چوشـب دامـن تيره اندر کـشيد
|
سـپيده ز کوه سيه بر دميد
|
مـقاتوره پوشيد خفـتان جـنـگ
|
بيامد يکي تيغ توري بـه چـنـگ
|
چو بـهرام بشنيد بالاي خواسـت
|
يکي جوشم خسرو آراي خواسـت
|
گزيدند جايي کـه هرگز پـلـنـگ
|
بران شـخ بيآب ننـهاد چـنـگ
|
چو خاقان شنيد اين سخن برنشست
|
برفـتـند ترکان خـسرو پرسـت
|
بدان کارتازين دو شيردمان
|
کرا پيشـتر خواه آمد زمان
|
مـقاتوره چون شد به دشت نـبرد
|
ز هامون بـه ابر اندر آورد گرد
|
بـه بـهرام گردنـکـش آواز داد
|
کـه اکـنون ز مردي چه داري بياد
|
تو تازي بدين جنـگ بر پيشدسـت
|
وگر شير دل ترک خاقان پرسـت
|
بدو گفـت بـهرام پيشي تو کـن
|
کـجا پي تو افگندهاي اين سخـن
|
مـقاتوره کرد از جـهاندار ياد
|
دو زاغ کـمان را بـه زه برنـهاد
|
زه و تير بـگرفـت شادان بدسـت
|
چو شد غرق پيکانش بگشاد شست
|
بزد بر کـمربـند مرد سوار
|
نـسـفـت آهـن از آهـن آبدار
|
زماني هـميبود بـهرام دير
|
کـه تاشد مـقاتوره از رزم سير
|
مـقاتوره پـنداشـت کو شد تباه
|
خروشيد و برگشـت زان رزمـگاه
|
بدو گـفـت برهام کاي جنگـجوي
|
نکـشـتي مرا سوي خرگه مپوي
|
تو گفتي سخن باش و پاسخ شـنو
|
اگر بـشـنوي زنده ماني برو
|
نـگـه کر جوشـن گذاري خدنگ
|
کـه آهن شدي پيش او نرم و سنگ
|
بزد بر ميان سوار دلير
|
سپـهـبد شد از رزم و دينار سير
|
مـقاتوره چون جنگ را برنشسـت
|
برادر دو پايش بزين بر بـبـسـت
|
بروي اندر آمد دو ديده پرآب
|
هـمان زين توري شدش جاي خواب
|
بـه خاقان چنين گفت کاي کامجوي
|
هـمي گورکـن خواهد آن نامجوي
|
بدو گـفـت خاقان که بهتر بـبين
|
کـجا زنده خفتست بر پشـت زين
|
بدو گـفـت بـهرام کاي برمنـش
|
هـم اکـنون به خاک اندر آيد تنش
|
تـن دشـمـن تو چنين خفته باد
|
کـه او خفـت بر اسـپ توري نژاد
|
سواري فرسـتاد خاقان دلير
|
بـه نزديک آن نامـبردار شير
|
ورا بسـتـه و کشتـه ديدند خوار
|
بر آسوده از گردش روزگار
|
بـخـنديد خاقان بـه دل در نهان
|
شگـفـت آمدش زان سوار جهان
|
پر انديشـه بد تا بايوان رسيد
|
کلاهـش ز شادي به کيوان رسيد
|
سليح و درم خواست و اسپ ورهي
|
هـمان تاج و هم تخت شاهنشهي
|
ز دينار وز گوهر شاهوار
|
ز هرگونـه يي آلـت کار زار
|
فرسـتاده از پيش خاقان بـبرد
|
بـه گنـجور بـهرام جنگي سپرد
|