چو در کابل اين داستان فاش گشت
|
سر مرزبان پر ز پرخاش گـشـت
|
برآشفت و سيندخت را پيش خواند
|
همـه خشـم رودابه بر وي براند
|
بدو گفت کاکنون جزين راي نيسـت
|
کـه با شاه گيتي مرا پاي نيست
|
کـه آرمـت با دخـت ناپاک تـن
|
کـشـم زارتان بر سر انجـمـن
|
مـگر شاه ايران ازين خشم و کين
|
برآسايد و رام گردد زمين
|
بـه کابـل کـه با سام يارد چخيد
|
ازان زخـم گرزش که يارد چـشيد
|
چو بشنيد سيندخت بنشست پست
|
دل چارهجوي اندر انديشه بسـت
|
يکي چاره آورد از دل بـه جاي
|
کـه بد ژرف بين و فزاينده راي
|
وزان پس دوان دست کرده به کش
|
بيامد بر شاه خورشيد فـش
|
بدو گفـت بشنو ز من يک سخـن
|
چو ديگر يکي کامـت آيد بـکـن
|
ترا خواسـتـه گر ز بهر تنسـت
|
ببخش و بدان کين شب آبستنست
|
اگر چـند باشد شـب ديرياز
|
برو تيرگي هـم نـماند دراز
|
شود روز چون چشمه روشـن شود
|
جـهان چون نگين بدخـشان شود
|
بدو گـفـت مـهراب کز باسـتان
|
مزن در ميان يلان داسـتان
|
بـگو آنچـه داني و جان را بکوش
|
وگر چادر خون بـه تـن بر بـپوش
|
بدو گفت سيندخـت کاي سرفراز
|
بود کـت بـه خونـم نيايد نياز
|
مرا رفـت بايد بـه نزديک سام
|
زبان برگـشايم چو تيغ از نيام
|
بـگويم بدو آنچـه گفـتـن سزد
|
خرد خام گـفـتارها را پزد
|
ز مـن رنـج جان و ز تو خواستـه
|
سـپردن بـه مـن گنـج آراسته
|
بدو گفـت مـهراب بستان کـليد
|
غـم گـنـج هرگز نـبايد کشيد
|
پرسـتـنده و اسپ و تخت و کلاه
|
بياراي و با خويشـتـن بر بـه راه
|
مـگر شـهر کابـل نسوزد به ما
|
چو پژمرده شد برفروزد بـه ما
|
چين گفت سيندخـت کاي نامدار
|
بـه جاي روان خواستـه خواردار
|
نـبايد که چون من شوم چارهجوي
|
تو رودابـه را سختي آري بـه روي
|
مرا در جـهان انده جان اوسـت
|
کـنون با توم روز پيمان اوسـت
|
ندارم هـمي انده خويشـتـن
|
ازويسـت اين درد و اندوه مـن
|
يکي سخت پيمان ستد زو نخست
|
پـس آنگه به مردي ره چاره جست
|
بياراسـت تـن را بـه ديبا و زر
|
بـه در و بـه ياقوت پرمايه سر
|
پـس از گـنـج زرش ز بهر نـثار
|
برون کرد دينار چون سيهزار
|
بـه زرين سـتام آوريدند سي
|
از اسـپان تازي و از پارسي
|
ابا طوق زرين پرستنده شـسـت
|
يکي جام زر هر يکي را به دسـت
|
پر از مـشـک و کافور و ياقوت و زر
|
ز پيروزه چـند چـندي گـهر
|
چـهـل جامـه ديباي پيکر به زر
|
طرازش همـه گونـه گونه گـهر
|
بـه زرين و سيمين دوصد تيغ هند
|
جزان سي بـه زهراب داده پرند
|
صد اشـتر همـه ماده سرخ موي
|
صد اسـتر همه بارکـش راه جوي
|
يکي تاج پرگوهر شاهوار
|
ابا طوق و با ياره و گوشوار
|
بـسان سـپـهري يکي تخت زر
|
برو ساختـه چـند گونـه گـهر
|
برش خـسروي بيست پهـناي او
|
چو سيصد فزون بود بالاي او
|
وزان ژندهپيلان هـندي چـهار
|
هـمـه جامـه و فرش کردند بار
|