هـميبود خـسرو بران مرغزار
|
درخـت بـلـند ازبرش سايه دار
|
چو بـگذشـت نيمي ز روز دراز
|
بـنان آمد آن پادشا رانياز
|
بـه باغ اندرون بد يکي پايکار
|
کـه نشناخـتي چـهره شـهريار
|
پرستـنده راگـفـت خورشيد فش
|
کـه شاخي گهر زين کمر بازکـش
|
بران شاخ برمـهره زر پـنـج
|
ز هرگونـه مـهره بسي برده رنـج
|
چـنين گـفـت با باغبان شهريار
|
کـه اين مهرهها تا کت آيد بـه کار
|
بـه بازار شو بهرهيي گوشـت خر
|
دگر نان و بيراه جايي گذر
|
مرآن گوهران را بـها سي هزار
|
درم بد کسي را کـه بودي بـه کار
|
سوي نانـبا شد سبـک باغـبان
|
بدان شاخ زرين ازو خواسـت نان
|
بدو نانوا گـفـت کاين رابـها
|
ندانـم نيارمـت کردن رها
|
بـبردند هر دو بـه گوهر فروش
|
کـه اين را بها کن بدانش بـکوش
|
چو دانـنده آن مـهرهها رابديد
|
بدو گـفـت کاين را کـه يارد خريد
|
چـنين شاخ در گنج خـسرو بدي
|
برين گونـه هر سال صد نوبدي
|
تو اين گوهران از کـه دزديدهاي
|
گر از بـنده خـفـتـه بـبريدهاي
|
سوي زاد فرخ شدند آن سـه مرد
|
ابا گوهر و زر و با کارکرد
|
چو آن گوهران زاد فرخ بديد
|
سوي شـهريار نو اندر کـشيد
|
بـه شيروي بنمود زان سان گـهر
|
بريده يکي شاخ زرين کـمر
|
چـنين گـفـت شيروي با باغبان
|
کـه گر زين خداوند گوهر نـشان
|
نـگويي هـم اکـنون بـبرم سرت
|
هـمان را کـه او باشد از گوهرت
|
بدو گفـت شاها به باغ اندرسـت
|
زره پوش مردي کـماني بدسـت
|
بـبالا چو سرو و به رخ چون بـهار
|
بـهر چيز مانـنده شـهريار
|
سراسر همـه باغ زو روشنسـت
|
چو خورشيد تابنده در جوشنسـت
|
فروهـشـتـه از شاخ زرين سپر
|
يکي بـنده در پيش او با کـمر
|
بريد اين چـنين شاخ گوهر ازوي
|
مراداد و گـفـتا کز ايدر بـپوي
|
ز بازار نان آور و نان خورش
|
هـم اکـنون برفتم چو باد از برش
|
بدانـسـت شيروي کو خسروست
|
کـه ديدار او در زمانـه نوسـت
|
ز درگاه رفـتـند سيصد سوار
|
چو باد دمان تا لـب جويبار
|
چو خـسرو ز دور آن سپـه را بديد
|
بـه پژمرد و شمشير کين برکـشيد
|
چو روي شهنـشاه ديد آن سـپاه
|
هـمـه باز گشـتـند گريان ز راه
|
يکايک بر زاد فرخ شدند
|
بـسي هر کسي داسـتاني زدند
|
کـه ما بندگانيم و او خسروسـت
|
بدان شاه روز بد اکـنون نوسـت
|
نيارد برو زد کـسي باد سرد
|
چـه در باغ باشد چـه اندر نـبرد
|
بـشد زاد فرخ بـه نزديک شاه
|
ز درگاه او برد چـندي سـپاه
|
چو نزديک او رفـت تـنـها بـبود
|
فراوان سخن گفت و خسرو شـنود
|
بدو گـفـت اگر شاه بارم دهد
|
برين کردهها زينـهارم دهد
|
بيايم بـگويم سخـن هرچ هسـت
|
وگرنـه بـپويم بـه سوي نشست
|
بدو گفـت خسرو چه گفتي بـگوي
|
نـه انده گـساري نـه پيکارجوي
|
چـنين گفـت پس مرد گويا به شاه
|
کـه درکار هـشياتر کـن نـگاه
|
بران نه که کشتي تو جنـگي هزار
|
سرانـجام سيرآيي از کارزار
|
هـمـه شـهر ايران تو را دشمنند
|
بـه پيکار تو يک دل و يک تـنـند
|
بـپا تا چـه خواهد نمودن سپـهر
|
مـگر کينـها بازگردد بـه مـهر
|
بدو گفـت خسرو که آري رواسـت
|
هـمـه بيمـم از مردم ناسزاست
|
کـه پيش من آيند و خواري کنـند
|
بيم بر مـگر کامـگاري کـنـند
|
چو بـشـنيد از زاد فرخ سـخـن
|
دلـش بد شد از روزگار کـهـن
|
کـه او را ستاره شمر گفـتـه بود
|
ز گـفـتار ايشان برآشفـتـه بود
|
کـه مرگ توباشد ميان دو کوه
|
بدسـت يکي بـنده دور از گروه
|
يکي کوه زرين يکي کوه سيم
|
نشسـتـه تو اندر ميان دل به بيم
|
ز بر آسـمان تو زرين بود
|
زمين آهـنين بـخـت پرکين بود
|
کـنون اين زره چون زمين منسـت
|
سـپر آسـمان زرين منـسـت
|
دو کوه اين دو گنج نـهاده بـه باغ
|
کزين گنـجـها بد دلـم چون چراغ
|
هـمانا سرآمد کـنون روز مـن
|
کـجا اخـتر گيتي افروز مـن
|
کـجا آن هـمـه کام و آرام مـن
|
کـه بر تاجـها بر بدي نام مـن
|
بـبردند پيلي بـه نزديک اوي
|
پر از درد شد جان تاريک اوي
|
بران کوهـه پيل بنشـسـت شاه
|
ز باغـش بياورد لـشـکر بـه راه
|
چـنين گـفـت زان پيل بر پهلوي
|
کـه اي گنج اگر دشمن خـسروي
|
مـکـن دوسـتي نيز با دشمنـم
|
کـه امروز در دسـت آهرمـنـم
|
بـه سـخـتي نـبوديم فريادرس
|
نـهان باش و منماي رويت بکـس
|
بـه دسـتور فرمود زان پس قـباد
|
کزو هيچ بر بد مـکـن نيز ياد
|
بـگو تاسوي طيسـفونـش برند
|
بدان خانـه رهـنـمونـش برند
|
بـباشد بـه آرام ما روز چـند
|
نـبايد نـمايد کـس او را گزند
|
برو بر موکـل کـنـند اسـتوار
|
گـلينوش را با سواري هزار
|
چو گردنده گردون به سر بر بگشـت
|
شد آن شاه را سال بر سي و هشت
|
کـجا ماه آذر بدي روز دي
|
گـه آتـش و مرغ بريان و مي
|
قـباد آمد و تاج بر سر نـهاد
|
بـه آرام بر تخت بنشـسـت شاد
|
ز ايران بر و کرد بيعـت سـپاه
|
درم داد يک سالـه از گـنـج شاه
|
نـبد پادشاهيش جز هـفـت ماه
|
تو خواهيش ناچيز خوان خواه شاه
|
چـنين اسـت رسـم سراي جفا
|
نـبايد کزو چـشـم داري وفا
|