
|
نـه آن ماند اي مرد دانا نـه اين
|
ز گيتي هـمـه شادماني گزين
|
اگر چـند بـفزايد از رنـج گـنـج
|
هـمان گـنـج گيتي نيرزد به رنج
|
زقلـب سـپـه چون نگـه کرد گو
|
نديد آن درفـش سـپـهدار نو
|
سواري فرسـتاد تا پـشـت پيل
|
بـگردد بـجويد هـمـه ميل ميل
|
بـبيند کـه آن لعل رخشان درفـش
|
کزو بود روي سواران بـنـفـش
|
کـجاشد کـه بنشست جوش نبرد
|
مـگر چشم من تيره گون شد ز گرد
|
سوار آمد و سر بـه سر بـنـگريد
|
درفـش سرنامداران نديد
|
همـه قلـب گه ديد پر گفت و گوي
|
سواران کـشور هـمـه شاه جوي
|
فرسـتاده برگـشـت و آمد چو باد
|
سخـنـها هـمـه پيش او کرد ياد
|
سـپـهـبد فرود آمد از پشت پيل
|
پياده هـميرفـت گريان دو ميل
|
بيامد چوطـلـخـند را مرده ديد
|
دل لـشـکر از درد پژمرده ديد
|
سراپاي او سر بـه سر بـنـگريد
|
بـه جايي برو پوست خستـه نديد
|
خروشان همـه گوشـت بازو بکـند
|
نـشـسـت از برش سوگوار و نژند
|
هـميگـفـت زار اي نبرده جوان
|
برفـتي پر از درد و خسـتـه روان
|
تو راگردش اخـتر بد بـکـشـت
|
وگرنـه نزد بر تو بادي درشـت
|
بـپيچيد ز آموزگاران سرت
|
تو رفـتي ومـسـکين دل مادرت
|
بـخوبي بـسي راندم با تو پـند
|
نيامد تو را پـند مـن سودمـند
|
چو فرزانـه گو بد آنـجا رسيد
|
جـهان جوي طلـخـند را مرده ديد
|
برادرش گريان و پر درد گـشـت
|
خروش سواران بران پـهـن دشـت
|
خروشان بـغـلـتيد در پيش گو
|
هـميگـفـت زار اي جهاندار نو
|
ازان پـس بياراسـت فرزانـه پـند
|
بـگو گـفـت کاي شـهريار بلـند
|
ازين زاري و سوگواري چـه سود
|
چـنين رفـت و اين بودني کار بود
|
سـپاس از جهان آفرينت يکيسـت
|
کـه طلخند بر دست تو کشته نيست
|
هـمـه بودني گفتـه بودم به شاه
|
ز کيوان و بـهرام و خورشيد و ماه
|
کـه چـندان به پيچيد برزم اين جوان
|
کـه برخويشـتـن بر سر آرد زمان
|
کـنون کار طلخـند چون بادگشـت
|
بـناداني و تيزي اندر گذشـت
|
سپاهسـت چندان پر از درد و خشم
|
سراسر هـمـه برتو دارند چشـم
|
بيارام و ما را تو آرام ده
|
خرد را بـه آرام دل کام ده
|
کـه چون پادشا را بـبيند سـپاه
|
پر از درد و گريان پياده بـه راه
|
بـکاهدش نزد سـپاه آبروي
|
فرومايه گـسـتاخ گردد بروي
|
بـه کردار جام گـلابـسـت شاه
|
کـه از گرد يکـباره گردد تـباه
|
ز دانا خردمـند بـشـنيد پـند
|
خروشي ز لـشـکر برآمد بـلـند
|
کـه آن لشکر اکنون جدا نيست زين
|
هـمـه آفرين باد بر آن و اين
|
هـمـه پاک در زينـهار مـنيد
|
وزين بر مـنـش يادگار مـنيد
|
ازان پـس چو دانـندگان را بـخواند
|
بـه مژگان بسي خون دل برفـشاند
|
ز پـند آنـچ طلـخـند را داده بود
|
بدياشـن بگفـت آنچ ازو هم شنود
|
يکي تـخـت تابوت کردش ز عاج
|
ز زر و ز پيروزه و خوب ساج
|
بـپوشيد رويش بـه چيني پرند
|
شد آن نامور نامـبردار هـند
|
بدبـق و بـقير و بکافور و مـشـک
|
سرتـنـگ تابوت کردند خـشـک
|
وزان جايگـه تيز لـشـکر براند
|
بـه راه و بـه مـنزل فراوان نـماند
|
چو شاهان گزيدند جاي نـبرد
|
بـشد مادر از خواب و آرام و خورد
|
هـميشـه بره ديدبان داشـتي
|
بـه تلـخي هـمي روز بگذاشتي
|
چوازراه برخاسـت گرد سـپاه
|
نـگـه کرد بينادل از ديدهگاه
|
هـمي ديدهبان بـنـگريد از دو ميل
|
کـه بيند مـگر تاج طلـخـند و پيل
|
ز بالا درفـش گو آمد پديد
|
هـمـه روي کـشور سپه گستريد
|
نيامد پديد از ميان سـپاه
|
سواري برافـگـند از ديدهگاه
|
کـه لـشـکر گذر کرد زين روي کوه
|
گو وهرک بودند با او گروه
|
نـه طلـخـند پيدا نه پيل و درفش
|
نـه آن نامداران زرينـه کـفـش
|
ز مژگان فروريخـت خون مادرش
|
فراوان بـه ديوار بر زد سرش
|
ازان پـس چوآمد بـه مام آگـهي
|
کـه تيره شد آن فر شاهنـشـهي
|
جـهاندار طـلـخـند بر زين بمرد
|
سرگاه شاهي بـگو در سـپرد
|
هـمي جامـه زد چاک و رخ را بکند
|
بـه گنـجور گنـج آتـش اندر فگند
|
بـه ايوان او شد دمان مادرش
|
بـه خون اندرون غرقه گشته سرش
|
هـمـه کاخ وتاج بزرگي بسوخـت
|
ازان پـس بلـند آتشي برفروخـت
|
کـه سوزد تن خويش به آيين هـند
|
ازان سوگ پيداکـند دين هـند
|
چو از مادر آگاهي آمد بـگو
|
برانـگيخـت آن باره تيزرو
|
بيامد ورا تـنـگ در بر گرفـت
|
پر از خون مژه خواهـش اندر گرفـت
|
بدو گـفـت کاي مـهربان گوش دار
|
کـه ما بيگـناهيم زين کارزار
|
نـه مـن کشتـم او را نه ياران من
|
نـه گردي گـمان برد زين انجمـن
|
کـه خود پيش او دم توان زد درشت
|
ورا گردش اخـتر بد بـکـشـت
|
بدو گـفـت مادر کـه اي بدکنـش
|
ز چرخ بـلـند آيدت سرزنـش
|
برادر کـشي از پي تاج و تـخـت
|
نـخواند تو را نيکدل نيکـبـخـت
|
چـنين داد پاسـخ که اي مـهربان
|
نـشايد کـه برمـن شوي بدگمان
|
بيارام تا گردش روزمـگاه
|
نـمايم تو را کار شاه و سـپاه
|
کـه يارسـت شد پيش او رزمجوي
|
کرا بود در سر خود اين گفـت وگوي
|
بـه دادار کو داد ومـهر آفريد
|
شـب و روز و گردان سـپـهر آفريد
|
کزين پـس نـبيند مرا مـهر و گاه
|
نـه اسـب و نه گرز و نه تخت و کلاه
|
مـگر کين سخـن آشـکارا کنـم
|
ز تـندي دلـت پرمداراکـنـم
|
کـه او را بدسـت کـسي بد زمان
|
کـه مردم رهايي نيابد ازان
|
کـه يابد بـه گيتي رهايي ز مرگ
|
وگر جان بـپوشد بـه پولاد ترگ
|
چـنان شمـع رخـشان فرو پژمرد
|
بـگيت کـسي يک نفس نشـمرد
|
وگر چون نـمايم نـگردي تو رام
|
بـه دادار دارنده کوراسـت کام
|
کـه پيشـت بـه آتش بر خويش را
|
بـسوزم ز بـهر بدانديش را
|
چو بـشـنيد مادر سخـنـهاي گو
|
دريغ آمدش برز و بالاي گو
|
بدو گـفـت مادر کـه بنـماي راه
|
کـه چون مرد بر پيل طلـخـند شاه
|
مـگر بر مـن اين آشـکارا شود
|
پر آتـش دلـم پرمدارا شود
|
پر از در شد گو بايوان خويش
|
جـهانديده فرزانـه را خواند پيش
|
بـگـفـت آنـچ با مادرش رفته بود
|
ز مادر کـه برآتـش آشفـتـه بود
|
نشـسـتـند هر دو بهـم راي زن
|
گو و مرد فرزانـه بيانـجـمـن
|
بدو گـفـت فرزانـه کاي نيکـخوي
|
نـگردد بـما راسـت اين آرزوي
|
ز هر سو بـخوانيم برنا و پير
|
کـجا نامداري بود تيزوير
|
ز کـشـمير وز دنـبر و مرغ و ماي
|
وزان تيزويران جوينده راي
|
ز دريا و از کـنده وزرمـگاه
|
بـگوييم با مرد جوينده راه
|
سواران بـهر سو پراگـند گو
|
بـجايي کـه بد موبدي پيشرو
|
سراسر بدرگاه شاه آمدند
|
بدان نامور بارگاه آمدند
|
جـهاندار بنـشـسـت با موبدان
|
بزرگان دانادل و بـخردان
|
صـفـت کرد فرزانـه آن رزمـگاه
|
کـه چون رفـت پيکار جنگ وسـپاه
|
ز دريا و از کـنده و آبـگير
|
يکايک بـگـفـتـند با تيزوير
|
نخـفـتـند زايشان يکي تيره شب
|
نـه بر يکدگر برگـشادند لـب
|
ز ميدان چو برخاسـت آواز کوس
|
جـهانديدگان خواسـتـند آبـنوس
|
يکي تـخـت کردند از چارسوي
|
دومرد گرانـمايه و نيکـخوي
|
هـمانـند آن کـنده و رزمـگاه
|
بروي اندر آورده روي سـپاه
|
بران تـخـت صدخانـه کرده نـگار
|
صـفي کرد او لـشـکر کارزار
|
پـس آنگـه دولشـکر زساج و زعاج
|
دو شاه سرافراز با پيل وتاج
|
پياده بديد اندرو با سوار
|
هـمـه کرده آرايش کارزار
|
ز اسـبان و پيلان و دسـتور شاه
|
مـبارز کـه اسـب افگند بر سپاه
|
هـمـه کرده پيکر بـه آيين جنـگ
|
يک تيز وجـنـبان يکي با درنـگ
|
بياراسـتـه شاه قـلـب سـپاه
|
ز يک دسـت فرزانـه نيکخواه
|
ابر دسـت شاه از دو رويه دو پيل
|
ز پيلان شده گرد هـمرنـگ نيل
|
دو اشـتر بر پيل کرده بـه پاي
|
نـشانده برايشان دو پاکيزه راي
|
بـه زير شتر در دو اسـب و دو مرد
|
کـه پرخاش جويند روز نـبرد
|
مـبارز دو رخ بر دو روي دوصـف
|
ز خون جـگر بر لـب آورده کـف
|
پياده برفـتي ز پيش و ز پـس
|
کـجا بود در جـنـگ فريادرس
|
چو بـگذاشـتي تا سر آوردگاه
|
نشـسـتي چو فرزانه بر دست شاه
|
هـمان نيزه فرزانه يک خانـه بيش
|
نرفـتي نـبودي ازين شاه پيش
|
سـه خانـه برفـتي سرافراز پيل
|
بديدي هـمـه رزم گـه از دو ميل
|
سـه خانـه برفـتي شتر همچنان
|
برآورد گـه بر دمان و دنان
|
نرفـتي کـسي پيش رخ کينهخواه
|
هـميتاخـتي او همـه رزمـگاه
|
هـميراند هر يک بـه ميدان خويش
|
برفتـن نـکردي کـسي کم و بيش
|
چو ديدي کـسي شاه را در نـبرد
|
بـه آواز گفـتي کـه شاها بـگرد
|
ازان پـس ببـسـتـند بر شاه راه
|
رخ و اسـب و فرزين و پيل و سـپاه
|
نـگـه کرد شاه اندران چارسوي
|
سـپـه ديد افگـنده چين در بروي
|
ز اسـب و ز کنده بر و بسـتـه راه
|
چپ و راست و پيش و پس اندر سپاه
|
شد از رنج وز تشـنـگي شاه مات
|
چـنين يافـت از چرخ گردان برات
|
ز شـطرنـج طـلـخـند بد آرزوي
|
گوآن شاه آزاده و نيکـخوي
|
هـميکرد مادر بـبازي نـگاه
|
پر از خون دل از بهر طلـخـند شاه
|
نشستـه شـب و روز پر درد وخشم
|
بـبازي شـطرنـج داده دو چشـم
|
هـمـه کام و رايش به شطرنج بود
|
ز طلـخـند جانـش پر از رنـج بود
|
هميشه هميريخت خونين سرشک
|
بران درد شـطرنـج بودش پزشـک
|
بدين گونـه بد تاچـمان و چران
|
چـنين تا سر آمد بروبر زمان
|
سرآمد کـنون برمـن اين داسـتان
|
چـنان هـم کـه بشنيدم ازباستان
|