چو خورشيد گردنده بيرنـگ شد
|
سـتاره بـه برج شباهنـگ شد
|
بـه فرمود قيصر بـه نيرنـگ ساز
|
کـه پيش آرد انديشـههاي دراز
|
بـسازيد جاي شگفتي طلسـم
|
کـه کس بازنشناسد او را به جسم
|
نشـسـتـه زني خوب برتخت ناز
|
پراز شرم با جامـههاي طراز
|
ازين روي و زان رو پرسـتـندگان
|
پـس پشت و پيش اندرش بندگان
|
نشسته بران تخت بي گفت وگوي
|
بـگريان زني ماند آن خوب روي
|
زمان تا زمان دسـت برآفـتي
|
سرشـکي ز مژگان بينداخـتي
|
هرآنکـس کـه ديدي مر او را ز دور
|
زني يافـتي شيفـتـه پر ز نور
|
کـه بـگريسـتي بر مسيحا بزار
|
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بـهار
|
طـلـسـم بزرگان چو آمد بجاي
|
بر قيصر آمد يکي رهـنـماي
|
ز دانا چو بـشـنيد قيصر برفـت
|
بـه پيش طلسم آمد آنگاه تفـت
|
ازان جادويي در شگفـتي بـماند
|
فرسـتاد و گستهم را پيش خواند
|
بگستهـم گـفـت اي گو نامدار
|
يکي دخـتري داشتم چون نـگار
|
بـباليد و آمدش هـنـگام شوي
|
يکي خويش بد مرو را نامـجوي
|
بـه راه مـسيحا بدو دادمـش
|
ز بيدانـشي روي بگـشادمـش
|
فرسـتادم او رابـخان جوان
|
سوي آسـمان شد روان جوان
|
کنون او نشستست با سوک و درد
|
شده روز روشـن برو لاژورد
|
نـه پـندم پذيرد نه گويد سخـن
|
جـهان نو از رنـج او شد کـهـن
|
يکي رنـج بردار و او رابـبين
|
سـخـنـهاي دانـندگان برگزين
|
جواني و از گوهر پـهـلوان
|
مـگر با تو او برگـشايد زبان
|
بدو گفـت گستهـم کايدون کنـم
|
مـگر از دلـش رنـج بيرون کنـم
|
بـنزد طـلـسـم آمد آن نامدار
|
گـشاده دل و بر سخـن کامـگار
|
چوآمد بـه نزديک تخـتـش فراز
|
طـلـسـم از بر تخت بردش نماز
|
گرانـمايه گستهـم بنشست خوار
|
سخـن گـفـت با دختر سوکوار
|
دلاور نـخـسـت اندر آمد بپـند
|
سخنـها کـه او را بدي سودمند
|
بدو گفـت کاي دخـت قيصر نژاد
|
خردمـند نـخروشد از کار داد
|
رهانيسـت از مرگ پران عـقاب
|
چه در بيشه شير و چه ماهي در آب
|
هـمـه باد بد گفتـن پـهـلوان
|
کـه زن بيزبان بود و تـن بيروان
|
به انگشت خود هر زماني سرشک
|
بينداخـتي پيش گويا پزشـک
|
چوگستـهـم ازو در شگفتي بماند
|
فرسـتاد قيصر کس او را بـخواند
|
چـه ديدي بدوگفـت از دخـترم
|
کزو تيره گردد هـمي افـسرم
|
بدو گفـت بـسيار دادمش پـند
|
نـبد پـند مـن پيش او کاربـند
|
دگر روز قيصر بـه بالوي گـفـت
|
کـه امروز با انديان باش جـفـت
|
هـمان نيز شاپور مـهـتر نژاد
|
کـند جان ما رابدين دخـت شاد
|
شوي پيش اين دخـتر سوکوار
|
سـخـن گويي ازنامور شـهريار
|
مـگر پاسـخي يابي از دخـترم
|
کزو آتـش آيد هـمي برسرم
|
مـگر بـشـنود پـند و اندرزتان
|
بداند سرماهي وارزتان
|
برآنـم کـه امروز پاسـخ دهد
|
چوپاسـخ باواز فرخ دهد
|
شود رسـتـه زين انده سوکوار
|
کـه خوناب بارد هـمي برکـنار
|
برفـت آن گرامي سـه آزادمرد
|
سـخـن گوي وهريک بننگ نـبرد
|
ازيشان کـسي روي پاسـخ نديد
|
زن بيزبان خامـشي برگزيد
|
ازان چاره نزديک قيصر شدند
|
بـبيچارگي نزد داور شدند
|
کـه هرچـند گفـتيم وداديم پند
|
نـبد پـند ما مر ورا سودمـند
|
چـنين گفـت قيصر که بد روزگار
|
کـه ما سوکواريم زين سوکوار
|
ازان نامداران چو چاره نيافـت
|
سوي راي خراد بر زين شـتاف
|
بدو گـفـت کاي نامدار دبير
|
گزين سر تـخـمـه اردشير
|
يکي سوي اين دخـتر اندر شوي
|
مـگر يک ره آواز او بـشـنوي
|
فرسـتاد با او يکي اسـتوار
|
ز ايوان بـه نزديک آن سوکوار
|
چوخراد بر زين بيامد برش
|
نـگـه کرد روي و سر و افسرش
|
هـميبود پيشـش زماني دراز
|
طلـسـم فريبـنده بردش نـماز
|
بـسي گفت و زن هيچ پاسخ نداد
|
پرانديشـه شد مرد مـهـتر نژاد
|
سراپاي زن راهـميبـنـگريد
|
پرسـتـندگان را بر او بديد
|
هميگفت گر زن زغم بيهش است
|
پرستـنده باري چرا خامش است
|
اگر خود سرشکست در چشم اوي
|
سزيدي اگر کم شدي خشـم اوي
|
بـه پيش برش بر چـکاند هـمي
|
چـپ وراسـت جنبش نداند همي
|
سرشکش که انداخت يک جاي رفت
|
نه جنبان شدش دست ونه پاي رفت
|
اگرخود درين کالـبد جان بدي
|
جز از دست جاييش جـنـبان بدي
|
سرشـکـش سوي ديگر انداختي
|
وگر دسـت جاي دگر آخـتي
|
نبينـم همي جنبش جان و جسم
|
نـباشد جز از فيلسوفي طلسـم
|
بر قيصر آمد بـخـنديد وگـفـت
|
که اين ماه رخ را خرد نيست جفت
|
طلسمسـت کاين روميان ساختند
|
کـه بالوي و گستهم نشناختـند
|
بايرانيان بربـخـندي هـمي
|
وگر چـشـم ما را ببندي هـمي
|
چواين بشـنود شاه خـندان شود
|
گـشاده رخ و سيم دندان شود
|