وزان پس چو دانست کامد سـپاه
|
جـهان شد ز گرد سواران سياه
|
گزين کرد زان روميان صدهزار
|
هـمـه نامدار ازدرکارزار
|
سليح و درم خواست واسپان جنگ
|
سرآمد برو روزگار درنـگ
|
يکي دخـترش بود مريم بـنام
|
خردمـند و با سنگ و با راي وکام
|
بخـسرو فرسـتاد بـه آيين دين
|
هـميخواسـت ازکردگار آفرين
|
بپذرفـت دخـترش گستهـم گرد
|
بـه آيين نيکو بـخـسرو سـپرد
|
وزان پـس بياورد چـندان جـهيز
|
کزان کـند شد بارگيهاي تيز
|
ز زرينـه و گوهر شاهوار
|
ز ياقوت وز جامـه زرنـگار
|
ز گـسـتردنيها و ديباي روم
|
بـه زر پيکر و از بريشـمـش بوم
|
هـمان ياره و طوق با گوشوار
|
سـه تاج گرانـمايه گوهرنـگار
|
عـماري بياراسـت زرين چـهار
|
جـليلـش پر ازگوهر شاهوا ر
|
چـهـل مـهد ديگر بد از آبنوس
|
ز گوهر درفشان چو چشـم خروس
|
ازان پـس پرسـتـنده ماه روي
|
زايوان برفـتـند با رنـگ وبوي
|
خردمـند و بيدار پانـصد غـلام
|
بيامد بزرين وسيمين سـتام
|
ز رومي همان نيز خادم چـهـل
|
پري چـهره و شهره ودلگـسـل
|
وزان فيلـسوفان رومي چـهار
|
خردمـند و با دانـش ونامدار
|
بديشان بگفت آنچ بايست گفـت
|
هـمان نيز با مريم اندرنهـفـت
|
از آرام وز کام و بايسـتـگي
|
همان بخشش و خورد و شايستگي
|
پـس از خواسته کرد رومي شمار
|
فزون بد ز سيصد هزاران هزار
|
فرسـتاد هر کس کـه بد بردرش
|
ز گوهر نـگار افـسري بر سرش
|
مـهان را همان اسـپ و دينار داد
|
ز شايستـه هر چيز بـسيار داد
|
چـنين گفت کاي زيردستان شاه
|
سزد گر بر آريد گردن بـماه
|
ز گستهـم شايستهتر در جـهان
|
نـخيزد کـسي از ميان مـهان
|
چوشاپور مـهـتر کرانـجي بود
|
کـه اندر سخنـها ميانـجي بود
|
يک راز دارسـت بالوي نيز
|
کـه نـفروشد آزادگان را بـچيز
|
چوخراد برزين نـبيند کـسي
|
اگر چـند ماند بـگيتي بـسي
|
بران آفريدش خداي جـهان
|
کـه تا آشـکارا شود زو نـهان
|
چو خورشيد تابنده او بيبديسـت
|
هـمـه کار و کردار او ايزديسـت
|
هـمـه ياد کرد اين به نامه درون
|
برفـتـند با دانـش و رهنـمون
|
سـتاره شـمر پيش با رهنماي
|
کـه تارفتنـش کي به آيد ز جاي
|
بـه جـنـبيد قيصر به بهرام روز
|
بـه نيک اخـتر و فال گيتي فروز
|
دو مـنزل هميرفت قيصر بـه راه
|
سديگر بيامد بـه پيش سياه
|
بـه فرمود تا مريم آمد بـه پيش
|
سخـن گفـت با او ز اندازه بيش
|
بدو گـفـت دامـن ز ايرانيان
|
نـگـه دار و مگشاي بـند ازميان
|
برهنـه نـبايد کـه خسرو تو را
|
بـبيند کـه کاري رسد نو تو را
|
بگفـت اين و بدرود کردش به مهر
|
کـه يار تو بادا برفتـن سـپـهر
|
نيا طوس جـنـگي برادرش بود
|
بدان جنـگ سالار لشـکرش بود
|
بدو گفت مريم به خون خويش تست
|
بران برنهادم که هم کيش تسـت
|
سـپردم تو را دختر وخواسـتـه
|
سـپاهي برين گونـه آراستـه
|
نياطوس يکـسر پذيرفـت از وي
|
بـگـفـت و گريان بـپيچيد روي
|
هميرفـت لشـکر بـه راه وريغ
|
نيا طوس در پيش با گرز وتيغ
|
چو بشـنيد خسروکه آمد سـپاه
|
ازان شارستان برد لشکر بـه راه
|
چو آمد پديدار گرد سران
|
درفـش سواران جوشـن وران
|
هميرفـت لشـکر بـکردار گرد
|
سواران بيدار و مردان مرد
|
دل خـسرو از لـشـکر نامدار
|
بـخـنديد چون گـل بوقـت بهار
|
دل روشـن راد راتيز کرد
|
مران باره را پاشـنـه خيز کرد
|
نياطوس را ديد و در برگرفـت
|
بـپرسيدن آزادي اندرگرفـت
|
ز قيصر که برداشت زانگونـه رنـج
|
ابا رنـج ديگر تـهي کرد گـنـج
|
وزانـجاي سوي عماري کـشيد
|
بـپرده درون روي مريم بديد
|
بـپرسيد و بر دسـت او بوس داد
|
ز ديدار آن خوب رخ گـشـت شاد
|
بياورد لـشـکر بـه پرده سراي
|
نهفـتـه يکي ماه را ساخت جاي
|
سخن گفت و بنشست بااوسه روز
|
چـهارم چو بفروخـت گيتي فروز
|
گزيده سرايي بياراسـتـند
|
نياطوس را پيش اوخواسـتـند
|
ابا سرگـس و کوت جنگي بهـم
|
سران سپـه را همه بيش و کـم
|
بديشان چنين گفت کاکنون سران
|
کدامـند و مردان جـنـگاوران
|
نياطوس بـگزيد هـفـتاد مرد
|
کـه آورد گيرند روز نـبرد
|
کـه زير درفشـش برفـتي هزار
|
گزيده سواران خـنـجر گزار
|
چو خـسرو بديد آن گزيده سـپاه
|
سواران گردنـکـش ورزمـخواه
|
هـميخواند بر کردگار آفرين
|
کـه چرخ آفريد و زمان و زمين
|
هـمان بر نياطوس وبر لشـکرش
|
چـه برنامور قيصر وکـشورش
|
بدان مهـتران گـفـت اگر کردگار
|
مرا يارباشد گـه کارزار
|
توانايي خويش پيداکـنـم
|
زمين رابـکوکـب ثرياکـنـم
|
نـباشد جزانديشـه دوسـتان
|
فـلـک يارومـهر ردان بوسـتان
|