يکايک بـه شاه آمد اين آگـهي
|
کـه سام آمد از کوه با فرهي
|
بدان آگـهي شد مـنوچـهر شاد
|
بـسي از جـهان آفرين کرد ياد
|
بـفرمود تا نوذر نامدار
|
شود تازيان پيش سام سوار
|
کـند آفرين کياني براوي
|
بدان شادماني که بـگـشاد روي
|
بـفرمايدش تا سوي شـهريار
|
شود تا سخنـها کـند خواسـتار
|
بـبيند يکي روي دسـتان سام
|
بـه ديدار ايشان شود شادکام
|
وزين جا سوي زابـلـسـتان شود
|
برآيين خـسروپرسـتان شود
|
چو نوذر بر سام نيرم رسيد
|
يکي نو جـهان پـهـلوان را بديد
|
فرود آمد از باره سام سوار
|
گرفـتـند مر يکديگر را کـنار
|
ز شاه و ز گردان بـپرسيد سام
|
ازيشان بدو داد نوذر پيام
|
چو بـشـنيد پيغام شاه بزرگ
|
زمين را بـبوسيد سام سـترگ
|
دوان سوي درگاه بـنـهاد روي
|
چـنان کـش بفرمود ديهيم جوي
|
چو آمد بـه نزديکي شـهريار
|
سـپـهـبد پذيره شدش از کـنار
|
درفـش مـنوچـهر چون ديد سام
|
پياده شد از باره بـگذارد گام
|
مـنوچـهر فرمود تا برنشـسـت
|
مر آن پاکدل گرد خـسروپرسـت
|
سوي تخـت و ايوان نـهادند روي
|
چـه ديهيم دار و چـه ديهيم جوي
|
مـنوچـهر برگاه بنشسـت شاد
|
کـلاه بزرگي بـه سر برنـهاد
|
به يک دست قارن به يک دست سام
|
نشسـتـند روشـندل و شادکام
|
پـس آراسـتـه زال را پيش شاه
|
برزين عـمود و برزين کـلاه
|
گرازان بياورد سالار بار
|
شگـفـتي بـماند اندرو شهريار
|
بران بر ز بالاي آن خوب چـهر
|
تو گفـتي که آرام جانست و مـهر
|
چـنين گفـت مر سام را شهريار
|
کـه از مـن تو اين را به زنـهاردار
|
بـخيره ميازارش از هيچ روي
|
بـه کـس شادمانه مشو جز بدوي
|
کـه فر کيان دارد و چـنـگ شير
|
دل هوشـمـندان و آهنـگ شير
|
پـس از کار سيمرغ و کوه بـلـند
|
وزان تا چرا خوار شد ارجـمـند
|
يکايک هـمـه سام با او بگفـت
|
هـم از آشـکارا هم اندر نهفـت
|
وز افـگـندن زال بـگـشاد راز
|
کـه چون گشت با او سپهر از فراز
|
سرانـجام گيتي ز سيمرغ و زال
|
پر از داستان شد به بـسيار سال
|
برفـتـم بـه فرمان گيهان خداي
|
بـه الـبرز کوه اندر آن زشت جاي
|
يکي کوه ديدم سراندر سـحاب
|
سپهريسـت گفـتي ز خارا بر آب
|
برو بر نـشيمي چو کاخ بـلـند
|
ز هر سوي برو بـسـتـه راه گزند
|
بدو اندرون بـچـه مرغ و زال
|
تو گفتي که هستند هر دو هـمال
|
هـمي بوي مـهر آمد از باد اوي
|
بـه دل راحت آمد هـم از ياد اوي
|
ابا داور راسـت گفـتـم بـه راز
|
کـه اي آفرينـنده بينياز
|
رسيده بـهر جاي برهان تو
|
نـگردد فـلـک جز بـه فرمان تو
|
يکي بـندهام با تـني پرگـناه
|
بـه پيش خداوند خورشيد و ماه
|
اميدم بـه بخشايش تست بـس
|
بـه چيزي دگر نيستم دسـترس
|
تو اين بـنده مرغ پرورده را
|
بـه خواري و زاري برآورده را
|
هـمي پر پوشد بـجاي حرير
|
مزد گوشـت هنگام پسـتان شير
|
بـه بد مـهري من روانم مـسوز
|
بـه مـن باز بخش و دلـم برفروز
|
بـه فرمان يزدان چو اين گفته شد
|
نيايش همانگـه پذيرفـتـه شد
|
بزد پر سيمرغ و بر شد بـه ابر
|
هـمي حلقـه زد بر سر مرد گبر
|
ز کوه اندر آمد چو ابر بـهار
|
گرفـتـه تـن زال را بر کـنار
|
بـه پيش مـن آورد چون دايهاي
|
کـه در مـهر باشد ورا مايهاي
|
مـن آوردمـش نزد شاه جـهان
|
هـمـه آشـکاراش کردم نـهان
|
بـفرمود پـس شاه با موبدان
|
سـتارهشـناسان و هـم بخردان
|
کـه جويند تا اخـتر زال چيسـت
|
بران اخـتر از بخت سالار کيسـت
|
چو گيرد بلـندي چـه خواهد بدن
|
هـمي داستان از چه خواهد زدن
|
سـتارهشـناسان هـم اندر زمان
|
از اخـتر گرفـتـند پيدا نـشان
|
بـگـفـتـند باشاه ديهيم دار
|
کـه شادان بزي تا بود روزگار
|
کـه او پـهـلواني بود نامدار
|
سرافراز و هـشيار و گرد و سوار
|
چو بنشنيد شاه اين سخن شاد شد
|
دل پـهـلوان از غـم آزاد شد
|
يکي خلعـتي ساخـت شاه زمين
|
کـه کردند هر کـس بدو آفرين
|
از اسـپان تازي بـه زرين سـتام
|
ز شمـشير هندي بـه زرين نيام
|
ز دينار و خز و ز ياقوت و زر
|
ز گـسـتردنيهاي بـسيار مر
|
غـلامان رومي بـه ديباي روم
|
هـمـه گوهرش پيکر و زرش بوم
|
زبرجد طـبـقـها و پيروزه جام
|
چـه از زر سرخ و چه از سيم خام
|
پر از مشـک و کافور و پر زعـفران
|
هـمـه پيش بردند فرمان بران
|
هـمان جوشن و ترگ و برگستوان
|
هـمان نيزه و تير و گرز گران
|
هـمان تـخـت پيروزه و تاج زر
|
هـمام مـهر ياقوت و زرين کـمر
|
وزان پـس منوچهر عهدي نوشـت
|
سراسر سـتايش بسان بهشـت
|
همـه کابـل و زابل و ماي و هند
|
ز درياي چين تا بـه درياي سـند
|
ز زابلـسـتان تا بدان روي بسـت
|
بـه نوي نوشتـند عهدي درسـت
|
چو اين عهد و خلعت بياراسـتـند
|
پـس اسپ جهان پهلوان خواستند
|
چو اين کرده شد سام بر پاي خاست
|
کـه اي مهربان مهتر داد و راسـت
|
ز ماهي بر انديشـه تا چرخ ماه
|
چو تو شاه نـنـهاد بر سر کـلاه
|
بـه مـهر و به داد و به خوي و خرد
|
زمانـه هـمي از تو رامـش برد
|
همـه گنج گيتي به چشم تو خوار
|
مـبادا ز تو نام تو يادگار
|
فرود آمد و تـخـت را داد بوس
|
ببـسـتـند بر کوهـه پيل کوس
|
سوي زابلـسـتان نـهادند روي
|
نـظاره برو بر همـه شـهر و کوي
|
چو آمد بـه نزديکي نيمروز
|
خـبر شد ز سالار گيتي فروز
|
بياراستـه سيسـتان چون بهشت
|
گلـش مشـک سارابد و زر خشت
|
بـسي مـشـک و دينار برريختند
|
بـسي زعـفران و درم بيخـتـند
|
يکي شادماني بد اندر جـهان
|
سراسر ميان کـهان و مـهان
|
هر آنـجا کـه بد مهتري نامـجوي
|
ز گيتي سوي سام بـنـهاد روي
|
کـه فرخـنده بادا پي اين جوان
|
برين پاک دل نامور پـهـلوان
|
چو بر پـهـلوان آفرين خواندند
|
ابر زال زر گوهر افـشاندند
|
نشسـت آنگهي سام با زيب و جام
|
هـمي داد چيز و هـمي راند کام
|
کـسي کو به خلعـت سزاوار بود
|
خردمـند بود و جـهاندار بود
|
براندازهشان خلعـت آراسـتـند
|
هـمـه پايه برتري خواسـتـند
|
جـهانديدگان را ز کـشور بـخواند
|
سخنـهاي بايستـه چـندي براند
|
چـنين گـفـت با نامور بـخردان
|
کـه اي پاک و بيدار دل موبدان
|
چـنين اسـت فرمان هشيار شاه
|
کـه لشـکر همي راند بايد به راه
|
سوي گرگـساران و مازندران
|
هـمي راند خواهم سـپاهي گران
|
بـماند بـه نزد شـما اين پـسر
|
کـه همتاي جانست و جفت جگر
|
دل و جانـم ايدر بـماند هـمي
|
مژه خون دل برفـشاند هـمي
|
بـگاه جواني و کـند آوري
|
يکي بيهده ساخـتـم داوري
|
پـسر داد يزدان بيانداخـتـم
|
ز بيدانـشي ارج نشـناخـتـم
|
گرانـمايه سيمرغ برداشـتـش
|
هـمان آفرينـنده بگماشـتـش
|
بـپرورد او را چو سرو بـلـند
|
مرا خوار بد مرغ را ارجـمـند
|
چو هنـگام بـخـشايش آمد فراز
|
جـهاندار يزدان بـمـن داد باز
|
بدانيد کاين زينـهار مـنـسـت
|
بـه نزد شـما يادگار منـسـت
|
گراميش داريد و پـندش دهيد
|
هـمـه راه و راي بلـندش دهيد
|
سوي زال کرد آنـگـهي سام روي
|
کـه داد و دهـش گير و آرام جوي
|
چـنان دان که زابلستان خان تست
|
جـهان سر به سر زير فرمان تست
|
ترا خان و مان بايد آبادتر
|
دل دوسـتداران تو شادتر
|
کـليد در گنـجـها پيش تسـت
|
دلم شاد و غمگين به کم بيش تست
|
بـه سام آنگهي گفـت زال جوان
|
که چون زيست خواهم من ايدر نوان
|
جدا پيشـتر زين کـجا داشـتي
|
مدارم کـه آمد گـه آشـتي
|
کـسي کو ز مادر گـنـه کار زاد
|
مـن آنـم سزد گر بـنالـم ز داد
|
گـهي زير چـنـگال مرغ اندرون
|
چـميدن بـه خاک و چريدن ز خون
|
کـنون دور ماندم ز پروردگار
|
چـنين پروراند مرا روزگار
|
ز گـل بـهره من بجز خار نيسـت
|
بدين با جـهاندار پيگار نيسـت
|
بدو گفـت پرداختن دل سزاسـت
|
بـپرداز و بر گوي هرچت هواسـت
|
سـتاره شـمر مرد اخـترگراي
|
چـنين زد ترا ز اخـتر نيک راي
|
کـه ايدر ترا باشد آرامـگاه
|
هـم ايدر سـپاه و هم ايدر کـلاه
|
گذر نيسـت بر حکم گردان سپـهر
|
هـم ايدر بگـسـترد بايدت مـهر
|
کـنون گرد خويش اندرآور گروه
|
سواران و مردان دانـش پژوه
|
بياموز و بـشـنو ز هر دانـشي
|
کـه يابي ز هر دانشي رامـشي
|
ز خورد و ز بخشـش مياساي هيچ
|
هـمـه دانـش و داد دادن بسيچ
|
بگفـت اين و برخاست آواي کوس
|
هوا قيرگون شد زمين آبـنوس
|
خروشيدن زنـگ و هـندي دراي
|
برآمد ز دهـليز پرده سراي
|
سپـهـبد سوي جنگ بنهاد روي
|
يکي لشـکري ساخته جنگـجوي
|
بـشد زال با او دو مـنزل براه
|
بدان تا پدر چون گذارد سـپاه
|
پدر زال را تـنـگ در برگرفـت
|
شگـفـتي خروشيدن اندر گرفت
|
بـفرمود تا بازگردد ز راه
|
شود شادمان سوي تخت و کـلاه
|
بيامد پر انديشـه دسـتان سام
|
کـه تا چون زيد تا بود نيک نام
|
نـشـسـت از بر نامور تخت عاج
|
بـه سر بر نـهاد آن فروزنده تاج
|
ابا ياره و گرزه گاو سر
|
ابا طوق زرين و زرين کـمر
|
ز هر کـشوري موبدانرا بـخواند
|
پژوهيد هر کار و هر چيز راند
|
سـتاره شـناسان و دين آوران
|
سواران جـنـگي و کينآوران
|
شـب و روز بودند با او بـه هـم
|
زدندي هـمي راي بر بيش و کـم
|
چـنان گشـت زال از بس آموختن
|
تو گفـتي ستارهست از افروختـن
|
بـه راي و به دانش به جايي رسيد
|
که چون خويشتن در جهان کس نديد
|
بدين سان همي گشت گردان سپهر
|
ابر سام و بر زال گـسـترده مـهر
|