رسيدند بـهرام و خـسرو بـهـم
|
گـشاده يکي روي و ديگر دژم
|
نشسـتـه جـهاندار بر خنگ عاج
|
فريدون يل بود با فر وتاج
|
زديباي زربـفـت چيني قـباي
|
چو گردوي پيش اندرون رهـنـماي
|
چو بندوي و گستهم بردسـت شاه
|
چو خراد برزين زرين کـلاه
|
هـه غرقـه در آهـن و سيم و زر
|
نـه ياقوت پيدانـه زرين کـمر
|
چو بـهرام روي شـهـنـشاه ديد
|
شد از خشـم رنـگ رخـش ناپديد
|
ازان پس چنين گفت با سرکـشان
|
کـه اين روسـپي زاده بدنـشان
|
زپـسـتي و کـندي بمردي رسيد
|
توانـگر شد و رزمـگـه برکـشيد
|
بياموخـت آيين شاهـنـشـهان
|
بزودي سرآرم بدو برجـهان
|
بـبينيد لـشـکرش راسر به سر
|
کـه تا کيسـت زيشان يکي نامور
|
سواري نـبينـم هـمي رزم جوي
|
کـه بامـن بروي اندر آرند روي
|
بـبيند کـنون کار مردان مرد
|
تـگ اسـپ وشمـشير وگرز نبرد
|
هـمان زخـم گوپال وباران تير
|
خروش يلان بر ده ودار وگير
|
ندارد باوردگـه پيل پاي
|
چومـن با سـپاه اندر آيم زجاي
|
ز آواز مـن کوه ريزان شود
|
هژبر دلاور گريزان شود
|
بـخـنـجر بدريا بر افـسون کنيم
|
بيابان سراسر پرازخون کـنيم
|
بگـفـت و برانگيخـت ابلق زجاي
|
توگـفـتي شد آن باره پران هماي
|
يکي تـنـگ آورد گاهي گرفـت
|
بدو مانده بد لشکر اندر شگـفـت
|
ز آورد گـه شد سوي نـهروان
|
هـميبود بر پيش فرخ جوان
|
تـني چـند با او ز ايرانيان
|
همـه بستـه برجنگ خسرو ميان
|
چنين گفت خسرو که اي سرکشان
|
ز بـهرام چوبين کـه دارد نـشان
|
بدو گـفـت گردوي کاي شـهريار
|
نـگـه کـن بران مرد ابلـق سوار
|
قـبايش سـپيد و حـمايل سياه
|
هـميراند ابـلـق ميان سـپاه
|
جـهاندار چون ديد بـهرام را
|
بدانـسـتـش آغاز و فرجام را
|
چـنين گـفـت کان دودگون دراز
|
نشسـتـه بران ابـلـق سرفراز
|
بدو گفـت گردوي که آري هـمان
|
نـبردسـت هرگز بـه نيکي گمان
|
چـنين گـفـت کز پهلو کوژپشت
|
بـپرسي سخـن پاسخ آرد درشت
|
هـمان خوک بيني و خوابيده چشم
|
دل آگـنده دارد تو گويي بخـشـم
|
بديده نديدي مر او را بدسـت
|
کـجا در جـهان دشمن ايزدسـت
|
نـبينـم هـمي در سرش کهتري
|
نيابد کـس او را بـفرمانـبري
|
ازان پس به بندوي و گستهم گفـت
|
کـه بگـشايم اين داستان از نهفت
|
کـه گر خر نيايد بـه نزديک بار
|
توبار گران را بـنزد خر آر
|
چو بـفريفـت چوبينـه را نره ديو
|
کـجا بيند او راه گيهان خديو
|
هرآن دل کـه از آز شد دردمـند
|
نيايدش کار بزرگان پـسـند
|
جز از جنگ چو بينه را راي نيسـت
|
بـه دلش اندرون داد را جاي نيست
|
چوبر جنگ رفتن بسي شد سخـن
|
نـگـه کرد بايد ز سر تا بـبـن
|
کـه داندکـه در جنگ پيروز کيست
|
بدان سردگر لشـکر افروز کيسـت
|
برين گونـه آراستـه لـشـکري
|
بـپرخاش بـهرام يل مـهـتري
|
دژاگاه مردي چو ديو سـترگ
|
سـپاهي بـکردار درنده گرگ
|
گر اي دون که باشيم همداسـتان
|
نـباشد مرا نـنـگ زين داسـتان
|
بـپرسـش يکي پيش دستي کنم
|
ازان بـه که در جنگ سستي کنـم
|
اگر زو بر اندازه يابـم سـخـن
|
نوآيين بديهاش گردد کـهـن
|
زگيتي يکي گوشـه اورا دهـم
|
سـپاسي ز دادن بدو برنـهـم
|
هـمـه آشـتي گردد اين جنگ ما
|
برين رزمگـه جستـن آهـنـگ ما
|
مرا ز آشـتي سودمـندي بود
|
خرد بيگـمان تاج بـندي بود
|
چو بازارگاني کـند پادشا
|
ازو شاد باشد دل پارسا
|
بدو گفـت گستهـم کاي شـهريار
|
انوشـه بدي تا بود روزگار
|
هـمي گوهر افشاني اندر سخـن
|
تو داناتري هرچ بايد بـکـن
|
تو پردادي و بـنده بيدادگر
|
توپرمـغزي و او پر از باد سر
|
چوبـشـنيد خـسرو بـپيمود راه
|
خرامان بيامد بـه پيش سـپاه
|
بـپرسيد بـهرام يل را ز دور
|
هميجسـت هنـگامـه رزم سور
|
ببـهرام گـفـت اي سرافراز مرد
|
چگونـسـت کارت بـه دشت نبرد
|
تودرگاه را هـمـچو پيرايهاي
|
هـمان تـخـت وديهيم را مايهاي
|
سـتون سـپاهي بهـنـگام رزم
|
چوشمـع درخشـنده هنـگام بزم
|
جـهانـجوي گردي و يزدان پرست
|
مداراد دارنده باز از تودسـت
|
سـگاليدهام روزگار تو را
|
بـخوبي بـسيجيده کارتو را
|
تو را با سـپاه تو مهـمان کـنـم
|
زديدار تو رامـش جان کـنـم
|
سـپـهدار ايرانـت خوانـم بداد
|
کـنـم آفرينـنده را بر تو ياد
|
سخنـهاش بـشـنيد بـهرام گرد
|
عـنان باره تيزتـگ را سـپرد
|
هـم از پشت آن باره بردش نـماز
|
هـميبود پيشـش زماني دراز
|
چـنين داد پاسـخ مر ابلـق سوار
|
کـه مـن خرمـم شاد وبه روزگار
|
تو را روزگار بزرگي مـباد
|
نـه بيداد داني ز شاهي نـه داد
|
الان شاه چون شـهرياري کـند
|
ورا مرد بدبـخـت ياري کـند
|
تو را روزگاري سـگاليدهام
|
بـنوي کـمـنديت ماليدهام
|
بزودي يکي دار سازم بـلـند
|
دو دستـت ببـندم بخـم کمـند
|
بياويزمـت زان سزاوار دار
|
بـبيني ز مـن تـلـخي روزگار
|
چو خـسرو ز بهرام پاسـخ شـنيد
|
برخـساره شد چون گل شنبـليد
|
چـنين داد پاسخ که اي ناسـپاس
|
نـگويد چـنين مرد يزدان شـناس
|
چو مـهـمان بـخوان توآيد ز دور
|
تو دشـنام سازي بهـنـگام سور
|
نـه آيين شاهان بود زين نـشان
|
نـه آن سواران گردنـکـشان
|
نـه تازي چـنين کرد ونـه پارسي
|
اگر بـشـمري سال صدبار سي
|
ازين نـنـگ دارد خردمـند مرد
|
بـگرد در ناسـپاسي مـگرد
|
چو مـهـمانـت آواز فرخ دهد
|
برين گونـه بر ديو پاسـخ دهد
|
بـترسـم کـه روز بد آيدت پيش
|
کـه سرگشته بينمت بر راي خويش
|
تو را چاره بر دست آن پادشاسـت
|
کـه زندسـت جاويد وفرانرواسـت
|
گـنـهـکار يزداني وناسـپاس
|
تـن اندر نکوهـش دل اندر هراس
|
مرا چون الان شاه خواني هـمي
|
زگوهر بيک سوم داني هـمي
|
مـگر ناسزايم بشاهـنـشـهي
|
نزيباسـت برمـن کـلاه مـهي
|
چون کـسري نيا وچوهرمز پدر
|
کرا داني ازمـن سزاوارتر
|
ورا گـفـت بـهرام کاي بدنـشان
|
بـه گـفـتار و کردار چون بيهشان
|
نخسـتين ز مهمان گشادي سخن
|
سرشـتـت بدوداستانـت کهـن
|
تو را با سخنـهاي شاهان چـه کار
|
نـه فرزانـه مردي نه جنگي سوار
|
الان شاه بودي کـنون کـهـتري
|
هـم ازبـنده بـندگان کـمـتري
|
گـنـه کارتر کـس توي درجـهان
|
نـه شاهي نـه زيباسري ازمـهان
|
بـشاهي مرا خواندند آفرين
|
نـمانـم کـه پي برنـهي برزمين
|
دگرآنـک گفـتي کـه بداخـتري
|
نزيبد تو را شاهي و مـهـتري
|
ازان گـفـتـم اي ناسزاوار شاه
|
کـه هرگز مـبادي تو درپيش گاه
|
کـه ايرانيان بر تو بر دشـمـنـند
|
بـکوشـند و بيخـت زبـن برکنند
|
بدرند بر تـنـت بر پوسـت ورگ
|
سـپارند پـس استخوانـت بسگ
|
بدو گفـت خـسرو کهاي بدکنـش
|
چراگتـشـهاي تـند وبرتر منـش
|
کـه آهوسـت بر مرد گفتار زشت
|
تو را اندر آغاز بود اين سرشـت
|
ز مـغز تو بگسسـت روشـن خرد
|
خـنـک نامور کو خرد پرودرد
|
هرآن ديو کايد زمانـش فراز
|
زبانـش بـه گـفـتار گردد دراز
|
نخواهـم کـه چون تو يکي پهلوان
|
بـتـندي تـبـه گردد و ناتوان
|
سزد گر ز دل خشـم بيرون کـني
|
نـجوشي وبر تيزي افسون کـني
|
ز دارنده دادگر يادکـن
|
خرد را بدين ياد بـنياد کـن
|
يکي کوه داري بزير اندورن
|
کـه گر بـنـگري برتر از بيسـتون
|
گر از تو يکي شـهريار آمدي
|
مـغيلان بيبر بـبار آمدي
|
تو را دل پرانديشه مـهـتريسـت
|
بـبينيم تا راي يزدان بـچيسـت
|
ندانـم کـه آمخـتـت اين بد تني
|
تو را با چـنين کيش آهرمـني
|
هران کاين سخن با تو گويد هـمي
|
بـه گـفـتار مرگ تو جويد هـمي
|
بـگـفـت وفرود آمد از خنگ عاج
|
ز سر بر گرفـت آن بـهاگير تاج
|
بـناليد و سر سوي خورشيد کرد
|
زيزدان دلـش پرزاميد کرد
|
چـنين گـفـت کاي روشن دادگر
|
درخـت اميد از تو آيد بـبر
|
تو داني که بر پيش اين بنده کيست
|
کزين نـنـگ بر تاج بايد گريسـت
|
وزانـجا سـبـک شد بـجاي نماز
|
هـميگـفـت با داور پاک راز
|
گر اين پادشاهي زتـخـم کيان
|
بـخواهد شدن تا نـبـندم ميان
|
پرسـتـنده باشـم باتـشـکده
|
نـخواهـم خورش جز زشير دده
|
ندارم بـه گـنـج اندرون زر وسيم
|
بـگاه پرستـش بپوشـم گـليم
|
گر اي دون که اين پادشاهي مراست
|
پرسـتـنده و ايمـن و داد و راست
|
تو پيروز گردان سـپاه مرا
|
بـه بـنده مده تاج وگاه مرا
|
اگرکام دل يابـم اين تاج واسـپ
|
بيارم دمان پيش آذرگـشـسـپ
|
هـمين ياره وطوق واين گوشوار
|
هـمين جامـه زر گوهرنـگار
|
هـمان نيزده بدره دينار زرد
|
فـشانـم برين گـنـبد لاژورد
|
پرسـتـندگان رادهـم ده هزار
|
درم چون شوم برجـهان شـهريار
|
زبـهراميان هرک گردد اسير
|
بـه پيش من آرد کسي دستـگير
|
پرسـتـنده فرخ آتـش کـنـم
|
دل موبد و هيربد خوش کـنـم
|
بگـفـت اين وز خاک برپاي خاست
|
سـتـمديده گوينده بود راسـت
|
زجاي نيايش بيامد چوگرد
|
بـه بـهرام چوبينـه آواز کرد
|
کـهاي دوزخي بـنده ديو نر
|
خرد دور و دور از تو آيين وفر
|
ستمـگاره ديويسـت با خشم و زور
|
کزين گونـه چـشـم تو را کرد کور
|
بـجاي خرد خشـم و کين يافـتي
|
زديوان کـنون آفرين يافـتي
|
تو را خارستان شارسـتاني نـمود
|
يکي دوزخي بوسـتاني نـمود
|
چراغ خرد پيش چشـمـت بـمرد
|
زجان و دلـت روشـنايي بـبرد
|
نـبودسـت جز جادوي پرفريب
|
کـه اندر بلـندي نمودت نـشيب
|
بـشاخي هـمي يازي امروز دست
|
کـه برگـش بود زهر وبارش کبست
|
نجسـتـسـت هرگز تـبار تواين
|
نـباشد بـجوينده بر آفرين
|
تو را ايزد اين فر و برزت نداد
|
نياري ز گرگين ميلاد ياد
|
ايا مرد بدبـخـت وبيدادگر
|
بـنابودنيها گـماني مـبر
|
کـه خرچنـگ رانيسـت پرعـقاب
|
نـپرد عـقاب از بر آفـتاب
|
بـه يزدان پاک وبتـخـت وکـلاه
|
کـه گر مـن بيابم تو را بيسـپاه
|
اگر برزنـم بر تو برباد سرد
|
ندارمـت رنـجـه زگرد نـبرد
|
سخنـها شـنيديم چندي درشت
|
بـه پيروزگر بازهشـتيم پـشـت
|
اگر مـن سزاوار شاهي نيم
|
مـبادا کـه در زير دسـتي زيم
|
چـنين پاسـخـش داد بـهرام باز
|
کـه اي بي خرد ريمـن ديوساز
|
پدرت آن جـهاندار دين دوسـت مرد
|
کـه هرگز نزد برکـسي باد سرد
|
چـنو مرد را ارج نـشـناخـتي
|
بـخواري زتـخـت اندرانداخـتي
|
پـس او جـهاندار خواهي بدن
|
خردمـند و بيدار خواهي بدن
|
تو ناپاکي و دشـمـن ايزدي
|
نـبيني زنيکي دهـش جزبدي
|
گر اي دون کـه هرمزد بيداد بود
|
زمان و زمين زو بـفرياد بود
|
تو فرزند اويي نـباشد سزا
|
بـه ايران و توران شده پادشا
|
تو را زندگاني نـبايد نـه تـخـت
|
يکي دخمه يي بس که دوري زبخت
|
هـم ان کين هرمز کنم خواسـتار
|
دگرکاندر ايران مـنـم شـهريار
|
کـنون تازه کن برمن اين داسـتان
|
کـه از راستان گشت همداسـتان
|
کـه تو داغ بر چشم شاهان نـهي
|
کـسي کو نـهد نيز فرمان دهي
|
ازان پس بيابي که شاهي مراسـت
|
ز خورشيد تا برج ماهي مراسـت
|
بدو گفـت خـسرو که هرگز مـباد
|
کـه باشد بدرد پدر بـنده شاد
|
نوشـتـه چـنين بود وبود آنچ بود
|
سـخـن بر سخـن چند بايد فزود
|
تو شاهي هميسازي از خويشتـن
|
کـه گر مرگـت آيد نيابي کـفـن
|
بدين اسـپ و برگسـتوان کـسان
|
يکي خـسروي بارزو نارسان
|
نـه خان و نـه مان و نـه بوم ونژاد
|
يکي شـهرياري ميان پر زباد
|
بدين لـشـکر و چيز ونامي دروغ
|
نـگيري بر تـخـت شاهي فروغ
|
زتو پيش بودند کـنداوران
|
جـهانـجوي و با گرزهاي گران
|
نجسـتـند شاهي کـه کهتر بدند
|
نـه اندر خور تخـت و افـسر بدند
|
هـمي هرزمان سرفرازي بخشـم
|
هـمي آب خشم اندرآري بچشـم
|
بـجوشد هـمي برتنـت بدگمان
|
زمانـه بـخـشـم آردت هر زمان
|
جـهاندار شاهي ز داد آفريد
|
دگر از هـنر وز نژاد آفريد
|
بدان کـس دهد کو سزاوارتر
|
خرددارتر هـم بي آزارتر
|
الان شاه ما را پدر کرده بود
|
کـجا برمـن ازکارت آزرده بود
|
کـنون ايزدم داد شاهـنـشـهي
|
بزرگي و تـخـت و کـلاه مـهي
|
پذيرفـتـم اين از خداي جـهان
|
شـناسـنده آشـکار ونـهان
|
بدسـتوري هرمز شـهريار
|
کـجا داشـت تاج پدر يادگار
|
ازان نامور پر هـنر بـخردان
|
بزرگان وکارآزموده ردان
|
بدان دين که آورده بود از بهـشـت
|
خرديافـتـه پيرسر زردهـشـت
|
کـه پيغـمـبر آمد بلهراسـپ داد
|
پذيرفـت زان پس بگشتاسـپ داد
|
هرآنکـس کـه ما را نمودست رنج
|
دگر آنـک ازو يافتسـتيم گـنـج
|
هـمـه يکـسر اندر پـناه منـند
|
اگر دشـمـن ار نيک خواه منـند
|
هـمـه بر زن وزاده بر پادشا
|
نـخوانيم کـس را مـگر پارسا
|
ز شـهري که ويران شداندر جـهان
|
بـجايي کـه درويش باشد نـهان
|
توانـگر کـمـن مرد درويش را
|
پراگـنده و مردم خويش را
|
همـه خارستانها کنم چون بهشت
|
پر از مردم و چارپايان وکـشـت
|
بـمانـم يکي خوبي اندر جـهان
|
کـه نامـمپـس از مرگ نبود نهان
|
بياييم و دل را تو رازو کـنيم
|
بـسـنـجيم ونيرو بـبازو کـنيم
|
چو هرمز جـهاندار وباداد بود
|
زمين و زمانـه بدو شاد بود
|
پـسر بيگـمان از پدر تخت يافت
|
کـلاه و کمر يافت و هم بخت يافت
|
تو اي پرگـناه فريبـنده مرد
|
کـه جسـتي نخستين ز هرمز نبرد
|
نـبد هيچ بد جز بـفرمان تو
|
وگر تنـبـل و مـکر ودسـتان تو
|
گر ايزد بـخواهد مـن از کين شاه
|
کـنـم بر تو خورشيد روشن سياه
|
کـنون تاج را درخور کار کيسـت
|
چو مـن ناسزايم سزاوار کيسـت
|
بدو گـفـت بـهرام کاي مرد گرد
|
سزا آن بود کز تو شاهي بـبرد
|
چو از دخـت بابـک بزاد اردشير
|
کـه اشـکانيان را بدي دار وگير
|
نـه چون اردشير اردوان را بکشـت
|
بـنيرو شد و تختش آمد بمـشـت
|
کـنون سال چون پانصد برگذشـت
|
سر تاج ساسانيان سرد گـشـت
|
کـنون تخـت و ديهيم را روز ماست
|
سرو کار با بـخـت پيروز ماسـت
|
چو بينيم چـهر تو وبـخـت تو
|
سـپاه وکـلاه تو وتـخـت تو
|
بيازم بدين کار ساسانيان
|
چوآشفـتـه شيري که گردد ژيان
|
زدفـتر همـه نامـشان بسـترم
|
سر تـخـت ساسانيان بـسـپرم
|
بزرگي مر اشـکانيان را سزاسـت
|
اگر بـشـنود مرد داننده راسـت
|
چـنين پاسـخ آورد خـسرو بدوي
|
کـهاي بيهده مرد پيکار جوي
|
اگر پادشاهي زتـخـم کيان
|
بـخواهد شدن تو کيي درجـهان
|
هـمـه رازيان از بنـه خود کـنيد
|
دو رويند وز مردمي برچيند
|
نخـسـت از ري آمد سپاه اندکي
|
کـه شد با سپاه سـکـندر يکي
|
ميان را بـبـسـتـند با روميان
|
گرفـتـند ناگاه تـخـت کيان
|
ز ري بود ناپاکدل ماهيار
|
کزو تيره شد تـخـم اسـفـنديار
|
ازان پـس بـبـسـتـند ايرانيان
|
بـکينـه يکايک کـمر بر ميان
|
نيامد جـهان آفرين را پـسـند
|
ازيشان بـه ايران رسيد آن گزند
|
کـلاه کيي بر سر اردشير
|
نـهاد آن زمان داور دسـتـگير
|
بـتاج کيان او سزاوار بود
|
اگر چـند بيگـنـج ودينار بود
|
کـنون نام آن نامداران گذشـت
|
سخـن گفتـن ماهمـه بادگشت
|
کـنون مـهـتري را سزاوار کيست
|
جـهان را بـنوي جهاندار کيسـت
|
بدو گفـت بـهرام جنـگي منـم
|
کـه بيخ کيان را زبـن برکـنـم
|
چـنين گفت خسرو که آن داستان
|
کـه دانـنده يادآرد ازباسـتان
|
کـه هرگز بـنادان وبيراه وخرد
|
سـليح بزرگي نـبايد سـپرد
|
کـه چون بازخواهي نيايد بدسـت
|
کـه دارنده زان چيزگشتست مست
|
چـه گفت آن خردمند شيرين سخن
|
کـه گر بيبـنانرا نـشاني ببـن
|
بـفرجام کارآيدت رنـج ودرد
|
بـگرد درناسـپاسان مـگرد
|
دلاور شدي تيز وبرترمـنـش
|
ز بد گوهر آمد تو را بدکـنـش
|
تو را کرد سالار گردنـکـشان
|
شدي مـهـتر اندر زمين کـشان
|
بران تخـت سيمين وآن مـهرشاه
|
سرت مسـت شد بازگشـتي ز راه
|
کـنون نام چوبينـه بهرام گشـت
|
همان تخت سيمين تو را دام گشت
|
بران تـخـت برماه خواهي شدن
|
سپـهـبد بدي شاه خواهي شدن
|
سـخـن زين نشان مرد دانا نگفت
|
برآنـم کـه با ديو گشتي تو جفت
|
بدو گـفـت بـهرام کاي بدکنـش
|
نزيبد هـمي بر تو جز سرزنـش
|
تو پيمان يزدان نداري نـگاه
|
هـمي ناسزا خواني اين پيشـگاه
|
نـهي داغ بر چشـم شاه جـهان
|
سـخـن زين نشان کي بود درنهان
|
هـمـه دوسـتان بر تو بر دشمنند
|
بـه گـفـتار با تو به دل بامنـند
|
بدين کار خاقان مرا ياورسـت
|
هـمان کاندر ايران وچين لشکرست
|
بزرگي مـن از پارس آرم بري
|
نـمانـم کزين پـس بود نام کي
|
برافرازم اندر جـهان داد را
|
کـنـم تازه آيين ميلاد را
|
مـن از تـخـمـه نامور آرشـم
|
چو جـنـگ آورم آتش سرکشـم
|
نـبيره جـهانـجوي گرگين منـم
|
هـم آن آتـش تيز برزين مـنـم
|
بـه ايران بران راي بد ساوهشاه
|
کـه نـه تخـت ماند نه مهر وکلاه
|
کـند با زمين راسـت آتـشـکده
|
نـه نوروز ماند نـه جـشـن سده
|
هـمـه بـنده بودند ايرانيان
|
برين بوم تا مـن ببـسـتـم ميان
|
تو خودکامـه را گر نداني شـمار
|
بروچارصد بار بـشـمر هزار
|
زپيلان جـنـگي هزار و دويسـت
|
کـه گفتي که بر راه برجاي نيست
|
هزيمـت گرفـت آن سـپاه بزرگ
|
مـن از پس خروشان چوديو سترگ
|
چـنان دان که کس بيهنر درجهان
|
بـخيره نـجويد نشسـت مـهان
|
هـمي بوي تاج آيد ازمـغـفرم
|
هـمي تـخـت عاج آيد از خنجرم
|
اگر با تو يک پـشـه کين آورد
|
زتـخـتـت بروي زمين آورد
|
بدو گفـت خسرو کـهاي شوم پي
|
چرا ياد گرگين نـگيري بري
|
کـه اندر جـهان بود وتختش نـبود
|
بزرگي و اورنـگ وبخـتـش نـبود
|
ندانـسـت کـس نام او در جهان
|
فرومايه بد درميان مـهان
|
بيامد گرانـمايه مـهران سـتاد
|
بـشاه زمانـه نـشان تو داد
|
زخاک سياهـت چـنان برکـشيد
|
شد آن روز برچـشـم تو ناپديد
|
تو را داد گـنـج وسـليح وسـپاه
|
درفـش تهمتـن درفـشان چو ماه
|
نـبد خواسـت يزدان که ايران زمين
|
بويراني آرند ترکان چين
|
تو بودي بدين جنـگـشان يارمـند
|
کـلاهـت برآمد بابر بـلـند
|
چو دارنده چرخ گردان بـخواسـت
|
کـه آن پادشا را شود کار راسـت
|
تو زان مايه مر خويشتـن را نـهي
|
کـه هرگز نديدي بـهي و مـهي
|
گرين پادشاهي زتـخـم کيان
|
بـخواهد شدن تو چه بـندي ميان
|
چواسـکـندري بايد اندر جـهان
|
کـه تيره کـند بخت شاهنشـهان
|
توبا چـهره ديو و با رنـگ وخاک
|
مـبادي بـگيتي جزاندر مـغاک
|
زبي راهي وکارکرد تو بود
|
کـه شد روز برشاه ايران کـبود
|
نوشـتي هـمان نام مـن بر درم
|
زگيتي مرا خواسـتي کرد کـم
|
بدي را تو اندر جـهان مايهاي
|
هـم از بيرهان برترين پايهاي
|
هران خون که شد درجهان ريختـه
|
توباشي بران گيتي آويخـتـه
|
نيابي شـب تيره آن را بـخواب
|
کـه جويي هـمي روز در آفـتاب
|
ايا مرد بدبـخـت بيدادگر
|
هـمـه روزگارت بـکژي مـبر
|
زخـشـنودي ايزد انديشـه کـن
|
خردمـندي و راسـتي پيشه کـن
|
کـه اين بر من و تو هـميبـگذرد
|
زمانـه دم ما هـميبـشـمرد
|
کـه گويد کژي بـه از راسـتي
|
بـکژي چرا دل بياراسـتي
|
چو فرمان کني هرچ خواهي تو راست
|
يکي بهر ازين پادشاهي تو راسـت
|
بدين گيتي اندر بزي شادمان
|
تـن آسان و دور از بد بدگـمان
|
وگر بـگذري زين سراي سپـنـج
|
گـه بازگشتـن نـباشي بـه رنج
|
نـشايد کزين کـم کـنيم ارفزون
|
کـه زردشـت گويد بزند اندرون
|
کـه هرکـس که برگردد از دين پاک
|
زيزدان ندارد بـه دل بيم وباک
|
بـسالي هـميداد بايدش پـند
|
چو پـندش نـباشد ورا سودمـند
|
بـبايدش کشـتـن بـفرمان شاه
|
فکـندن تـن پرگناهـش بـه راه
|
چو بر شاه گيتي شود بدگـمان
|
بـبايدش کشتـن هـم اندر زمان
|
بريزند هـم بيگـمان خون تو
|
هـمين جستـن تـخـت وارون تو
|
کـنون زندگانيت ناخوش بود
|
وگر بـگذري جايت آتـش بود
|
وگر دير ماني برين هـم نـشان
|
سر از شاه وز داد يزدان کـشان
|
پـشيماني آيدت زين کار خويش
|
ز گـفـتار ناخوب و کردار خويش
|
تو بيماري وپـند داروي تـسـت
|
بـگوييم تا تو شوي تـن درسـت
|
وگر چيزه شد بردلـت کام ورشـک
|
سـخـن گوي تا ديگر آرم پزشـک
|
پزشـک تو پـندسـت و دارو خرد
|
مـگر آز تاج از دلـت بـسـترد
|
بـه پيروزي اندر چنين کـش شدي
|
وز انديشـه گنـج سرکـش شدي
|
شـنيدي کـه ضحاک شد ناسپاس
|
ز ديو و ز جادو جـهان پرهراس
|
چو زو شد دل مـهـتران پر ز درد
|
فريدون فرخـنده با او چـه کرد
|
سپاهـت همـه بـندگان منـند
|
بـه دل زنده و مردگان مـنـند
|
ز تو لختـکي روشـني يافـتـند
|
بدين سان سر از داد برتافـتـند
|
چومـن گـنـج خويش آشکارا کنم
|
دل جـنـگيان پرمدارا کـنـم
|
چو پيروز گـشـتي تو برساوه شاه
|
برآن برنـهادند يکـسر سـپاه
|
کـه هرگز نبينند زان پس شکست
|
چو از خواسته سير گشتند ومسـت
|
نـبايد کـه بردسـت من بر هلاک
|
شوند اين دليران بيبيم وباک
|
تو خواهي که جنگي سـپاهي گران
|
هـمـه نامداران و کـنداوران
|
شود بوم ايران ازيشان تـهي
|
شـکـسـت اندر آيد بتخت مهي
|
کـه بد شاه هنـگام آرش بـگوي
|
سرآيد مـگر بر من اين گفـت وگوي
|
بدو گـفـت بـهرام کان گاه شاه
|
مـنوچـهر بد با کـلاه و سـپاه
|
بدو گفـت خـسرو کهاي بدنـهان
|
چوداني کـه او بود شاه جـهان
|
نداني کـه آرش ورا بـنده بود
|
بـفرمان و رايش سرافـکـنده بود
|
بدو گـفـت بـهرام کز راه داد
|
تواز تـخـم ساساني اي بد نژاد
|
کـه ساسان شبان وشبان زاده بود
|
نـه بابـک شـباني بدو داده بود
|
بدو گفـت خـسرو کهاي بدکنـش
|
نـه از تخم ساسان شدي برمنش
|
دروغسـت گـفـتار تو سر به سر
|
سخـن گفـتـن کژ نـباشد هنر
|
تو از بدتـنان بودي وبيبـنان
|
نـه از تخم ساسان رسيدي بـنان
|
بدو گـفـت بـهرام کاندر جـهان
|
شـباني ز ساسان نـگردد نـهان
|
ورا گفـت خـسرو که دارا بـمرد
|
نـه تاج بزرگي بـساسان سـپرد
|
اگر بخـت گـم شد کـجا شد نژاد
|
نيايد ز گـفـتار بيداد داد
|
بدين هوش واين راي واين فرهي
|
بـجويي هـمي تخت شاهنشهي
|
بگـفـت و بخـنديد وبرگشت زوي
|
سوي لـشـکر خويش بنـهاد روي
|
زخاقانيان آن سـه ترک سـترگ
|
کـه ارغـنده بودند برسان گرگ
|
کـجا گـفـتـه بودند بـهرام را
|
کـه ما روز جـنـگ از پي نام را
|
اگر مرده گر زنده بالاي شاه
|
بـنزد تو آريم پيش سـپاه
|
ازيشان سواري کـه ناپاک بود
|
دلاور بد و تـند و ناباک بود
|
هـميراند پرخاشـجوي و دژم
|
کمـندي بـبازو و درون شست خم
|
چو نزديکـتر گشـت با خنـگ عاج
|
هـميبود يازان بـپرمايه تاج
|
بينداخـت آن تاب داده کـمـند
|
سرتاج شاه اندرآمد بـبـند
|
يکي تيغ گستـهـم زد برکـمـند
|
سرشاه را زان نيامد گزند
|
کـمان را بزه کرد بـندوي گرد
|
بـتير از هوا روشـنايي بـبرد
|
بدان ترک بدساز بـهرام گـفـت
|
کـه جز خاک تيره مبادت نهـفـت
|
کـه گفتـت که با شاه رزم آزماي
|
نديدي مرا پيش اوبربـپاي
|
پـس آمد بلشـکر گـه خويش باز
|
روانـش پر ازدرد وتـن پرگداز
|