بزد ناي مهراب و بربـسـت کوس
|
بياراسـت لشکر چو چشم خروس
|
ابا ژندهپيلان و رامـشـگران
|
زمين شد بهشـت از کران تا کران
|
ز بـس گونه گون پرنياني درفـش
|
چه سرخ و سپيد و چه زرد و بنفش
|
چـه آواي ناي و چه آواي چنـگ
|
خروشيدن بوق و آواي زنـگ
|
تو گفتي مگر روز انجامش اسـت
|
يکي رستخيز است گر رامش است
|
هـمي رفت ازين گونه تا پيش سام
|
فرود آمد از اسـپ و بـگذارد گام
|
گرفتـش جـهان پهـلوان در کنار
|
بـپرسيدش از گردش روزگار
|
شـه کابلـسـتان گرفـت آفرين
|
چـه بر سام و بر زال زر همچـنين
|
نـشـسـت از بر باره تيزرو
|
چو از کوه سر برکـشد ماه نو
|
يکي تاج زرين نـگارش گـهر
|
نـهاد از بر تارک زال زر
|
بـه کابـل رسيدند خندان و شاد
|
سـخـنـهاي ديرينـه کردند ياد
|
همـه شـهر ز آواي هندي دراي
|
ز ناليدن بربـط و چـنـگ و ناي
|
تو گفـتي دد و دام رامشگرسـت
|
زمانـه بـه آرايشي ديگرسـت
|
بـش و يال اسـپان کران تا کران
|
بر اندوده پر مشـک و پر زعـفران
|
برون رفـت سيندخت با بـندگان
|
ميان بستـه سيصد پرستـندگان
|
مر آن هر يکي را يکي جام زر
|
بـه دست اندرون پر ز مشک و گهر
|
هـمـه سام را آفرين خواندند
|
پـس از جام گوهر برافـشاندند
|
بدان جشن هر کس کـه آمد فراز
|
شد از خواسته يک بـه يک بينياز
|
بخـنديد و سيندخت را سام گفت
|
کـه رودابـه را چند خواهي نهفت
|
بدو گفت سيندخت هديه کجاسـت
|
اگر ديدن آفـتابـت هواسـت
|
چنين داد پاسخ به سيندخت سام
|
کـه ازمـن بـخواه آنچه آيدت کام
|
برفـتـند تا خانـه زرنـگار
|
کـجا اندرو بود خرم بـهار
|
نـگـه کرد سام اندران ماه روي
|
يکايک شگـفـتي بـماند اندروي
|
ندانسـت کش چون ستايد همي
|
برو چشـم را چون گشايد هـمي
|
بـفرمود تا رفـت مـهراب پيش
|
ببسـتـند عـقدي برآيين و کيش
|
بـه يک تختشان شاد بنـشاندند
|
عـقيق و زبرجد برافـشاندند
|
سر ماه با افـسر نام دار
|
سر شاه با تاج گوهرنـگار
|
بياورد پـس دفـتر خواسـتـه
|
يکي نخسـت گنـج آراسـتـه
|
برو خواند از گنـجـها هر چـه بود
|
کـه گوش آن نيارست گفتي شنود
|
برفـتـند از آنجا به جاي نشست
|
بـبودند يک هفته با مي به دست
|
وز ايوان سوي باغ رفـتـند باز
|
سـه هفته به شادي گرفتند ساز
|
بزرگان کـشورش با دسـت بـند
|
کـشيدند بر پيش کاخ بـلـند
|
سر ماه سام نريمان برفـت
|
سوي سيسـتان روي بنهاد تفـت
|
ابا زال و با لـشـکر و پيل و کوس
|
زمانـه رکاب ورا داد بوس
|
عـماري و بالاي و هودج بساخـت
|
يکي مـهد تا ماه را در نشاخـت
|
چو سيندخت و مهراب و پيوند خويش
|
سوي سيسـتان روي کردند پيش
|
برفـتـند شادان دل و خوش منش
|
پر از آفرين لـب ز نيکي کـنـش
|
رسيدند پيروز تا نيمروز
|
چـنان شاد و خندان و گيتي فروز
|
يکي بزم سام آنـگـهي ساز کرد
|
سـه روز اندران بزم بـگـماز کرد
|
پـس آنـگاه سيندخت آنجا بماند
|
خود و لشکرش سوي کابـل براند
|
سـپرد آن زمان پادشاهي به زال
|
برون برد لشکر بـه فرخـنده فال
|
سوي گرگـساران شد و باخـتر
|
درفـش خجستـه برافراخت سر
|
شوم گفت کان پادشاهي مراست
|
دل و ديده با ما ندارند راسـت
|
منوچـهر مـنـشور آن شـهر بر
|
مرا داد و گفـتا هـمي دار و خوار
|
بـترسـم ز آشوب بد گوهران
|
بـه ويژه ز گردان مازنداران
|
بـشد سام يکزخم و بنشست زال
|
مي و مجلس آراست و بفراخت يال
|