ز جـهرم فرخ زاد راخواندند
|
بران تخـت شاهيش بنـشاندند
|
چو برتخت بنشسـت و کرد آفرين
|
ز نيکي دهـش بر جـهان آفرين
|
منـم گفـت فرزند شاهنشهان
|
نـخواهـم جز از ايمني در جهان
|
ز گيتي هرآنکـس کـه جويد گزند
|
چو مـن شاه باشم نگردد بلـند
|
هر آنکس که جويد به دل راسـتي
|
نيارد بـه کار اندرون کاسـتي
|
بدارمـش چون جان پاک ارجمند
|
نـجويم ابر بيگزندان گزند
|
چو يک ماه بگذشت بر تخـت اوي
|
بـخاک اندر آمد سر و بخـت اوي
|
هـمين بودش از روز و آرام بـهر
|
يکي بـنده در مي برآميخـت زهر
|
بخورد و يکي هفته زان پس بزيست
|
هرآنکس که بشنيد بروي گريست
|
هـمي پادشاهي به پايان رسيد
|
ز هر سو همي دشمـن آمد پديد
|
چـنين اسـت کردار گردنده دهر
|
نـگـه کـن کزو چند يابي تو بهر
|
بـخور هرچ داري به فردا مـپاي
|
کـه فردا مـگر ديگر آيدش راي
|
سـتاند ز تو ديگري را دهد
|
جـهان خوانيش بيگمان بر جهد
|
بـخور هرچ داري فزوني بده
|
تو رنـجيدهاي بـهر دشمن منـه
|
هرآنگـه کـه روز تو اندر گذشت
|
نـهاده همـه باد گردد به دشت
|