بدان نامور گـفـت پاسـخ شـنو
|
يکايک بـبر سوي سالار نو
|
بـه گويش کـه زشت کسان را مـجوي
|
جز آن را کـه برتابي از نـنـگ روي
|
سـخـن هرچ گفـتي نـه گفتارتست
|
مـماناد گويا زبانـت درسـت
|
مـگو آنـچ بدخواه تو بـشـنود
|
ز گـفـتار بيهوده شادان شود
|
بدان گاه چـندان نداري خرد
|
کـه مـغزت بدانـش خرد پرورد
|
بـه گـفـتار بيبر چو نيرو کـني
|
روان و خرد را پر آهو کـني
|
کـسي کو گـنـهـکار خواند تو را
|
از آن پـس جـهاندار خواند تو را
|
نـبايد کـه يابد بر تو نـشـسـت
|
بـگيرد کـم و بيش چيزي بدسـت
|
مينديش زين پـس برين سان پيام
|
کـه دشـمـن شود بر تو بر شادکام
|
بـه يزدان مرا کار پيراسـتـسـت
|
نـهاده بران گيتيام خواسـتـسـت
|
بدين جـسـتـن عيبـهاي دروغ
|
بـه نزد بزرگان نـگيري فروغ
|
بيارم کـنون پاسـخ اين هـمـه
|
بدان تا بـگوييد پيش رمـه
|
پـس از مرگ مـن يادگاري بود
|
سـخـن گـفـتـن راسـت ياري بود
|
چو پيدا کـنـم بر تو انـبوه رنـج
|
بداني کـه از رنـج ماخاسـت گـنـج
|
نخسـتين کـه گـفـتي ز هرمز سخن
|
بـه بيهوده از آرزوي کـهـن
|
ز گـفـتار بدگوي ما را پدر
|
برآشـفـت و شد کار زير و زبر
|
از انديشـه او چو آگـه شديم
|
از ايران شـب تيره بي ره شديم
|
هـما راه جـسـتيم و بـگريخـتيم
|
بـه دام بـلا بر نياويخـتيم
|
از انديشـه او گـناهـم نـبود
|
جز از جسـتـن او شاه را هـم نـبود
|
شـنيدم کـه بر شاه مـن بد رسيد
|
ز بردع برفـتـم چو گوش آن شـنيد
|
گـنـهـکار بـهرام خود با سـپاه
|
بياراسـت در پيش مـن رزمـگاه
|
ازو نيز بـگريخـتـم روز جـنـگ
|
بدان تا نيايم مـن او را بـه چـنـگ
|
ازان پـس دگر باره باز آمدم
|
دلاور بـه جـنـگش فراز آمدم
|
نـه پرخاش بـهرام يکـباره بود
|
جـهاني بران جـنـگ نـظاره بود
|
بـه فرمان يزدان نيکي فزاي
|
کـه اويسـت بر نيک و بد رهـنـماي
|
چو ايران و توران بـه آرام گـشـت
|
هـمـه کار بـهرام ناکام گـشـت
|
چو از جـنـگ چوبينـه پرداخـتـم
|
نـخـسـتين بـکين پدر تاخـتـم
|
چو بـند وي و گسـتـهـم خالان بدند
|
بـه هر کـشوري بيهـمالان بدند
|
فدا کرده جان را هـمي پيش مـن
|
بـه دل هـم زبان و به تـن خويش مـن
|
چو خون پدر بود و درد جـگر
|
نـکرديم سـسـتي بـه خون پدر
|
بريديم بـند وي را دسـت و پاي
|
کـجا کرد بر شاه تاريک جاي
|
چو گـسـتـهـم شد در جـهان ناپديد
|
ز گيتي يکي گوشـهيي برگزيد
|
بـه فرمان ما ناگـهان کـشـتـه شد
|
سر و راي خونـخوارگان گـشـتـه شد
|
دگر آنـک گـفـتي تو از کار خويش
|
از آن تـنـگ زندان و بازار خويش
|
بد آن تا ز فرزند مـن کار بد
|
نيايد کزان بر سرش بد رسد
|
بـه زندان نـبد بر شـما تنـگ و بـند
|
هـمان زخـم خواري و بيم گزند
|
بدان روزتان خوار نـگذاشـتـم
|
هـمـه گـنـج پيش شـما داشتـم
|
بر آيين شاهان پيشين بديم
|
نـه بيکار و بر ديگر آيين بديم
|
ز نـخـچير و ز گوي و رامـشـگران
|
ز کاري کـه اندر خور مـهـتران
|
شـمارا بـه چيزي نـبودي نياز
|
ز دينار وز گوهر و يوز و باز
|
يکي کاخ بد کرده زندانـش نام
|
هـمي زيسـتي اندرو شادکام
|
هـمان نيز گـفـتار اخـترشـناس
|
کـه ما را هـمي از تو دادي هراس
|
کـه از تو بد آيد بدين سان که هـسـت
|
نينداخـتـم اخـترت را زدسـت
|
وزان پـس نـهاديم مـهري بر وي
|
بـه شيرين سـپرديم زان گفـت و گوي
|
چو شاهيم شد سال بر سي و شـش
|
ميان چـنان روزگاران خوش
|
تو داري بياد اين سـخـن بيگـمان
|
اگر چـند بـگذشـت بر ما زمان
|
مرا نامـه آمد ز هـندوسـتان
|
بدم مـن بدان نيز هـمداسـتان
|
ز راي برين نزد مانامـه بود
|
گـهر بود و هر گونـهيي جامـه بود
|
يکي تيغ هـندي و پيل سـپيد
|
جزين هرچ بودم بـه گيتي اميد
|
ابا تيغ ديباي زربـفـت پـنـج
|
ز هر گونـهيي اندرو برده رنـج
|
سوي تو يکي نامـه بد بر پرند
|
نوشـتـه چو مـن ديدم از خـط هـند
|
بـخواندم يکي مرد هـندي دبير
|
سـخـنگوي و دانـنده و يادگير
|
چوآن نامـه را او بـه مـن بر بـخواند
|
پر از آب ديده هـميسرفـشاند
|
بدان نامـه در بد کـه شادان بزي
|
کـه با تاج زر خـسروي را سزي
|
کـه چون ماه آذر بد و روز دي
|
جـهان را تو باشي جـهاندار کي
|
شده پادشاهي پدر سي و هـشـت
|
سـتاره برين گونـه خواهد گذشـت
|
درخـشان شود روزگار بـهي
|
کـه تاج بزرگي بـه سر برنـهي
|
مرا آن زمان اين سـخـن بد درسـت
|
ز دل مـهرباني نـبايسـت شـسـت
|
مـن آگاه بودم کـه از بـخـت تو
|
ز کار درخـشيدن تـخـت تو
|
نـباشد مرا بـهره جز درد و رنـج
|
تو را گردد اين تـخـت شاهي وگـنـج
|
ز بـخـشايش و دين و پيوند و مـهر
|
نـکردم دژم هيچزان نامـه چـهر
|
بـه شيرين سـپردم چو برخواندم
|
ز هر گونـه انديشـهها را ندم
|
بر اوسـت با اخـتر تو بـهـم
|
نداند کـسي زان سـخـن بيش و کـم
|
گر اي دون که خواهي که بيني بـه خواه
|
اگر خود کـني بيش و کـم را نـگاه
|
برانـم کـه بيني پـشيمان شوي
|
وزين کردهها سوي درمان شوي
|
دگر آنـک گـفـتي ز زندان و بـند
|
گر آمد ز ما برکـسي برگزند
|
چـنين بود تا بود کارجـهان
|
بزرگان و شاهان و راي مـهان
|
اگر تو نداني بـه موبد بـگوي
|
کـند زين سـخـن مر تو را تازه روي
|
کـه هرکـس کـه او دشمن ايزدسـت
|
ورا در جـهان زندگاني بدسـت
|
بـه زندان ما ويژه ديوان بدند
|
کـه نيکان ازيشان غريوان بدند
|
چو ما را نـبد پيشـه خون ريخـتـن
|
بدان کار تـنـگ اندر آويخـتـن
|
بدان را بـه زندان هـميداشـتـم
|
گزند کـسان خوار نـگذاشـتـم
|
بـسي گفـت هرکـس که آن دشمنند
|
ز تـخـم بدانـند و آهرمـنـند
|
چو انديشـه ايزدي داشـتيم
|
سـخـنـها هـميخوار بـگذاشـتيم
|
کـنون مـن شـنيدم کـه کردي رها
|
مرد آن را کـه بد بـتر از اژدها
|
ازين بد گـنـهـکار ايزد شدي
|
بـه گـفـتار و کردارها بد شدي
|
چو مـهـتر شدي کار هـشيار کـن
|
نداني تو دانـنده را يار کـن
|
مـبـخـشاي بر هر کـه رنجست زوي
|
اگر چـند اميد گـنـجـسـت زوي
|
بر آنـکـس کزو در جـهان جزگزند
|
نـبيني مر او را چـه کـمـتر ز بـند
|
دگر آنـک از خواسـتـه گـفـتـهاي
|
خردمـندي و راي بـنـهـفـتـهاي
|
ز کـس مانـجـسـتيم جز باژ و ساو
|
هر آنـکـس کـه او داشـت با باژ تاو
|
ز يزدان پذيرفـتـم آن تاج و تـخـت
|
فراوان کـشيدم ازان رنـج سـخـت
|
جـهان آفرين داور داد وراسـت
|
هـمي روزگاري دگرگونـه خواسـت
|
نيم دژمـنـش نيز درخواسـت او
|
فزوني نـجوييم درکاسـت او
|
بـه جـسـتيم خـشـنودي دادگر
|
ز بـخـشـش نديدم بـکوشـش گذر
|
چو پرسد ز مـن کردگار جـهان
|
بـگويم بو آشـکار و نـهان
|
بـپرسد کـه او از توداناترسـت
|
بـهر نيک و بد بر تواناترسـت
|
هـمين پرگـناهان کـه پيش تواند
|
نـه تيماردار و نـه خويش تواند
|
ز مـن هرچ گويند زين پـس هـمان
|
شوند اين گره بر تو بر بد گـمان
|
هـمـه بـنده سيم و زرند و بـس
|
کـسي را نـباشـند فريادرس
|
ازيشان تو را دل پر آسايش اسـت
|
گـناه مرا جاي پالايش اسـت
|
نـگـنـجد تو را اين سـخـن در خرد
|
نـه زين بد کـه گفـتي کـسي برخورد
|
وليکـن مـن از بـهر خود کامـه را
|
کـه برخواند آن پـهـلوي نامـه را
|
هـمان در جـهان يادگاري بود
|
خردمـند را غـمـگـساري بود
|
پـس از ماهر آنکـس کـه گـفـتار ما
|
بـخوانـند دانـند بازار ما
|
ز برطاس وز چين سـپـه رانديم
|
سـپـهـبد بـهر جاي بـنـشانديم
|
بـبرديم بر دشـمـنان تاخـتـن
|
نيارسـت کـس گردن افراخـتـن
|
چو دشـمـن ز گيتي پراگـنده شد
|
هـمـه گـنـج ما يک سر آگـنده شد
|
هـمـه بوم شد نزد ما کارگر
|
ز دريا کـشيدند چـندان گـهر
|
کـه مـلاح گـشـت از کشيدن ستوه
|
مرا بود هامون و دريا و کوه
|
چو گـنـج در مـها پراگـنده شد
|
ز دينار نو بـه دره آگـنده شد
|
ز ياقوت وز گوهر شاهوار
|
هـمان آلـت و جامـه زرنـگار
|
چو ديهيم ما بيست وشش ساله گشـت
|
ز هر گوهري گنـجـها مالـه گـشـت
|
درم را يکي ميخ نو ساخـتـم
|
سوي شادي و مـهـتري آخـتـم
|
بدان سال تا باژ جـسـتـم شـمار
|
چوشد باژ دينار بر صد هزار
|
پراگـنده افـگـند پـند او سي
|
هـمـه چرم پـند او سي پارسي
|
بـهر بـه درهيي در ده و دو هزار
|
پراگـنده دينار بد شاهوار
|
جز از باژ و دينار هـندوسـتان
|
جز از کـشور روم و جا دوسـتان
|
جز از باژ وز ساو هر کـشوري
|
ز هر نامداري و هر مـهـتري
|
جز از رسـم و آيين نوروز و مـهر
|
از اسـپان وز بـنده خوب چـهر
|
جز از جوشـن و خود و گوپال و تيغ
|
ز ما اين نـبودي کـسي را دريغ
|
جز از مـشـک و کافور و خز و سـمور
|
سياه و سـپيد و ز کيمال بور
|
هران کـس کـه ما را بدي زيردسـت
|
چـنين باژها بر هيونان مـسـت
|
هـميتاخـتـند بـه درگاه ما
|
نـپيچيد گردن کـس از راه ما
|
ز هر در فراوان کـشيديم رنـج
|
بدان تا بيا گـند زين گونـه گـنـج
|
دگر گـنـج خـضرا و گـنـج عروس
|
کـجا داشـتيم از پي روز بوس
|
فراوان ز نامـش سـخـن را نديم
|
سرانـجام باد آورش خوانديم
|
چنين بيست و شش سال تا سي و هشت
|
بـه جز بـه آرزو چرخ بر ما نـگـشـت
|
هـمـه مـهـتران خود تـن آسان بدند
|
بد انديش يک سر هراسان بدند
|
هـمان چون شـنيدم ز فرمان تو
|
جـهان را بد آمد ز پيمان تو
|
نـماند کـس اندر جـهان رامـشي
|
نـبايد گزيدن بـه جز خامـشي
|
هـميکرد خواهي جـهان پرگزند
|
پراز درد کاري و ناسودمـند
|
هـمان پرگزندان کـه نزد تواند
|
کـه تيره شـبان اور مزد تواند
|
هـميداد خواهـند تـخـتـت بـباد
|
بدان تا نـباشي بـه گيتي تو شاد
|
چو بودي خردمـند نزديک تو
|
کـه روشـن شدي جان تاريک تو
|
بـه دادن نـبودي کـسي رازيان
|
کـه گـنـجي رسيدي بـه ارزانيان
|
ايا پور کـم روز و اندک خرد
|
روانـت ز انديشـه رامـش برد
|
چـنان دان که اين گنج من پشت تسـت
|
زمانـه کـنون پاک در مشت تـسـت
|
هـم آرايش پادشاهي بود
|
جـهان بيدرم در تـباهي بود
|
شود بيدرم شاه بيدادگر
|
تـهي دسـت را نيسـت هوش و هـنر
|
بـه بخـشـش نـباشد ورا دستـگاه
|
بزرگان فـسوسيش خوانـند شاه
|
ار اي دون که از تو بـه دشـمـن رسد
|
هـمي بـت بدسـت بر هـمـن رسد
|
ز يزدان پرسـتـنده بيزار گـشـت
|
ورا نام و آواز تو خوار گـشـت
|
چو بيگـنـج باشي نـپايد سـپاه
|
تو را زيردسـتان نـخوانـند شاه
|
سـگ آن بـه کـه خواهـنده نان بود
|
چو سيرش کـني دشـمـن جان بود
|
دگر آنـک گـفـتي ز کار سـپاه
|
کـه در بو مـهاشان نـشاندم بـه راه
|
ز بيدانـشي اين نيايد پـسـند
|
نداني هـمي راه سود از گزند
|
چـنين اسـت پاسـخ کـه از رنج من
|
فراز آمد اين نامور گـنـج مـن
|
ز بيگانـگان شـهرها بـسـتدم
|
همـه دشـمـنان را بـه هـم بر زدم
|
بدان تا بـه آرام برتـخـت ناز
|
نـشينيم بيرنـج و گرم و گداز
|
سواران پراگـنده کردم بـه مرز
|
پديد آمد اکـنون ز ناارز ارز
|
چو از هر سوي بازخواني سـپاه
|
گـشاده بـبيند بد انديش راه
|
کـه ايران چوباغيسـت خرم بـهار
|
شکفـتـه هـميشـه گـل کامـگار
|
پراز نرگـس و نار و سيب و بـهي
|
چو پاليز گردد ز مردم تـهي
|
سـپر غـم يکايک ز بـن برکـنـند
|
هـمـه شاخ نارو بـهي بشـکـنـند
|
سـپاه و سـليحـسـت ديوار اوي
|
بـه پرچينـش بر نيزهها خار اوي
|
اگر بـفـگـني خيره ديوار باغ
|
چـه باغ و چه دشت و چه درياچـه راغ
|
نـگر تا تو ديوار او نـفـگـني
|
دل و پـشـت ايرانيان نـشـکـني
|
کزان پـس بود غارت و تاخـتـن
|
خروش سواران و کين آخـتـن
|
زن و کودک و بوم ايرانيان
|
بـه انديشـه بد مـنـه در ميان
|
چو سالي چـنين بر تو بر بـگذرد
|
خردمـند خواند تو را بيخرد
|
مـن اي دون شـنيدم کـجا تو مـهي
|
هـمـه مردم ناسزا رادهي
|
چـنان دان کـه نوشين روان قـباد
|
بـه اندرز اين کرد در نامـه ياد
|
کـه هرکو سليحـش بـه دشمـن دهد
|
هـمي خويشتـن رابـه کشتـن دهد
|
کـه چون بازخواهد کـش آيد بـه کار
|
بدانديش با او کـند کارزار
|
دگر آنـک دادي ز قيصر پيام
|
مرا خواندي دو دل و خويش کام
|
سـخـنـها نـه از يادگار تو بود
|
کـه گـفـتار آموزگار تو بود
|
وفا کردن او و از ما جـفا
|
تو خود کي شـناسي جـفا از وفا
|
بدان پاسـخـش اي بد کـم خرد
|
نـگويم جزين نيز کـه اندر خورد
|
تو دعوي کـني هـم تو باشي گوا
|
چـنين مرد بـخرد ندارد روا
|
چو قيصر ز گرد بـلا رخ بـشـسـت
|
بـه مردي چو پرويز داماد جـسـت
|
هر آنـکـس کـه گيتي بـبد نسـپرد
|
بـه مـغز اندرون باشد او را خرد
|
بدانـم کـه بـهرام بـسـتـه ميان
|
ابا او يکي گـشـتـه ايرانيان
|
بـه رومي سـپاهي نشايد شکسـت
|
نـسايد روان ريگ با کوه دسـت
|
بدان رزم يزدان مرا ياربود
|
سـپاه جـهان نزد مـن خوار بود
|
شـنيدند ايرانيان آنـچ بود
|
تو را نيز زيشان بـبايد شـنود
|
مرا نيز چيزي کـه بايسـت کرد
|
بـه جاي نياطوس روز نـبرد
|
ز خوبي و از مردمي کردهام
|
بـه پاداش او روز بـشـمردهام
|
بـگويد تو را زاد فرخ هـمين
|
جـهان را بـه چـشـم جواني مـبين
|
گـشـسـپ آنـک بد نيز گـنـجور ما
|
هـمان موبد پاک دسـتور ما
|
کـه از گـنـج ما بـه دره بد صد هزار
|
کـه دادم بدان روميان يادگار
|
نياطوس را مـهره دادم هزار
|
ز ياقوت سرخ از در گوشوار
|
کـجا سـنـگ هر مـهرهيي بد هزار
|
ز مـثـقال گـنـجي چو کردم شـمار
|
هـمان در خوشاب بـگزيده صد
|
درو مرد دانا نديد ايچ بد
|
کـه هرحـقـهيي را چو پنـجـه هزار
|
بـه دادي درم مرد گوهر شـمار
|
صد اسـپ گرانـمايه پنـجـه بـه زين
|
هـمـه کرده از آخر ما گزين
|
دگر ويژه با جـل ديبـه بدند
|
کـه در دشـت با باد هـمره بدند
|
بـه نزديک قيصر فرسـتادم اين
|
پـس از خواسـتـه خواندمـش آفرين
|
ز دار مـسيحا کـه گـفـتي سـخـن
|
بـه گـنـج اندر افـگـنده چوبي کهن
|
نـبد زان مرا هيچ سود و زيان
|
ز ترسا شـنيدي تو آواز آن
|
شـگـفـت آمدم زانـک چون قيصري
|
سر افراز مردي و نام آوري
|
هـمـه گرد بر گرد او بـخردان
|
هـمـش فيلـسوفان و هـم موبدان
|
کـه يزدان چرا خواند آن کـشـتـه را
|
گرين خـشـک چوب وتبـه گشتـه را
|
گر آن دار بيکار يزدان بدي
|
سرمايه اور مزد آن بدي
|
برفـتي خود از گـنـج ما ناگـهان
|
مـسيحا شد او نيسـتي در جـهان
|
دگر آنـک گـفـتي کـه پوزش بـگوي
|
کـنون توبـه کـن راه يزدان بـجوي
|
ورا پاسـخ آن بد کـه ريزنده باد
|
زبان و دل و دسـت و پاي قـباد
|
مرا تاج يزدان بـه سر برنـهاد
|
پذيرفـتـم و بودم از تاج شاد
|
بـپردان سـپرديم چون بازخواسـت
|
ندانـم زبان در دهانـت چراسـت
|
بـه يزدان بـگويم نـه با کودکي
|
کـه نـشـناسد او بد ز نيک اندکي
|
هـمـه کار يزدان پـسـنديدهام
|
هـمان شور و تـلـخي بـسي ديدهام
|
مرا بود شاهي سي و هـشـت سال
|
کـس از شـهر ياران نـبودم هـمال
|
کـسي کاين جـهان داد ديگر دهد
|
نـه بر مـن سـپاسي هـميبرنـهد
|
برين پادشاهي کـنـم آفرين
|
کـه آباد بادا بـه دانا زمين
|
چو يزدان بود يار و فريادرس
|
نيازد بـه نـفرين ما هيچکـس
|
بدان کودک زشـت و نادان بـگوي
|
کـه ما را کـنون تيره گـشـت آب روي
|
کـه پدرود بادي تو تا جاودان
|
سر و کار ما باد با بـه خردان
|
شـما اي گرامي فرسـتادگان
|
سـخـن گوي و پر مايه آزادگان
|
ز مـن هر دو پدرود باشيد نيز
|
سـخـن جز شـنيده مـگوييد چيز
|
کـنـم آفرين بر جـهان سر بـه سر
|
کـه او را نديدم مـگر برگذر
|
بـميرد کـسي کو ز مادر بزاد
|
ز کيخـسرو آغاز تا کي قـباد
|
چو هوشـنـگ و طهـمورث و جمـشيد
|
کزيشان بدي جاي بيم واميد
|
کـه ديو و دد و دام فرمانـش برد
|
چو روشـن سرآمد برفـت و بـمرد
|
فريدون فرخ کـه او از جـهان
|
بدي دور کرد آشـکار و نـهان
|
ز بد دسـت ضـحاک تازي بـبـسـت
|
بـه مردي زچنـگ زمانـه نجـسـت
|
چو آرش کـه بردي بـه فرسـنـگ تير
|
چو پيروزگر قارن شيرگير
|
قـباد آنـک آمد ز الـبرز کوه
|
بـه مردي جـهاندار شد با گروه
|
کـه از آبـگينـه هـمي خانـه کرد
|
وزان خانـه گيتي پر افـسانـه کرد
|
هـمـه در خوشاب بد پيکرش
|
ز ياقوت رخـشـنده بودي درش
|
سياوش هـمان نامدار هژير
|
کـه کـشـتـش بـه روز جواني دبير
|
کـجا گـنـگ دژ کرد جايي بـه رنـج
|
وزان رنـج برده نديد ايچ گـنـج
|
کـجا رسـتـم زال و اسـفـنديار
|
کزيشان سـخـن ماندمان يادگار
|
چو گودرز و هـفـتاد پور گزين
|
سواران ميدان و شيران کين
|
چو گشـتاسـپ شاهي که دين بـهي
|
پذيرفـت و زو تازه شد فرهي
|
چو جا ماسـپ کاندر شـمار سـپـهر
|
فروزندهتر بد ز گردنده مـهر
|
شدند آن بزرگان و دانـندگان
|
سواران جـنـگي و مردانـگان
|
کـه اندر هـنر اين ازان بـه بدي
|
بـه سال آن يکي از دگر مـه بدي
|
بـه پرداخـتـند اين جـهان فراخ
|
بـماندند ميدان و ايوان و کاخ
|
ز شاهان مرا نيز هـمـتانـبود
|
اگر سال را چـند بالا نـبود
|
جـهان را سـپردم بـه نيک و بـه بد
|
نـه آن را کـه روزي بـه مـن بد رسد
|
بـسي راه دشوار بـگذاشـتيم
|
بـسي دشـمـن از پيش برداشـتيم
|
هـمـه بومـها پر ز گنـج منـسـت
|
کـجا آب و خاکسـت رنـج منـسـت
|
چو زين گونـه بر مـن سرآيد جـهان
|
هـمي تيره گردد اميد مـهان
|
نـماند بـه فرزند مـن نيز تـخـت
|
بـگردد ز تـخـت و سرآيدش بـخـت
|
فرشـتـه بيايد يکي جان سـتان
|
بـگويم بدو جانـم آسان سـتان
|
گذشـتـن چو بر چينود پـل بود
|
بـه زير پي اندر هـمـه گـل بود
|
بـه توبـه دل راسـت روشـن کـنيم
|
بيآزاري خويش جوشـن کـنيم
|
درسـتـسـت گـفـتار فرزانـگان
|
جـهانديده و پاک دانـندگان
|
کـه چون بـخـت بيدار گيرد نـشيب
|
ز هر گونـهيي ديد بايد نـهيب
|
چو روز بـهي بر کـسي بـگذرد
|
اگر باز خواند ندارد خرد
|
پيام مـن اينـسـت سوي جـهان
|
بـه نزد کـهان و بـه نزد مـهان
|
شـما نيز پدرود باشيد و شاد
|
ز مـن نيز بر بد مـگيريد ياد
|
چو اشـتاد و خراد بـه رزين گو
|
شـنيدند پيغام آن پيش رو
|
بـه پيکان دل هر دو دانا بـخـسـت
|
بـه سر بر زدند آن زمان هر دو دسـت
|
ز گـفـتار هر دو پـشيمان شدند
|
بـه رخـسارگان بر تـپـنـچـه زدند
|
بـبر بر هـمـه جامـشان چاک بود
|
سر هر دو دانا پر از خاک بود
|
برفـتـند گريان ز پيشـش بـه در
|
پر از درد جان و پراندوه سر
|
بـه نزديک شيرويه رفـت اين دو مرد
|
پر آژنـگ رخـسار و دل پر ز درد
|
يکايک بدادند پيغام شاه
|
بـه شيروي بيمـغز و بيدسـتـگاه
|