سوي شاه ترکان رسيد آگـهي
|
کزان نامداران جـهان شد تـهي
|
دلـش گـشـت پر آتش از درد و غم
|
دو رخ را بـه خون جـگر داد نـم
|
برآشـفـت و گفـتا که نوذر کجاست
|
کزو ويسه خواهد همي کينه خواسـت
|
چـه چاره اسـت جز خون او ريختـن
|
يکي کينـه نو برانـگيخـتـن
|
بـه دژخيم فرمود کو را کـشان
|
بـبر تا بياموزد او سرفـشان
|
سـپـهدار نوذر چو آگاه شد
|
بدانـسـت کـش روز کوتاه شد
|
سـپاهي پر از غلغل و گفـت و گوي
|
سوي شاه نوذر نـهادند روي
|
بـبـسـتـند بازوش با بـند تنـگ
|
کـشيدندش از جاي پيش نـهـنـگ
|
بـه دشـت آوريدندش از خيمـه خوار
|
برهـنـه سر و پاي و برگشـتـه کار
|
چو از دور ديدش زبان برگـشاد
|
ز کين نياگان هـمي کرد ياد
|
ز تور و ز سلـم اندر آمد نـخـسـت
|
دل و ديده از شرم شاهان بشـسـت
|
بدو گـفـت هر بد که آيد سزاسـت
|
بگفـت و برآشفت و شمشير خواست
|
بزد گردن خـسرو تاجدار
|
تـنـش را بـخاک اندر افگـند خوار
|
شد آن يادگار مـنوچـهر شاه
|
تـهي ماند ايران ز تـخـت و کـلاه
|
ايا دانـشي مرد بـسيار هوش
|
هـمـه چادر آزمـندي مـپوش
|
کـه تـخـت و کله چون تو بسيار ديد
|
چـنين داسـتان چند خواهي شنيد
|
رسيدي بـه جايي کـه بشـتافـتي
|
سرآمد کزو آرزو يافـتي
|
چـه جويي از اين تيره خاک نژند
|
کـه هـم بازگرداندت مسـتـمـند
|
کـه گر چرخ گردان کـشد زين تو
|
سرانـجام خاکـسـت بالين تو
|
پـس آن بستـگان را کـشيدند خوار
|
بـه جان خواستـند آنگـهي زينـهار
|
چو اغريرث پرهـنر آن بديد
|
دل او بـبر در چو آتـش دميد
|
هـمي گفـت چـندين سر بيگناه
|
ز تـن دور ماند بـه فرمان شاه
|
بيامد خروشان بـه خواهـشـگري
|
بياراسـت با نامور داوري
|
کـه چـندين سرافراز گرد و سوار
|
نـه با ترگ و جوشـن نـه در کارزار
|
گرفـتار کـشـتـن نـه والا بود
|
نـشيبـسـت جايي کـه بالا بود
|
سزد گر نيايد بـه جانـشان گزند
|
سـپاري هـميدون به من شان ببند
|
بريشان يکي غار زندان کـنـم
|
نـگـهدارشان هوشـمـندان کنـم
|
بـه ساري بـه زاري برآرند هوش
|
تو از خون به کش دست و چندين مکوش
|
ببـخـشيد جانشان بـه گفتار اوي
|
چو بـشـنيد با درد پيکار اوي
|
بـفرمودشان تا بـه ساري برند
|
بـه غـل و به مسـمار و خواري برند
|
چو اين کرده شد ساز رفتـن گرفـت
|
زمين زير اسـپان نهفـتـن گرفـت
|
ز پيش دهسـتان سوي ري کـشيد
|
از اسپان به رنج و به تک خوي کـشيد
|
کـلاه کياني بـه سر بر نـهاد
|
بـه دينار دادن در اندرگـشاد
|