Home › Iran › Story › Jalal Ale Ahmad
عنوان کتاب : مدير مدرسه نويسنده : جلال آل احمد تاريخ نشر : دی ماه 82 تايپ : ليلا اکبری مدير مدرسه ۱ از درکه وارد شدم سيگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم .همين طوری دنگم گرفته بود قد باشم . رييس فرهنگ که اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث کرد و بعد چيزی را که می نوشت ، تمام کرد ومی خواست متوجه من بشود که رونويس حکم را روی ميزش گذاشته بودم . حرفی نزديم .رونويس را با کاغذهای ضميمه اش زيروروکرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانيت گفت : -«جانداريم آقا . اين که نمی شه ! هر روز يه حکم می دند دست يکی می فرستنش سراغ من ... ديروز به آقای مدير کل ....» حوصله اين اباطيل را نداشتم . حرفش را بريدم که : -«ممکنه خواهش کنم زير همين ورقه مرقوم بفرماييد ؟» و سيگارم را توی زيرسيگاری براق روی ميزش تکاندم . روی ميز پاک و مرتب بود . درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها .هر چيز به جای خود و نه يک ذره گرد . فقط خاکستر سيگار من زيادی بود .مثل تفی در صورت تازه تراشيده ای .... قلم را برداشت و زيرحکم چيزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده بودم بيرون .خلاص .تحمل اين يکی رانداشتم .با اداهايش .پيدا بود که تازه رئيس شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد . انگار برای شنيدنش گوش لازم نيست . صدو پنجاه تومان در کار گزينی کل مايه گذاشته بودم تا اين حکم را به امضاء رسانده بودم .توصيه هم برده بودم و تازه دوماه هم دويده بودم . مو ، لای درزش نمی رفت .می دانستم که چه او بپذيرد ، چه نپذيرد ، کارتمام است . خودش هم می دانست .حتما هم دستگيرش شد که با اين نک و نالی که می کرد ، خودش را کنف کرده .ولی کاری بود و شده بود.در کارگزينی کل ، سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عريضه رونويس را به رويت رييس فرهنگ هم برسانم تازه اين طور شد .وگر نه بالی حکم کارگزينی کل چه کسی می توانست حرفی بزند ؟ يک وزارت خانه بود و يک کارگزينی !شوخی که نبود .ته دلم قرص تر از اين ها بود که محتاج به اين استدلالها باشم .اما به نظرم همه اين تقصيرها از اين سيگار لعنتی بود که به خيال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جديدم در بياورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود .ده سال « الف .ب.» درس دادن و قيافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترين چرندی که می گويی ... و استغناء با غين و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قديمی ترين شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز ... و ازاين مزخرفات ! ديدم دارم خر می شوم . گفتم مدير بشوم . مدير دبستان ! ديگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجديدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ايام آخر تابستانم را که لذيذترين تکه ی تعطيلات است ، نجات داده باشم . اين بود که راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسيدم . از يک کار چاق کن. دستم را توی دست کارگزينی گذاشت و قول و قرار و طرفين خوش و خرم و يک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی ، که باب ميلم هست يا نه . ورفتم .مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود .يک فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمين خودش ساخته بود و بيست و پنج سالهدر اختيار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبيده بشود و اين قدر ازين بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اينکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند ، بيايند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمين يارو از متری يک عباسی بشود صد تومان . يارو اسمش را هم روی ديوار مدرسه کاشی کاری کرده بود . هنوز درو همسايه پيدا نکرده بودند که حرف شان بشود و لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند ميان و يک ورق ديگر از تاريخ الشعرا را بکوبند روی نبش ديوار کوچه شان.تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از صد متری داد می زد که توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد ! با شير و خورشيدش که آن بالا سر ، سه پا ايستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد و خورشيد خانم روی کولش با ابروهای پيوسته و قمچيلی که به دست داشت و تاسه تير پرتاب ، اطراف مدرسه بيابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته روبه شمال ، رديف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر ديوار گلی يک باغ پيدا بود روی آسمان لکه دراز و تيره ای زده بود .حتما تا بيست و پنج سال ديگر همه ی اين اطراف پر می شد و بوق ماشين و ونگ ونگ بچه ها و فرياد لبويی و زنگ روزنامه فروشی و عربده ی گل به سر دارم خيار !نان يارو توی روغن بود .- « راستی شايد متری ده دوازده شاهی بيشتر نخريده باشد ؟ شايد هم زمين ها را همين جوری به ثبت داده باشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...» بله اين فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به اين نتيجه رسيدم که مردم ،حق دارند جايی بخوابند که آب زيرشان نرود .-« تو اگر مردی ، عرضه داشته باش مدير همين مدرسه هم بشو .» و رفته بودم و دنبال کار را گرفته بودم تا رسيده بودم به اينجا .همان روز وارسی فهميده بودم که مدير قبلی مدرسه زندانی است . لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد کفاره گناهانی را می دهد که يا خودش نکرده يا آهنگری در بلخ کرده . جزو پر قيچی ها ی رييس فرهنگ هم کسی نبود که با مديرشان ، اضافه حقوقی نصيبش بشود و ناچار سرودستی برای اين کار بشکند . خارج از مرکز هم نداشت .اين معلومات را توی کارگزينی بدست آورده بودم . هنوز « گه خوردم نامه نويسی » هم مد نشده بود که بگويم يارو به اين زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فکر نمی کردم که ديگری هم برای اين وسط بيابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش . اين بودکه خيالم راحت بود . از همه ی اينها گذشته کارگزينی کل موافقت کرده بود ! دست است که پيش از بلند شدن بوی اسکناس ، آن جا هم دوسه تا عيب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زير نيم کاسه است که فلانی يعنی من ، با ده سال سابقه ی تدريس ، می خواهد مدير دبستان بشود ! غرض شان اين بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبيری دست می شويم . ماهی صدوپنجاه تومان حق مقام درآن روزها پولی نبود که بتوانم ناديده بگيرم . وتازه اگر نديده می گرفتم چه ؟ باز بايد برمی گشتم به اين کلاس ها و اين جور حماقت ها .اين بود که پيش رئيس فرهنگ ، صاف برگشتم به کارگزينی کل ، سراغ آن که بفهمی نفهمی ، دلال کارم بود .و رونويس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بيرون . دو روز رفتم سراغش . معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئيس فرهنگ گفته بوده : « من از اين ليسانسه های پر افاده نمی خواهم که سيگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند .» و يارو برايش گفته بود که اصلا وابدا ..! فلانی هم چين و هم چون است و مثقالی هفت صنار با ديگران فرق دارد و اين هندوانه ها و خيال من راحت باشد و پنج شنبه یک هفته ی ديگر خودم بروم پهلوی او ... و اين کار را کردم . اين بار رييس فرهنگ جلوی پايم بلند شد که : « ای آقا ... چرا اول نفرموديد ؟!...» و از کارمندهايش گله کرد و به قول خودش ، مرا « در جريان موقعيت محل » گذاشت و بعد با ماشين خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرايی در خصايل مدير جديد – که من باشم – کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با يک مدرسه ی شش کلاسه « نوبنياد » و يک ناظم و هفت تامعلم و دويست و سی و پنج تا شاگرد . ديگر حسابی مدير مدرسه شده بودم ! ۲ ناظم ، جوان رشيدی بودکه بلند حرف می زد و به راحتی امر و نهی می کرد و بيا وبرويی داشت و با شاگردهای درشت ، روی هم ريخته بود که خودشان ترتيب کارها را می دادند و پيد ابود که به سر خر احتياجی ندارد وبی مدير هم می تواند گليم مدرسه را از آب بکشد . معلم کلاس چهار خيلی گنده بود . دو تای يک آدم حسابی . توی دفتر ، اولين چيزی که به چشم می آمد . از آن هايی که اگر توی کوچه ببينی ، خيال می کنی مدير کل است .لفظ قلم حرف می زد وشايد به همين دليل بودکه وقتی رئيس فرهنگ رفت و تشريفات را با خودش برد ، از طرف همکارانش تبريک ورود گفت و اشاره کرد به اينکه « ان شاء الله زير سايه ی سر کار ، سال ديگر کلاس های دبيرستان را هم خواهيم داشت .» پيدا بود که اين هيکل کم کم دارد از سر دبستان زيادی می کند ! وقتی حرف می زد همه اش درين فکر بودم که با نان آقا معلمی چه طور می شد چنين هيکی به هم زد و چنين سر و تيپی داشت ؟ و راستش تصميم گرفتم که از فردا صبح به صبح ريشم را بتراشم و يخه ام تميز باشد واتوی شلوارم تيز . معلم کلاس اول باريکه ای بود ، سياه سوخته . با ته ريشی و سر ماشين کرده ای و يخه ی بسته . بی کراوات . شبيه ميرزا بنويس های دم پست خانه . حتی نوکر باب می نمود .و من آن روز نتوانستم بفهمم وقتی حرف می زند کجا را نگاه می کند . با هر جيغ کوتاهی که می زد هر هر می خنديد . با اين قضيه نمی شد کاری کرد .معلم کلاس سه ، يک جوان ترکه ای بود ؛ بلند و با صورت استخوانی و ريش از ته تراشيده و يخه ی بلند آهار دار .مثل فرفره می جنبيد . چشم هايش برق عجيبی می زد که فقط از هوش نبود ، چيزی از ناسلامتی در برق چشم هايش بود که مرا واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد .البته مسلول نبود ، تنها بود و در دانشگاه درس می خواند . کلاس های پنجم و ششم را دو نفر با هم اداره می کردند . يکی فارسی و شرعيات و تاريخ ، جغرافی و کاردستی و اين جور سرگرمی ها را می گفت ، که جوانکی بود بريانتين زده ، با شلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که نعش يک لنگر بزرگ آن را روی سينه اش نگه داشته بود و دايما دستش حمايل موهای سرش بود و دم به دم توس شيشه ها نگاه می کرد . و آن ديگری که حساب و مرابحه و چيزهای ديگر می گفت ، جوانی بود موقر و سنگين مازندرانی به نظر می آمد و به خودش اطمينان داشت .غير از اين ها ، يک معلم ورزش هم داشتيم که دو هفته بعد ديدمش و اصفهانی بود و از آن قاچاق ها .رييس فرهنگ که رفت ، گرم و نرم از همه شان حال واحوال پرسيدم . بعد به همه سيگار تعارف کردم . سرا پا همکاری و همدردی بود .از کاروبار هرکدامشان پرسيدم . فقط همان معلم کلاس سه دانشگاه می رفت . آن که لنگر به سينه انداخته بود ، شب ها انگليسی می خواند که برود آمريکا . چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفريح ، فقط توی دفتر جمع می شدند و درباره از نو . و اين نمی شد . بايد همه ی سنن را رعايت کرد . دست کردم و يک پنج تومانی روی ميز گذاشتم و قرار شد قبل و منقلی تهيه کنند و خودشان چای را راه بيندازند . بعد از زنگ قرار شد من سر صف نطقی بکنم . ناظم قضيه را در دو سه کلمه برای بچه ها گفت که من رسيدم و همه دست زدند . چيزی نداشتم برايشان بگويم . فقط يادم است اشاره ای به اين کردم که مدير خيلی دلش می خواست يکی از شما را به جای فرزند داشته باشد و حالا نمی داند با اين همه فرزندچه بکند؟!که بی صدا خنديدند و در ميان صف های عقب يکی پکی زد به خنده . واهمه برم داشت که « نه بابا . کار ساده ای هم نيست ! » قبلا فکر کرده بودم که می روم و فارغ از دردسر اداره ی کلاس ، در اتاق را روی خودم می بندم و کار خودم را می کنم . اما حالا می ديدم به اين سادگی ها هم نيست .اگر فردا يکی شان زد سر اون يکی را شکست ، اگر يکی زير ماشين رفت ؛ اگر يکی از ايوان افتاد ؛ چه خاکی به سرم خواهم ريخت ؟حالا من مانده بودم و ناظم که چيزی از لای درآهسته خزيد تو . کسی بود ؛ فراش مدرسه با قيافه ای دهاتی و ريش نتراشيده و قدی کوتاه و گشاد گشاد راه می رفت و دست هايش را دور از بدن نگه می داشت. آمد و همان کنار د رايستاد . صاف توی چشمم نگاه می کرد . حال او را هم پرسيدم . هر چه بود او هم می توانست يک گوشه ی اين بار را بگيرد .در يک دقيقه همه ی درد دل هايش را کرد و التماس دعا هايش که تمام شد ، فرستادمش برايم چای درست کند و بياورد .بعد از آن من به ناظم پرداختم . سال پيش ، از دانشسرای مقدماتی در آمده بود . يک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود اينجا . پدرش دو تا زن داشته . از اولی دوتا پسر که هر دوتا چاقو کش از آب در آمده اند و ازدومی فقط اومانده بود که درس خوان شده و سرشناس و نان مادرش را می دهد که مريض است و از پدر سال هاست که خبری نيست و ... .. يک اتاق گرفته اند به پنجاه تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جايی نمی رسد و تازه زور که بزند سه سال ديگرمی تواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند ...بعد بلند شديم که به کلاسها سرکشی کنيم .بعد با ناظم به تک تک کلاسها سر زديم در اين ميان من به ياد دوران دبستان خودم افتادم .در کلاس ششم را باز کرديم « ... ت بی پدرو مادر » جوانک بريانتين زده خورد توی صورت مان . يکی از بچه ها صورتش مثل چغندر قرمز بود . لابد بزک فحش هنوز باقی بود . قرائت فارسی داشتند . معلم دستهايش توی جيبش بود و سينه اش را پيش داده بود و زبان به شکايت باز کرد : - آقای مدير ! اصلا دوستی سرشون نمی شه . تو سری می خوان . ملاحظه کنيد بنده با چه صميميتی .... حرفش را در تشديد « ايت » بريدم که : - صحيح می فرماييد . اين بار به من ببخشيد . و از در آمديم بيرون .بعد از آن به اطاقی که در آينده مال من بود سرزديم .بهتر از اين نمی شد . بی سرو صدا ، آفتاب رو ، دور افتاده . وسط حياط ، يک حوض بزرگ بود و کم عمق . تنها قسمت ساختمان بودکه رعايت حال بچه های قد و نيم قد در آن شده بود .دور حياط ديوار بلندی بود درست مثل ديوار چين . سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ و ته حياط مستراح و اتاق فراش بغلش و انبار زغال و بعد هم يک کلاس .به مستراح هم سرکشيديم . همه بی در وسقف و تيغه ای ميان آنها .نگاهی به ناظم کردم که پا به پايم می آمد . گفت : «- دردسر عجيبی شده آقا . تا حالا صد تا کاغذ به اداره ی ساختمان نوشتيم آقا . می گند نمی شه پول دولت رو تو ملک ديگرون خرج کرد .» - «گفتم راست ميگند . » ديگه کافی بود . آمديم بيرون . همان توی حياط تا نفسی تازه کنيم وضع مالی و بودجه و ازين حرفها ی مدرسه را پرسيدم . هر اتاق ماهی پانزده ريالحق نظافت داشت . لوازم التحرير و دفترها را هم اداره ی فرهنگ می داد . ماهی بيست و پنج تومان هم برای آب خوردن داشتند که هنوز وصول نشده بود . برای نصب هر بخاری سالی سه تومان . ماهی سی تومان هم تنخواه گردان مدرسه بود که مثل پول آب سوخت شده بود و حالا هم ماه دوم سال بود . اواخر آبان .حاليش کردم که حوصله ی اين کارها را ندارم و غرضم را از مدير شدن برايش خلاصه کردم و گفتم حاضرم همه ی اختيارات را به او بدهم .« اصلا انگار که هنوز مدير نيامده .» مهر مدرسه هم پهلوی خودش باشد . البته او را هنوز نمی شناختم . شنيده بودم که مديرها قبلا ناظم خودشان را انتخاب می کنند ، اما من نه کسی را سراغ داشتم و نه حوصله اش را . حکم خودم را هم به زور گرفته بودم . سنگ هامان را واکنديم و به دفتر رفتيم و چايی را که فراش از بساط خانه اش درست کرده بود ، خورديم تازنگ را زدند و بازهم زدندو من نگاهی به پرونده های شاگرد ها کردم که هر کدام عبارت بود از دو برگ کاغذ . از همين دو سه برگ کاغذ دانستم که اوليای بچه ها اغلب زارع و باغبان و اويارند و قبل از اينکه زنگ آخر را بزنند و مدرسه تعطيل بشود بيرون آمدم . برای روز اول خيلی زياد بود . ۳ فردا صبح رفتم مدرسه . بچه ها با صف هاشان به طرف کلاسها می رفتند و ناظم چوب به دست توی ايوان ايستاده بود و توی دفتر دوتا از معلم ها بودند . معلوم شد کار هر روزه شان است . ناظم را هم فرستادم سر يک کلاس ديگر و خودم آمدم دم در مدرسه به قدم زدن ؛ فکر کردم از هر طرف که بيايند مرا اين ته ، دم در مدرسه خواهند ديدو تمام طول راه در ين خجالت خواهند ماند و ديگر دير نخواهند آمد .يک سياهی ازته جاده ی جنوبی پيداشد .جوانک بريانتين زده بود . مسلما او هم مرا می ديد ، ولی آهسته ترا ز آن می آمد که يک معلم تاخير کرده جلوی مديرش می آمد . جلوتر که آمد حتی شنيدم که سوت می زد . اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می آمد که ديدم جای هيچ جای گذشت نيست . اصلا محل سگ به من نمی گذاشت . داشتم از کوره در می رفتم که يک مرتبه احساس کردم تغييری در رفتار خود داد و تند کرد . به خير گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می افتاد .سلام که کرد مثل اين که می خواست چيزی بگويد که پيش دستی کردم : - بفرماييد آقا . بفرماييد ، بچه ها منتظرند . واقعا به خير گذشت . شايد اتوبوسش دير کرده . شايد راه بندان بوده ؛ جاده قرق بوده و باز يک گردن کلفتی از اقصای عالم می آمده که ازين سفره ی مرتضی علی بی نصيب نماند .به هر صورت در دل بخشيدمش . چه خوب شد که بدوبی راهی نگفتی ! که از دور علم افراشته ی هيکل معلم کلاس چهارم نمايان شد . از همان ته مرا ديده بود . تقريبا می دويد .تحمل اين يکی را نداشتم .« بدکاری می کنی . اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را به کاری مشغول کرد م که هن هن کنان رسيد . چنان عرق از پيشانی اش می ريخت که راستی خجالت کشيدم . يک ليوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ی خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم : - «عوضش دو کيلو لاغر شديد .» برگشت نگاهی کرد و خنده ای و رفت .ناگهان ناظم از دروارد شد و از را ه نرسيده گفت : - ديد يد آقا ! اين جوری می آند مدرسه . اون قرتی که عين خيالش هم نبود آقا ! اما اين يکی ..» از او پرسيدم : - «انگار هنوز دو تا از کلاسها ولند ؟» - «بله آقا . کلاس سه ورزش دارند . گفتم بنشينند ديکته بنويسند آقا . معلم حساب پنج و شش هم که نيومده آقا .» در همين حين يکی از عکس های بزرگ دخمه های هخامنشی را که به ديوار کوبيده بود پس زد و : - «نگاه کنيد آقا ...» روی گچ ديوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشيانه علامت داس کشيده بودند . همچنين دنبال کرد : « از آثار دوره ی اوناست آقا . کارشون همين چيزها بود . روزنومه بفروشند . تبليغات کنند و داس چکش بکشند آقا . رييس شون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا تاحالی شون کنم که دست وردارند آقا . و از روی ميز پريد پايين .» -«گفتم مگه باز هم هستند ؟» - «آره آقا ، پس چی ! يکی همين آقازاده که هنوز نيومده آقا . هر روز نيم ساعت تاخير داره آقا . يکی هم مثل کلاس سه .» - «خوب چرا تا حالا پاکش نکردی ؟» - «به ! آخه آدم درددلشو واسه ی کی بگه ؟ آخه آقا در ميان تو روی آدم می گند جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شد ه آقا . کتک و کتک کاری !» و بعد يک سخنرانی که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور از بين برده اند که نه انجمنی ، نه کمکی به بی بضاعت ها ؛ و از اين حرف ها . بعد از سخنرانی آقای ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتاد - م که بروم سراغ اتاق خودم . در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشيد ه- اش اخت می کردم که آخرين معلم هم آمد . آمدم توی ايوان و با صدای بلند ، جوری که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدازدم و گفتم با قلم قرمز برا ی آقا يک ساعت تاخير بگذارند . ۴ روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم . هنوز از پشت ديوار نپيچيده بودم که صدای سوز و بريز بچه ها به پيشبازم آمد . تند کردم . پنج تا از بچه ها توی ايوان به خودشان می پيچيدند و ناظم ترکه ای به دست داشت و به نوبت به کف دست شان می - زد .بچه ها التماس می کردند ؛ گريه می کردند؛ اما دست شان را هم دراز می کردند . نزديک بود داد بزنم يا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف . پشتش به من بود و من را نمی ديد .ناگهان زمزمه ای توی صف ها افتاد که يک مرتبه مرا به صرافت انداخت که در مقام مديريت مدرسه ، به سختی می شود ناظم را کتک زد . اين بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا. ناظم ، تازه متوجه من شده بود درهمين حين دخالتم را کردم و خواهش کردم اين بار همه شان را به من ببخشند . نمی دانم چه کار خطايی از آنها سر زده بود که ناظم را تا اين حد عصبانی کرده بود . بچه ها سکسکه کنان رفتند توی صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند . نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ، ممکن بود گردن يک کدام - شان را بشکند . که مرتبه براق شد : -« اگه يک روز جلو شونو نگيريد سوارتون می شند آقا . نمی دونيد چه قاطرهای چموشی شده اند آقا .» مثل بچه مدرسه ای ها آقا آقا می کرد . موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را پرسيدم . خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برايش آب بياورد . ياد م هست آن روز نيم ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم . پيرانه . و او جوان بود و زود می شد رامش کرد . بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم . ۵ در همان هفته ی اول به کارها وارد شد م . فردای زمستان و نه تا بخاری زغال سنگی و روزی چهار بار آب آوردن و آب و جاروی اتاق ها با يک فراش جور در نمی آيد . يک فراش ديگر از اداره ی فرهنگ خواستم که هر روز منتظر ورودش بوديم .بعد- از ظهرها را نمی رفتم . روزهای اول با دست و دل لرزان ، ولی سه چهار روزه جرات پيدا کردم .احساس می کردم که مدرسه زياد هم محض خاطر من نمی گردد . کلاس اول هم يکسره بود و به خاطر بچه های جغله دلهره ای نداشتم . در بيابان های اطراف مدرسه هم ماشينی آمد و رفت نداشت و گرچه پست و بلند بود اما به هر صورت از حياط مدرسه که بزرگ تر بود . معلم ها هم ، هر بعد از ظهری دوتاشان به نوبت می رفتند يک جوری باهم کنار آمده بودند.و ترسی هم از اين نبود که بچه ها از علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند .يک روز هم بازرس آمد و نيم ساعتی پيزر لای پالان هم گذاشتيم و چای و احترامات متقابل ! و در دفتر بازرسی تصديق کرد که مدرسه « با وجود عدم وسايل » بسيار خوب اداره می شود . بچه ها مدام در مدرسه زمين می خوردند ، بازی می کردند ، زمين می خوردند . مثل اينکه تاتوله خورده بودند . ساده ترين شکل بازی هايشان در ربع ساعت های تفريح ، دعوا بود . فکر می کردم علت اين همه زمين خوردن شايد اين باشد که بيش تر شان کفش حسابی ندارند . آنها هم که داشتند ، بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتی راه بروند .اين بودکه روزی دو سه بار ، دست و پايی خراش بر می داشت .پرونده ی برق و تلفن مدرسه را از بايگانی بسيار محقر مدرسه بيرون کشيده بودم و خوانده بودم . اگر يک خرده می دويدی تا دوسه سال ديگر هم برق مدرسه درست می شد و هم تلفنش .دوباره سری به اداره ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقايی که دورادور در اداره ی برق و تلفن داشتم ، يکی دو بار رو انداختم که اول خيال می کردند کار خودم را می خواهم به اسم مدرسه راه بيندازم و ناچار رها کردم . اين قدر بود که ادای وظيفه ای می کرد .مدرسه آب نداشت . نه آب خوراکی و نه آب جاری . با هرز- اب بهاره ، آب انبار زير حوض را می انباشتند که تلمبه ای سرش بود و حوض را با همان پر می کردند و خود بچه ها . اما برای آب خوردن دو تا منبع صد ليتری داشتيم از آهن سفيد که مثل امامزاده ای يا سقا خانه ای دو قلو ، روی چهار پايه کنار حياط بود و روزی دو بار پر و خالی می شد . اين آب را از همان باغی می آورديم که رديف کاج هايش روی آسمان ، لکه ی دراز سياه انداخته بود .البته فراش می آورد . با يک سطل بزرگ و يک آب پاش که سوراخ بود و تا به مدرسه می رسيد ، نصف شده بود . هردورا از جيب خودم دادم تعميرکردند.يک روز هم مالکمدرسه آمد.پيرمردی موقر و سنگين که خيال می کرد برای سرکشی به خانه ی مستاجر نشينش آمده . از در وارد نشده فريادش بلند شد و فحش را کشيد به فراش و به فرهنگ که چرا بچه ها ديوار مدرسه را با زغال سياه کرده اند واز همين توپ و تشرش شناختمش .کلی با او صحبت کرديم البته او دو برابر سن من را داشت . برايش چای هم آورديم و با معلم ها آشنا شد و قول ها داد و رفت . کنه ای بود . درست يک پيرمرد . يک ساعت ونيم درست نشست . ماهی يک بار هم اين برنامه را داشتند که بايست پيهش را به تن می ماليدم .اما معلم ها . هر کدام يک ابلاغ بيست و چهار ساعته در دست داشتند ، ولی در برنامه به هر کدام شان بيست ساعت در س بيشتر نرسيده بود . کم کم قرار شد که يک معلم از فرهنگ بخواهيم و به هر کدام شان هجده ساعت درس بدهيم ، به شرط آنکه هيچ بعد از ظهری مدرسه تعطيل نباشد . حتی آن که دانشگاه می رفت می توانست با هفته ای هجده ساعت درس بسازد . و دشوارترين کار همين بود که با کدخدا منشی حل شد و من يک معلم ديگر از فرهنگ خواستم . ۶ اواخر هفته ی دوم ، فراش جديد آمد . مرد پنجاه ساله ای باريک و زبر و زرنگ که شبکلاه می گذاشت و لباس آبی می پوشيد و تسبيح می گرداند و از هر کاری سر رشته داشت .آب خوردن را نوبتی می آوردند . مدرسه تر وتميز شد و رونقی گرفت . فراش جديد سرش توی حساب بود .هر دو مستخدم با هم تمام بخاری را راه انداختند و يک کارگر هم برای کمک به آنها آمد . فراش قديمی را چهار روز پشت سر هم ، سر ظهر می فرستاديم اداره ی فرهنگ و هر آن منتظر زغال بوديم .هنوز يک هفته از آمد ن فراش جديد نگذشته بودکه صدای همه ی معلم ها در آمده بود . نه به هيچ - کدامشان سلام می کرد و نه به دنبال خرده فرمايش هايشان می رفت . درست است که به من سلام می کرد ، اما معلم ها هم ، لابد هر کدام در حدود من صاحب فضايل و عنوان و معلومات بودند که از يک فراش مدرسه توقع سلام داشته باشند . اما انگار نه انگار . بدتر از همه اين که سر خر معلم ها بود . من که از همان اول ، خرجم را سوا کرده بودم و آن ها را آزاد گذاشته بودم که در مواقع بيکاری در دفتر را روی خودشان ببندند و هر چه می خواهند بگويند و هر کاری می خواهند بکنند . اما او در فاصله ی ساعات درس ، همچه که معلم ها می آمدند ،می آمد توی دفتر و همين طوری گوشه ی اتاق می ايستاد و معلم ها کلافه می شدند . نه می توانستند شلکلک های معلمی- شان را در حضور او کنار بگذارند و نه جرات می کردند به او چيزی بگويند . بد زبان بود و از عهده ی همه شان بر می آمد . يکی دوبار دنبال نخود سياه فرستاده بودندش . اما زرنگ بود و فوری کار را انجام می داد و بر می گشت . حسابی موی دماغ شده بود .ده سال تجربه اين حداقل را به من آموخته بود که اگر معلم ها در ربع ساعت های تفريح نتوانند بخندند ، سر کلاس ، بچه های مردم را کتک خواهند زد .اين بود که دخالت کردم . يک روز فراش جديد را صدا زدم . اول حال وا حوالپرسی و بعد چند سال سابقه دارد و چند تا بچه و چه قد رمی گيرد ... که قضيه حل شد . سی صد و خرده ای حقوق می گرفت . با بيست و پنج سال سابقه . کا راز همين جا خراب بود . پيدا بود که معلم ها حق دارند اورا غريبه بدانند . نه ديپلمی ، نه کاغذ پاره ای ، هر چه باشد يک فراش که بيشتر نبود ! وتازه قلدر هم بود و حق هم داشت . اول به اشاره و کنايه و بعد با صراحت بهش فهماندم که گر چه معلم جماعت اجر دنيايی ندارد ، اما از اوکه آدم متدين و فهميده ای است بعيد است و از اين حرف ها ... که يک مرتبه پريد توی حرفم که : -« ای آقا ! چه می فرماييد ؟ شما نه خودتون اين کاره ايد و نه اينارو می شناسيد . امروز می خواند سيگار براشون بخرم ، فردا می فرستنم سراغ عرق . من اين ها رو می شناسم .» راست می گفت . زودتر از همه، او دندان های مرا شمرده بود . فهميده بود که در مدرسه هيچ کاره ام .می خواستم کوتاه بيايم ، ولی مدير مدرسه بود نو درمقابل يک فراش پررو ساکت ماندن !... که خر خر کاميون زغال به دادم رسيد . ترمز که کرد و صدا خوابيد گفتم : -« اين حرف ها قباحت داره . معلم جماعت کجا پولش به عرق می رسه ؟ حالا بدو زغال آورده اند . و همين طور که داشت بيرون می رفت ، افزودم : دو روز ديگه که محتاجت شد ند و ازت قرض خواستند با هم رفيق می شيد .» و آمدم توی ايوان . در بزرگ آهنی مدرسه را باز کرده بودند وکاميون آمده بود تو و داشتند بارش را جلوی انبار ته حياط خالی می کردند و راننده ، کاغذی به دست ناظم داد که نگاهی به آن انداخت و مرا نشان داد که در ايوان بالا ايستاده بودم و فرستادش بالا . کاغذش را با سلام به دستم داد . بيجک زغال بود .رسيد رسمی اداره ی فرهنگ بود در سه نسخه و روی آن ورقه ی ماشين شده ی « باسکول » که می گفت کاميون و محتوياتش جمعا دوازده خروار است .اما رسيدهای رسمی اداری فرهنگ ساکت بود ند. جای مقدار زغالی که تحويل مدرسه داده شده بود ، در هر سه نسخه خالی بود . پيدا بود که تحويل گيرند ه بايد پرشان کند . همين کار را کردم . اوراق را بردم توی اتاق و با خودنويسم عدد را روی هر سه ورق نوشتم و امضاء کردم و به دست راننده دادم که راه افتاد و از همان بالا به ناظم گفتم : - «اگر مهر هم بايست زد ، خودت بزن بابا .» و رفتم سراغ کارم که ناگهان در باز شد و ناظم آمد تو ؛ بيجک زغال دستش بود و : - «مگه نفهميدين آقا ؟ مخصوصا جاش رو خالی گذاشته بودند آقا ....» نفهميده بودم . اما اگر هم فهميده بودم ، فرقی نمی کرد و به هر صورت از چنين کودنی نا به هنگام از جا در رفتم و به شدت گفتم : - «خوب ؟» - «هيچ چی آقا .... رسم شون همينه آقا . اگه باهاشون کنار نياييد کار- مونو لنگ می گذارند آقا ....» که از جا در رفتم . به چنين صراحتی مرا که مدير مدرسه بودم در معامله شرکت می داد . و فرياد زدم : - «عجب ! حالا سرکار برای من تکليف هم معين می کنيد ؟... خاک بر سر اين فرهنگ با مديرش که من باشم ! برو ورقه رو بده دست شون ، گورشون رو گم کنند . پدر سوخته ها ...» چنان فرياد زده بودم که هيچ کس در مدرسه انتظار نداشت . مدير سر به زير و پا به راهی بودم که از همه خواهش می کردم و حالا ناظم مدرسه ، داشت به من ياد می داد که به جای نه خروار زغال مثلا هجده خروار تحويل بگيرم و بعد با اداره ی فرهنگ کنار بيايم . هی هی !....تا ظهر هيچ کاری نتوانستم بکنم ، جز اينکه چند بار متن استعفا نامه ام را بنويسم و پاره کنم ... قدم اول را اين جور جلوی پای آدم می گذارند . ۷ بارندگی که شروع شد دستور دادم بخاری ها را از هفت صبح بسوزانند . بچه ها هميشه زود می آمدند . حتی روزهای بارانی . مثل اينکه اول آفتاب از خانه بيرون شان می کنند . يا ناهار نخورده . خيلی سعی کردم يک روز زودتر از بچه ها مدرسه باشم . اما عاقبت نشد که مدرسه را خالی از نفسبه علم آلوده ی بچه ها استنشاق کنم . ا زراه که می رسيدند دور بخاری جمع می شد ند و گيوه هاشان را خشک می کردند . و خيلی زود فهميدم که ظهر در مدرسه ماند ن هم مساله کفش بود . هر که داشت نمی ماند .اين قاعده در مورد معلم ها هم صدق می کرد اقلا يک پول واکس جلو بودند . وقتی که باران می باريد تما م کوهپايه و بدتر از آن تمام حياط مدرسه گل می شد .بازی و دويدن متوقف شده بود . مدرسه سوت و کوربود .اين جا هم مساله کفش بود .چشم اغلب شان هم قرمز بود .پيدا بود باز آن روز صبح يک فصل گريه کرده اند و در خانه شان علم صراطی بوده است.مدرسه داشت تخته می شد . عده ی غايبها ی صبح ده برابر شده بود و ساعت اول هيچ معلمی نمی توانست درس بدهد . دست های ورم کرده و سرمازده کار نمی کرد .حتی معلم کلاس اول مان هم می دانست که فرهنگ و معلومات مدارس ما صرفا تابع تمرين است . مشق وتمرين . ده بار بيست بار . دست يخ کرده بيل و رنده را هم نمی تواند به کار بگيرد که خيلی هم زمخت اند و دست پر کن . اين بود که بفکر افتاديم .فراش جديد وارد تر از همه ما بود . يک روز در اتاق دفتر ، شورا مانند ی داشتيم که البته او هم بود . خودش را کم کم تحميل کرده بود . گفت حاضر است يکی از دم کلفت های همسايه ی مدرسه را وادارد که شن برای مان بفرستد به شرط آن که ما هم برويم و از انجمن محلی برای بچه ها کفش و لباس بخواهيم .قرار شد خودش قضيه را دنبال کند که هفته ی آينده جلسه شان کجاست و حتی بخواهد که دعوت مانندی از ما بکنند .دو روز بعد سه تا کاميون شن آمد . دوتايش را توی حياط مدرسه ، خالی کرديم و سومی را دم در مدرسه ، و خود بچه ها نيم ساعته پهنش کردند .با پا و بيل و هر چه که به دست می رسيد. عصر همان روز مارا به انجمن دعوت کردند . خود من و ناظم بايد می رفتيم . معلم کلاس چهارم را هم با خودمان برديم . خانه ای که محل جلسه ی آن شب انجمن بود ، درست مثل مدرسه ، دور افتاده و تنها بود . قالی ها و کناره ها را به فرهنگ می آلوديم و می رفتيم . مثل اينکه سه تا سه تا روی هم انداخته بودند . اولی که کثيف شد دومی .به بالا که رسيديم يک حاجی آقا در حال نماز خواند ن بود . و صاحب خانه با لهجه غليظ يزدی به استقبال مان آمد . همراهانم را معرفی کردم و لابد خودش فهميد مديرکيست .برای ما چای آوردند . سيگارم را چاق کردم و با صاحب خانه از قالی هايش حرف زديم . ناظم به بچه - هايی می ماند که در مجلس بزرگترها خواب شان می گيرد و دل شان هم نمی خواست دست به سر شوند .سر اعضای انجمن باز شده بود . حاجی آقا صندوقدار بود . من وناظم عين دو طفلان مسلم بوديم و معلم کلاس چهارم عين خولی وسط مان نشسته . اغلب اعضای انجمن به زبان محلی صحبت می کرد ند و رفتار ناشی داشتند . حتی يک کدامشان نمی دانستند که دست و پاهای خود را چه جور ضبط وربط کنند . بلند بلند حرف می زدند . درست مثل اينکه وزارت خانه ی دواب سه تا حيوان تازه برای باغ وحش محله شان وارد کرده .جلسه که رسمی شد ، صاحب خانه معرفی مان کرد و شروع کردند . مدام از خودشان صحبت می کردند از اينکه دزد ديشب فلان - جا را گرفته و بايد درخواست پاسبان شبانه کنيم و ... همين طور يک ساعت حرف زدند وبه مهام امور رسيدگی کردند و من و معلم کلاس چهارم سيگار کشيديم . انگار نه انگار که ما هم بوديم . نوکرشان که آمد استکان ها را جمعکند ، چيزی روی جلد اشنو نوشتم و برای صاحب خانه فرستادم که يک مرتبه به صرافت ما افتاد و اجازه خواست و : -« آقايان عرضی دارند . بهتر است کارهای خودمان را بگذاريم برای بعد .» مثلا می خواست بفهماند که نبايد همه ی حرف ها را در حضور ما زد ه باشند .و اجازه دادند معلم کلاس چهار شروع کرد به نطق و اوهم شروع کرد که هر چه باشد ما زير سايه ی آقايانيم و خوش آيند نيست که بچه هايی باشند که نه لباس داشته باشند و نه کفش درست و حسابی و ازاين حرفها و مدام حرف می زد .ناظم هم از چرت در آمد چيزهايی را که از حفظ کرده بود و گفت و التماس دعا و کار را خراب کرد . تشری به ناظم زدم که گدابازی را بگذارد کنار و حالی شان کردم که صحبت ازتقاضا نيست و گدائی . بلکه مدرسه دور افتاده است و مستراح بی درو پيکر و از اين اباطيل ... چه خوب شد که عصبانی نشدم . و قرارشد که پنج نفرشان فردا عصر بيايند که مدرسه را وارسی کنند و تشکر و اظهار خوشحالی و در آمديم . در تاريکی بيابان هفت تا سواری پشت در خانه رديف بودند و راننده ها توی يکی از آن ها جمع شده بودند و اسرار ارباب هاشان را به هم می گفتند .در اين حين من مدام به خودم می گفتم من چرا رفتم ؟ به من چه ؟ مگر من در بی کفش و کلاهی شان مقصر بودم ؟ می بينی احمق ؟ مدير مدرسه هم که باشی بايد شخصيت و غرورت را لای زرورق بپيچی و طاق کلاهت بگذاری که اقلا نپوسد .حتی اگر بخواهی يک معلم کوفتی باشی ، نه چرا دور می زنی ؟ حتی اگر يک فراش ماهی نود تومانی باشی ، بايد تا خرخره توی لجن فرو بروی .در همين حين که من در فکر بودم ناظم گفت : «ديديد آقا چه طور باهامون رفتار کردند ؟ با يکی از قالی هاشون آقا تمام مدرسه رو می خريد .» گفتم :« تا سروکارت با الف .ب است بپا قياس نکنی . خود خوری می آره . و معلم کلاس چهار گفت : اگه فحش مون هم می دادند من باز هم راضی بودم ، بايد واقع بين بود . خدا کنه پشيمون نشند .» بعد هم مدتی درد دل کرديم و تا اتوبوس برسد و سواربشيم ، معلوم شد که معلم کلاس چهار با زنش متارکه کرده و مادر ناظم را سرطانی تشخيص دادند . و بعد هم شب بخير ...دو روز تمام مدرسه نرفتم . خجالت می کشيدم توی صورت يک کدام شان نگاه کنم .و در همين دو روز حاجی آقا با دونفر آمده بودند ، مدرسه وارسی وصورت برداری و ناظم می گفت که حتی بچه ها يی هم که کفش و کلاهی نداشتند پاره و پوره آمده بودند . و برای بچه ها کفش و لباس خريدند .روزهای بعد احساس کردم زن هايی که سر راهم لب جوی آب ظرف می شستند ، سلام می کنند و يک بار هم دعای خير يکی شان را از عقب سر شنيدم .اما چنان از خودم بدم آمده بود که رغبتم نمی شد به کفش و لباس هاشان نگاه کنم . قربان همان گيوه های پاره ! بله ، نان گدايی فرهنگ را نو نوار کرده بود . ۸ تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنيدم که يک روز صبح ، يکی از اوليای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جيبش و شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی ميزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت و هر کدام به يک حالت . يعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود . اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که اين گوشه ی از زندگی را طبق دستور عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببينم .اما حالا يک مرد اتو کشيده ی مرتب آمده بود و شش تا از همين عکس ها را روی ميزم پهن کرده بود وبه انتظار آن که وقاحت عکس ها چشم هايم را پر کند داشت سيگار چماق می کرد .حسابی غافلگير شده بودم .... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببينم ، بيش از يک دقيقه طول کشيد . همه از يک نفر بود .به اين فکر گريختم که الان هزار ها يا ميليون ها نسخه ی آن ، توی جيب چه جور آدم هايی است و در کجاها و چه قد ر خوب بودکه همه ی اين آدم ها را می شناختم يا می ديدم .بيش از ين نمی شد گريخت . يارو به تمام وزنه وقاحتش ، جلوی رويم نشسته بود . سيگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و پيدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سيگارش تکيه- گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با يک ورقه از اباطيلی که همان روز سياه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع می کنند ؛ پرسيدم : «خوب ، غرض ؟» و صدايم توی اتاق پيچيد .حرکتی از روی بيچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها را با دستش توی جيبش کرد و آرام تر از آن چيزی که با خودش تو آورده بود ، گفت : -« چه عرض کنم ؟... از معلم کلاس پنج تو ن بپرسيد .» که راحت شدم و او شروع کرد به اين که « اين چه فرهنگی است ؟ خراب بشود . پس بچه های مردم با چه اطمينانی به مدرسه بيايند ؟» و از اين حرفها .... خلاصه اين آقا معلم کاردرستی کلاس پنجم ، اين عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها را روی تخته سه لايی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بياورد .به هر صورت معلم کلاس پنج بی گداربه آب زده . و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟بگويم معلم را اخراج می کنم ؟ که نه می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما در اين شهر کسی را ندارد که به اين عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا اين جور؟ يعنی اين قدر احمق است که حتی شاگردهايش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ايوان منتظرايستاده بود . من آخرين کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم .حضور اين ولی طفل گيجم کرده بود که چنين عکس هايی را از توی جيب پسرش ، و لابد به همين وقاحتی که آن ها را روی ميز من ريخت ، در آورده بود ه .وقتی فهميد هر دو در مانده ايم سوار بر اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، درمدرسه را می بندم ، و از اين جفنگيات .... حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در يک اداره بسته شده است . اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهيم تا شهادت بدهد و چه جانی کنديم تا حاليش کنيم که پسرش هر چه خفت کشيده ، بس است و وعده ها داديم که معلمش را دم خورشيد کباب کنيم و از نان خوردن بيندازيم . يعنی اول ناظم شروع کرد که از دست اودل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم . برای دک کردن او چاره ای جز اين نبود . و بعد رفت ، ما دو نفری مانديم با شش تا عکس زن لخت .حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدايش را در نياورد و يک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی ميزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم . نه عزيز دردانه می نمود و نه هيچ جور ديگر . داد می زد که از خانواده عيال - واری است . کم خونی و فقر . ديدم معلمش زياد هم بد تشخيص نداده .يعنی زياد بی گدار به آب نزده . گفتم : -« خواهر برادر هم داری ؟» - «آ... آ.... آقا داريم آقا .» -«چند تا ؟» -«آ... آقا چهارتا آقا .» -«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟» -«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...» -« پس چه طور شد ؟» وديدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس او از من که مدير باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبيه سالم مانده بود . - «نترس بابا . کاريت نداريم . تقصير آقا معلمه که عکس ها رو داده ... تو کار بد ی نکردی با با جان . فهميدی ؟ اما می خواهم ببينم چه طور شد که عکس ها » دست بابات افتاد . -« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...» می دانستم که بايد کمکش کنم تا به حرف بيايد . گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چيز بدی نبود . تو خودت فهميدی چی بود ؟» - «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....» - «خواهرت ؟ ازتو کوچک تره ؟» -«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هيچ چی سر عکس ها دعوامون شد .» ديگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از عکس آرتيست ها . به او پز داده بود ه .اما حاضر نبوده ، حتی يکی از آن ها را به خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنين خبطی بکند ؟ و تازه جواب معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو داده بوده .بعد از او معلم را احضار کردم . علت احضار را می دانست . و داد می زد که چيزی ندارد بگويد . پس از يک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پيدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده - ای مثل او ، دست برندارم ، در تعجب بود .به او سيگار تعارف کردم و اين قصه را برايش تعريف کردم که در اوايل تاسيس وزارت معارف ، يک روز به وزير خبر می - دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد .وزير فورا او را می خواهد و حال و احوال او را می پرسد و اينکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصير گردن بی پولی می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بيندازد و خود او هم دعوت بشود و قضيه به همين سادگی تمام می شود .و بعد گفتم که خيلی جوان ها هستند که نمی توانند زن بگيرند و وزرای فرهنگ هم اين روزها گرفتار مصاحبه های روزنامه ای و راديويی هستند . اما د رنجيب خانه ها که باز است و ازين مزخرفات ...و هم دردی و نگذاشتم يک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با اين جمله به حد اعلا رساندم که : - «اگر به تخته نچسبونيد ، ضررتون کم تره .» ۹ تا حقوقم به ليست اداره ی فرهنگ برسه ،سه ماه طوی کشيد .فرهنگی های گداگشنه و خزانه ی خالی و دست های از پا دراز تر ! اما خوبيش اين بودکه در مدرسه ما فراش جديدمان پولدار بود و به همه شان قرض داد . کم کم بانک مدرسه شد ه بود . از سيصدو خرده ای تومان که می گرفت ، پنجاه تومان را هم خرج نمی کرد . نه سيگار می کشيد و نه اهل سينما بود و نه برج ديگری داشت . از اين گذشته ، باغبان يکی از دم کلفت های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد آشپزخانه ی مرتبی . خيلی زود معلم ها فهميدند که يک فراش پولدار خيلی بيش تر به درد می خورد تا يک مدير بی بو و خاصيت . اين از معلم ها . حقوق مرا هم هنوز از مرکز می دادند .با حقوق ماه بعد هم اسم مراهم به ليست اداره منتقل کردند . درين مدت خودم برای خودم ورقه انجام کار می نوشتم و امضاء می کردم و می رفتم از مدرسه ای که قبلا در آن درس می دادم ، حقوقم را می گرفتم . سرو صدای حقوق که بلند می شد معلم ها مرتب می شدند و کلاس ماهی سه چهار روز کاملا داير بود . تا ورقه انجام کار به دست شان بدهم . غير از همان يک بار - در اوايل کار- که برای معلم حساب پنج وشش قرمز توی دفتر گذاشتيم ، ديگر با مداد قرمز کاری نداشتيم و خيال همه شان راحت بود .وقتی برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ، چنان شلوغی بود که به خودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم . نه می توانستم سر صف بايستم ونه می توانستم از حقوقم بگذرم . تازه مگر مواجب بگير دولت چيزی جز يک انبان گشاده ی پای صندوق است ؟..... و اگر هم می ماندی با آن شلوغی بايد تا دو بعداز ظهر سر پا بايستی .همه ی جيره خوارهای اداره بوبرده بودند که مديرم .و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان به مدرسه ی ما بيفتد .دنبال سفته ها می گشتند ، به حسابدا ر قبلی فحش می دادند ، التماس می کردند که اين ماه را نديده بگيريد و همه حق و حساب دان شده بودند و يکی که زودتر از نوبت پولش را می گرفت صدای همه در می امد .در ليست مدرسه ، بزرگ- ترين رقم مال من بود . درست مثل بزرگ ترين گناه در نامه ی عمل .دو برابر فراش جديدمان حقوق می گرفتم .از ديدن رقم های مردنی حقوق ديگران چنان خجالت کشيدم که انگار مال آن ها را دزديده ام .و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضاء که کردم ، صندوق دار چشمش به من افتاد و با يک معذرت ، شش صد تومان پول دزدی را گذاشت کف دستم ... مرده شور! ۱۰ هنوز برف اول نباريده بود که يک روز عصر ، معلم کلاس چهار رفت زير ماشين . زير يک سواری . مثل همه ی عصر ها من مدرسه نبودم .دم غروف بودکه فراش قديمی مدرسه دم درخونه مون ، خبرش را آورد .که دويدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم ، می شنيدم که دارد قضيه را برای زنم تعريف می کند .ماشين برای يکی از آمريکايی هابوده . باقيش را ازخانه که در آمديم برايم تعريف کرد . گويا يارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته . بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند ، جمعيت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بوده اند مريض خانه .به اتوبوس که رسيدم ، ديدم لاک پشت است . فراش را مرخص کردم و پريدم توی تاکسی .اول رفتم سراغ پاسگاه جديد کلانتری . تعاريف تکه و پاره ای از پرونده مطلع بود . اما پروند ه تصريحی نداشت که راننده که بوده .اما هيچ کس نمی دانست عاقبت چه بلايی بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است . کشيک پاسگاه همين قدر مطلع بود که درين جور موارد « طبق جريان اداری » اول می روند سرکلانتری ، بعد دايره ی تصادفات و بعد بيمارستان .اگر آشنا در نمی - آمديم ، کشيک پاسگاه مسلما نمی گذاشت به پرونده نگاه چپ بکنم . احساس کردم ميان اهل محل کم کم دارم سرشناس می شوم . و از اين احساس خند ه ام گرفت . ساعت 8 دم در بيمارستان بودم ، اگر سالم هم بود حتما يه چيزيش شده بود. همان طور که من يه چيزيم می شد . روی در بيمارستان نوشته شده بود :« از ساعت 7 به بعد ورود ممنوع » .در زدم . از پشت در کسی همين آيه را صادر کرد . ديدم فايده ندارد و بايد از يک چيزی کمک بگيرم . از قدرتی ، از مقامی ، از هيکلی ، از يک چيزی . صدايم را کلفت کردم و گفتم :« من ...»می خواستم بگويم من مديرمدرسه ام . ولی فورا پشيمان شدم . يارو لابد می گفت مدير کدام مدرسه کدام سگی است؟ اين بود با کمی مکث و طمطراق فراوان جمله ام را اين طور تمام کردم : - «..... بازرس وزارت فرهنگم .» که کلون صدايی کرد و لای در باز شد .يارو با چشم هايش سلام کرد .رفتم تو و باهمان صدا پرسيدم : - «اين معلمه مدرسه که تصادف کرده ........» تا آخرش را خواند . يکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقه ی فلان ، اتاق فلان . از حياط به راهرو و باز به حياط ديگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان می - دويدم که يارو از عقب سرم هن هن می کرد .طبقه اول و دوم و چهارم .چهارتا پله يکی . راهرو تاريک بود و پر از بوهای مخصوص بود .هن هن کنان دری را نشان داد که هل داد م و رفتم تو .بو تند تر بود و تاريکی بيشتر .تالار ی بود پر از تخت و جير جير کفش و خرخر يک نفر . دور يک تخت چهار نفر ايستاده بودند . حتما خودش بود . پای تخت که رسيدم ، احساس کردم همه ی آنچه ا زخشونت و تظاهر و ابهت به کمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد . و اين معلم کلاس چهارم بود مدرسه ام .سنگين و با شکم بر آمده دراز کشيده بود. خيلی کوتاه تر از زمانی که سر پا بود به نظرم آمد . صورت و سينه اش از روپوش چرک مرد بيرون بود.صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود ، درست به رنگ جای سيلی روی صورت بچه ها . مرا که ديد ، لبخند و چه لبخندی ! شايد می خواست بگويد مدرسه ای که مديرش عصر ها سرکار نباشد ، بايد همين جورها هم باشد . خنده توی صورت او همين طور لرزيد و لرزيد تا يخ زد . « آخر چرا تصادف کردی ؟....» مثل اين که سوال را از و کردم . اما وقتی که ديدم نمی تواند حرف بزند و به جای هر جوابی همان خند ه ی يخ بسته را روی صورت دارد ، خودم را به عنوان او دم چک گرفتم .« آخه چرا ؟ چرا اين هيکل مديرکلی را با خود ت اين قد راين ور و آن ور می بری تا بزنندت ؟ تا زيرت کنند ؟ مگر نمی دانستی که معلم حق ندارد اين قدر خوش هيکل باشد ؟ آخر چرا تصادف کردی ؟»به چنان عتاب و خطابی اين ها را می گفتم که هيچ مطمئن نيستم بلند بلند به خودش نگفته باشم . و يک مرتبه به کله ام زد که « مبادا خودت چشمش زده باشی ؟» و بعد :« احمق خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر ، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم بی زاريم گرفت که می خواستم به يکی فحش بدهم ، کسی را بزنم . که چشمم به دکتر کشيک افتاد . -«مرده شور اين مملکتو ببره . ساعت چهار تا حالا از تن اين مرد خون می ره . حيفتون نيومد ؟...» دستی روی شانه ام نشست و فريادم را خواباند . برگشتم پدرش بود . او هم می خنديد . دو نفر ديگر هم با او بودند .همه دهاتی وار ؛ همه خوش قد و قواره . حظ کردم ! آن دو تا پسرهايش بودند يا برادر زاده هايش يا کسان ديگرش . تازه داشت گل از گلم می شکفت که شنيدم : - «آقا کی باشند ؟» اين راهم دکتر کشيک گفت که من باز سوار شد م : - «مرا می گيد آقا ؟ من هيشکی . يک آقا مدير کوفتی . اين هم معلمم . » که يک مرتبه عقل هی زد و « پسر خفه شو » و خفه شدم . بغض توی گلويم بود . دلم می خواست يک کلمه ديگر بگويد . يک کنايه بزند ... نسبت به مهارت هيچ دکتری تا کنون نتوانسته ام قسم بخورم . دستش را دراز کرد که به اکراه فشار دادم و بعد شيشه ی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آويزان بود و خر فهمم کرد که اين جوری غذا به او می رسانند و عکس هم گرفته اند و تا فردا صبح اگر زخم ها چرک نکند ، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد .که يکی ديگر از راه رسيد . گوشی به دست و سفيد پوش و معطر . با حرکاتی مثل آرتيست سينما . سلامم کرد . صدايش در ته ذهنم چيزی را مختصر تکانی داد .اما احتياجی به کنجکاوی نبود . يکی از شاگردها ی نمی دانم چند سال پيشم بود . خودش خودش را معرفی کرد . آقای دکتر ...! عجب روزگاری ! هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت ، مثل ذره ای روزی در خاکی ريخته ای که حالا سبز کرده . چشم داری احمق .اين تويی که روی تخت دراز کشيده ای . ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقايق عمرت هر لحظه يکی بالا رفته و تو فقط خستگی اين بار را هنوز در تن داری .اين جوجه فکلی و جوجه های ديگر که نمی شناسی شان ، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده .دستش را گرفتم و کشيدمش کناری و در گوشش هر چه بد و بی راه می دانستم ، به او و همکارش و شغلش دادم . مثلا می خواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسه ام را کرده باشم . بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گريختم .از در که بيرون آمد م ، حياط بود و هوای بارانی . از در بزرگ که بيرون آمد م به اين فکر می کردم که « اصلا به تو چه ؟ اصلا چرا آمدی ؟ می خواستی کنجکاوی ات را سيرکنی ؟» و دست آخر به اين نتيجه رسيدم که « طعمه ای برای ميز نشين های شهر بانی و دادگستری به دست آمده و تو نه می توانی اين طعمه را از دست شان بيرون بياوری و نه هيچ کارديگری می توانی بکنی ...» و داشتم سوار تاکسی می شدم تا برگردم خانه که يک دفعه به صرافت افتادم که « اقلا چرا نپرسيدی چه بلايی به سرش آمده ؟» خواستم عقب گرد کنم ، اما هيکل کبود معلم کلاس چهارم روی تخت بود و ديدم نمی توانم . خجالت می کشيدم و يا می - ترسيدم .آن شب تا ساعت دو بيدار بودم و فردا يک گزارش مفصل به امضای مدير مدرسه و شهادت همه ی معلم ها برای اداره ی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در اداره ی بيمه و قرار بر اين که روزی نه تومان بودجه برای خرج بيمارستان او بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس ها را تعطيل کردم و معلم ها و بچه های ششم را فرستادم عيادتش و دسته گل و ازين بازی ها ... و يک ساعتی در مدرسه تنها ماندم و فارغ از همه چيز برای خودم خيال بافتم .... وفردا صبح پدرش آمد سلام و احوالپرسی و گفت يک دست و يک پايش شکسته و کمی خونريزی داخل مغز و از طرف يارو آمريکاييه آمده اند عيادتش و وعده و وعيد که وقتی خوب شد ، در اصل چهار استخدامش کنند و بازبان بی زبانی حاليم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضايت طرفين و کاسه ی از آش داغ تر و از اين حرف ها ...خاک بر سر مملکت . ۱۱ اوايل امر توجهی به بچه ها نداشتم . خيال می کردم اختلاف سنی ميان مان آن قدر هست که کاری به کار همديگر نداشته باشيم . هميشه سرم به کار خودم بود در دفتر را می بستم و درگرمای بخاری دولت قلم صدتا يک غاز می زدم .اما اين کار مرتب سه چهار بيش تر دوام نکرد . خسته شد م . ناچار به مدرسه بيشتر می رسيدم .ياد روزهای قديمی با دوستان قديمی به خير چه آدم های پاک وبی آلايشی بودند چه شخصيت های بی نام و نشانی و هر کدام با چه زبانی وبا چه ادا و اطوارهای مخصوص به خودشان و اين جوان های چلفته ای .چه مقلدهای بی دردسری برای فرهنگی مابی ! نه خبری از ديروزشان داشتند و نه از املاک تازه ای که با هفتاد واسطه به دست شان داده بودند ، چيزی سرشان می شد . بدتر از همه بی دست و پايی شان بود . آرام ومرتب درست مثل واگن شاه عبدالعظيم می آمدند و می رفتند .فقط بلد بودند روزی ده دقيقه ديرتر بيايند و همين .و از اين هم بدتر تنگ نظری شان بود . سه بار شاهد دعواهايی بودم که سر يک گلدان ميخک يا شمعدانی بود . بچه باغبان ها زياد بودند و هر کدام شان حداقل ماهی يک گلدان ميخک يا شمعدانی می آوردند که در آن برف و سرما نعمتی بود . اول تصميم گرفتم ، مدرسه را با آن ها زينت دهم . ولی چه فايده ؟ نه کسی آب شان می داد و نه مواظبتی . و باز بدتر از همه ی اينها ، بی شخصيتی معلم ها بود که درمانده ام کرده بود . دوکلمه نمی - توانستند حرف بزنند .عجب هيچ کاره هايی بودند ! احساس کردم که روز به روز در کلاس ها معلم ها به جای دانش آموزان جاافتاده تر می شوند .در نتيجه گفتم بيش تر متوجه بچه ها باشم .آنها که تنها با ناظم سر وکار داشتند و مثل اين بودکه به من فقط يک سلام نيمه جويده بدهکارند . با اين همه نوميد کننده نبودند . توی کوچه مواظب - شان بودم .می خواستم حرف و سخن ها و درد دل ها و افکارشان را از يک فحش نيمه کاره يا از يک ادای نيمه تمام حدس بزنم ، که سلام نکرده در می رفتند . خيلی کم تنها به مدرسه می آمدند .پيد ا بود که سر راه همديگر می ايستند يا در خانه ی يکديگر می روند . سه چها رنفرشان هم با اسکورت می آمدند . از بيست سی نفری که ناهار می ماندند ، فقط دو نفرشان چلو خورش می آوردند ؛ فراش اولی مدرسه برايم خبر می آورد . بقيه گوشت کوبيده ، پنير گردوئی ، دم پختکی و از اين جور چيزها .دو نفرشان هم بودند که نان سنگک خالی می آوردند . برادر بودند . پنجم و سوم . صبح که می آمدند ، جيب هاشان باد کرده بود . سنگک را نصف می کردند و توی جيب هاشان می تپاندند و ظهر می شد ، مثل آن هايی که ناهارشان را در خانه می خورند ، می رفتند بيرون . من فقط بيرون رفتن شان را می ديدم . اما حتی همين ها هر کدام روزی ، يکی دو قران ا زفراش مدرسه خرت و خورت می خريدند . ازهمان فراش قديمی مدرسه که ماهی پنج تومان سرايداريش را وصول کرده بودم .هر روز که وارد اتاقم می شدم پشت سر من می آمد بارانی ام را بر می داشت و شروع می کرد به گزارش دادن ، که ديروز باز دو نفر از معلم ها سر يک گلدان دعوا کرده اند يا مامور فرماندار نظامی آمده يا دفتر دار عوض شده و از اين اباطيل .... پيد ابود که فراش جديد هم در مطالبی که او می گفت ، سهمی دارد . يک روز در حين گزارش دادن ، اشاره ای کرد به اين مطلب که ديروز عصر يکی از بچه های کلاس چهار دو تا کله قند به او فروخته است . درست مثل اينکه سر کلاف را به دستم داده باشد پرسيدم : - «چند ؟» - «دوتومنش دادم آقا .» - «زحمت کشيدی . نگفتی از کجا آورده ؟» -« من که ضامن بهشت و جهنمش نبودم آقا .» بعد پرسيدم : - «چرا به آقای ناظم خبر ندادی؟» می دانستم که هم او و هم فراش جديد ، ناظم را هووی خودشان می دانند و خيلی چيزهاشان از او مخفی بود .اين بود که ميان من و ناظم خاصه خرجی می کردند . در جوابم همين طور مردد مانده بود که در باز شد و فراش جديد آمد تو . که : - «اگه خبرش می کرد آقا بايست سهمش رو می داد ...» اخمم را درهم کشيدم و گفتم : -« تو باز رفتی تو کوک مردم ! اونم اين جوری سر نزده که نمی آيند تو اتاق کسی ، پير مرد !» و بعد اسم پسرک را ازشان پرسيدم و حالی شان کردم که چندان مهم نيست و فرستادم شان برايم چای بياورند . بعد کارم را زودتر تمام کردم و رفتم به اتاق دفتر احوالی از مادر ناظم پرسيدم و به هوای ورق زدن پرونده ها فهميدم که پسرک شاگرد دوساله است و پدرش تاجر بازار . بعد برگشتم به اتاقم .يادداشتی برای پدر نوشتم که پس فردا صبح ، بيايد مدرسه و دادم دست فراش جديد که خودش برساند و رسيدش را بياورد . و پس فردا صبح يارو آمد .بايد مدير مدرسه بود تا دانست که اوليای اطفال چه راحت تن به کوچک ترين خرده فرمايش های مدرسه می دهند . حتم دارم که اگر از اجرای ثبت هم دنبال شان بفرستی به اين زودی ها آفتابی نشوند .چهل و پنج ساله مردی بود با يخه ی بسته بی کراوات و پالتو يی که بيش تر به قبا می ماند . و خجالتی می نمود . هنوزننشسته ، پرسيدم : -«شما دو تا زن داريد آقا ؟» درباره ی پسرش برای خودم پيش گويی هايی کرده بودم و گفتم اين طوری به او رودست می زنم .پيدا بو دکه از سوالم زياد يکه نخورده است .گفتم برايش چای آوردند و سيگاری تعارفش کردم که ناشيانه دود کرد از ترس اين که مبادا جلويم در بيايد که - به شما چه مربوط است و از اين اعتراض ها -امانش ندادم و سوالم را اين جور دنبال کردم : -« البته می بخشيد . چون لابد به همين علت بچه شما دو سال در يک کلاس مانده .» شروع کرده بودم برايش يک ميتينگ بدهم که پريد وسط حرفم : - به سر شما قسم ، روزی چهار زار پول تو جيبی داره آقا . پدر سوخته ی نمک به حروم !...» حاليش کردم که علت پول تو جيبی نيست و خواستم که عصبانی نشود و قول گرفتم که اصلا به روی پسرش هم نياورد و ان وقت ميتينگم را برايش دادم که لابد پسر درخانه مهر و محبتی نمی بيند و غيب گويی های ديگر ... تاعاقبت يارو خجالتش ريخت و سر درد و دلش باز شد که عفريته زن اولش همچه بوده و همچون بوده و پسرش هم به خودش برده و کی طلاقش داده و از زن دومش چند تا بچه دارد و اين نره خر حالا بايد برای خودش نان آور شده باشد و زنش حق دارد که با دو تا بچه ی خرده پا به او نرسد .... من هم کلی برايش صحبت کردم .چايی دومش را هم سر کشيد و قول هايش را که داد و رفت ، من به اين فکر افتادم که « نکند علمای تعليم و تربيت هم ، همين جورها تخم دوزرده می کنند !» ۱۲ يک روز صبح که رسيدم ، ناظم هنوز نيامده بود . از اين اتفاق ها کم می افتاد . ده دقيقه ای از زنگ می گذشت و معلم ها در دفتر سرگرم اختلاط بودند .خودم هم وقتی معلم بودم به اين مرض دچار بودم . اما وقتی مدير شدم تازه فهميدم که معلم ها چه لذتی می برند . حق هم داشتند . آدم وقتی مجبور باشد شکلکی را به صورت بگذارد که نه ديگران ا زآن می خندند و نه خود آدم لذتی می برد ، پيداست که رفع تکليف می کند . زنگ را گفتم زدند و بچه ها سر کلاس رفتند .دو تا از کلاس ها بی معلم بود . يکی از ششمی ها را فرستاد م سر کلاس سوم که برای شان ديکته بگويد و خودم رفتم سرکلاس چهار .مدير هم که باشی ، باز بايد تمرين کنی که مبادا فوت و فن معلمی از يادت برود .در حال صحبت با بچه ها بودم که فراش خبر آورد که خانمی توی دفتر منتظرم است. خيال کردم لابد همان زنکه ی بيکاره ای است که هفته ای يک بار به هوای سرکشی ، به وضع درس و مشق بچه اش سری می زند .زن سفيد رويی بود با چشم های درشت محزون و موی بور. بيست و پنج ساله هم نمی نمود . اما بچه اش کلاس سوم بود .روزاول که ديدمش لباس نارنجی به تن داشت و تن بزک کرده بود . از زيارت من خيلی خوشحال شد و از مراتب فضل و ادبم خبر داشت . خيلی ساده آمده بود تا با دو تا مرد حرفی زده باشد .آن طور که ناظم خبر می داد ، يک سالی طلاق گرفته بود و روی هم رفته آمد و رفتنش به مدرسه باعث دردسر بود . وسط بيابان و مدرسه ای پر ازمعلم های عزب و بی دست و پا و يک زن زيبا ....ناچار جور در نمی آمد . اين بود که دفعات بعد دست به سرش می کردم ، اما از رو نمی رفت . سراغ ناظم و اتاق دفتر را می گرفت و صبر می کرد تا زنگ را بزنند و معلم ها جمع بشوند و لابد حرف و سخنی و خنده ای و بعد از معلم کلاس سوم سراغ کار و بار و بچه اش را می گرفت و زنگ بعد را که می زدند ، خداحافظی می کرد و می رفت . آزاری نداشت .با چشم هايش نفس معلم ها را می بريد . و حالا باز هم همان زن بود و آمده بود و من تا از پلکان پايين بروم در ذهنم جملات زننده ای رديف می کردم ، تا پايش را از مدرسه ببرد که در را باز کرد م و سلام ... عجب ! او نبود .دخترک يکی دو ساله ای بود با دهان گشاد و موهای زبرش را به زحمت عقب سرش گلوله کرده بود و بفهمی نفهمی دستی توی صورتش برده بود . روی هم رفته زشت نبود . اما داد می زد که معلم است . گفتم که مدير مدرسه ام و حکمش را داد دستم که دانشسرا ديده بود و تازه استخدام شده بود .برای مان معلم فرستاده بودند . خواستم بگويم « مگر رييس فرهنگ نمی داند که اين جا بيش از حد مرد است » ولی ديدم لزومی ندارد و فکر کردم اين هم خودش تنوعی است . به هر صورت زنی بود و می توانست محيط خشن مدرسه را که به طرز ناشيانه ای پسرانه بود ، لطافتی بدهد و خوش آمد گفتم و چای آوردند که نخورد و بردمش کلاس های سوم و چهارم را نشانش دادم که هر کدام را مايل است ، قبول کند و صحبت از هجده ساعت درس که در انتظار او بود و برگشتيم به دفتر .پرسيد غير از او هم ، معلم زن داريم . گفتم : - «متاسفانه را ه مدرسه ی ما را برای پاشنه ی کفش خانم ها نساخته اند .» که خنديد و احساس کردم زورکی می خندد .بعد کمی اين دست و آن دست کرد و عاقبت : - «آخه من شنيده بودم شما با معلماتون خيلی خوب تا می کنيد .» صدای جذابی داشت. فکر کردم حيف که اين صدا را پا ی تخته سياه خراب خواهد کرد . و گفتم : -«اما نه اينقدر که مدرسه تعطيل بشود خانم ! و لابد به عرض تون رسيده که همکار های شما ، خودشون نشسته اند و تصميم گرفته اند که هجده ساعت درس بدهند .بنده هيچ کاره ام .» - «اختيار داريد .» و نفهميدم با اين « اختيار داريد » چه می خواست بگويد . اما پيدا بود که بحث سر ساعات درس نيست . آنا تصميم گرفتم ، امتحانی بکنم : -«اين را هم اطلاع داشته باشيد که فقط دو تا از معلم های ما متاهل اند .» که قرمز شد و برای اين که کاری ديگری نکرده باشد ، برخاست و حکمش را از روی ميز برداشت . پا به پا می شد که ديدم بايد به دادش برسم .ساعت را از او پرسيدم . وقت زنگ بود . فراش را صدا کردم که زنگ را بزند و بعد به او گفتم ، بهتر است مشورت ديگری هم با رييس فرهنگ بکند و ما به هرصورت خوشحال خواهيم شد که افتخار همکاری با خانمی مثل ايشان را داشته باشيم و خداحافظ شما .از در دفتر که بيرون رفت ، صدای زنگ برخاست و معلم ها انگار موشان را آتش زد ه اند ، به عجله رسيدند و هر کدام از پشت سر ، آن قدر او را پاييد ند تا از در بزرگ آهنی مدرسه بيرون رفت . ۱۳ فردا صبح معلوم شد که ناظم ، دنبال کار مادرش بوده است که قرار بود بستری شود ، تا جای سرطان گرفته را يک دوره برق بگذارند . کل کار بيمارستان را من به کمک دوستانم انجام دادم و موقع آن رسيده بود که مادرش برود بيمارستان اما وحشتش گرفته بود و حاضر نبود به بيمارستان برود .و ناظم می خواست رسما دخالت کنم و با هم برويم خانه شان و با زبان چرب و نرمی که به قول ناظم داشتم مادرش را راضی کنم . چاره ا ی نبود .مدرسه را به معلم ها سپرديم و راه افتاديم . بالاخره به خانه ی آنها رسيديم . خانه ای بسيار کوچک و اجاره ای . مادر با چشم های گود نشسته و انگار زغال به صورت ماليده ! سياه نبود اما رنگش چنان تيره بود که وحشتم گرفت. اصلا صورت نبود .زخم سياه شده ای بود که انگار از جای چشم ها و دهان سر باز کرده است کلی با مادرش صحبت کردم از پسرش و کلی دروغ و دونگ ، و چادرش را روی چارقدش انداختيم و علی .... و خلاصه در بيمارستان بستری شدند .فردا که به مدرسه آمدم ، ناظم سرحال بود و پيدا بود که از شر چيزی خلاص شده است و خبر داد که معلم کلاس سه را گرفته اند .يک ماه و خرده ای می شد که مخفی بود و ما ورقه ی انجام کارش را به جانشين غير رسمی اش داده بوديم و حقوقش لنگ نشده بود و تا خبر رسمی بشنود و در روزنامه ای بيابد و قضيه به اداره ی فرهنگ و ليست حقوق بکشد ، باز هم می داديم . اما خبر که رسمی شد ، جانشين واجد شرايط هم نمی توانست بفرستد و بايد طبق مقررات رفتار می کرديم و بديش همين بود . کم کم احساس کردم که مدرسه خلوت شده است و کلاس ها اغلب اوقات بيکارند . جانشين معلم کلاس چهار هنوز سر وصورتی به کارش نداده بود و حالا يک کلاس ديگر هم بی معلم شد . اين بود که باز هم به سراغ رئيس فرهنگ رفتم . معلوم شد آن دخترک ترسيده و « نرسيده متلک پيچش کرده ايد » رئيس فرهنگ اين طور می گفت . و ترجيح داد ه بود همان زير نظر خودش دفتر داری کند . و بعد قول و قرار و فردا و پس فردا و عاقبت چهار روز دوندگی تا دو تا معلم گرفتم .يکی جوانکی رشتی که گذاشتيمش کلاس چهار و ديگری باز يکی ازين آقا پسرهای بريانتين زده که هر روز کراوات عوض می کرد ، با نقش - ها و طرح های عجيب .عجب فرهنگ را با قرتی ها در آميخته بودند ! باداباد. اورا هم گذاشتيم سر کلاس سه . اواخر بهمن ، يک روز ناظم آمد اتاقم که بودجه ی مدرسه را زند ه کرده است . گفتم : - «مبارکه ، چه قدر گرفتی ؟» -« هنوز هيچ چی آقا . قراره فردا سر ظهر بياند اين جا آقا و همين جا قالش رو بکنند .» و فردا اصلا مدرسه نرفتم . حتما می خواست من هم باشم و در بده بستان ماهی پانزده قران ، حق نظافت هر اتاق نظارت کنم و از مديريتم مايه بگذارم تا تنخواه گردان مدرسه و حق آب و ديگر پول های عقب افتاده وصول بشود .... فردا سه نفری آمده بودند مدرسه .ناهار هم به خرج ناظم خورده بودند.و قرار ديگری برای يک سور حسابی گذاشته بودند و رفته بودند و ناظم با زبان بی زبانی حاليم کرد که اين بار حتما بايد باشم و آن طور که می گفت ، جای شکرش باقی بودکه مراعات کرده بودند و حق بوقی نخواسته بودند .اولين باری بودکه چنين اهميتی پيدامی کردم . اين هم يک مزيت ديگر مديری مدرسه بود ! سی صد تومان از بودجه ی دولت بسته به اين بودکه به فلان مجلس بروی يا نروی.تا سه روز ديگر موعد سور بود ، اصلا يادم نيست چه کرد م. اما همه اش در اين فکر بودم که بروم يا نروم؟يک بار ديگر استعفاء نامه ام را توی جيبم گذاشتم و بی اين که صدايش را در بياورم ، روز سور هم نرفتم . بعد ديدم اين طور که نمی شود. گفتم بروم قضايا را برای رييس فرهنگ بگويم . و رفتم . سلام و احوالپرسی نشستم . اما چه بگويم ؟ بگويم چون نمی خواستم در خوردن سور شرکت کنم ، استعفا می دهم ؟ .... ديدم چيزی ندارم که بگويم . و از اين گذشته خفت آور نبود که به خاطر سی صد تومان جا بزنم واستعفا بدهم ؟ و « خداحافظ ؛ فقط آمده بودم سلام عرض کنم .» واز اين دروغ ها و استعفا نامه ام را توی جوی آب انداختم .اما ناظم ؛ يک هفته ای مثل سگ بود . عصبانی ، پر سروصدا و شارت و شورت ! حتی نرفتم احوال مادرش را بپرسم . يک هفته ی تمام می رفتم و در اتاقم را می بستم و سوراخ های گوشم را می گرفتم و تا ازو چز بچه ها بخوابد ، از اين سر تا آن سر اتاق را می کوبيدم .ده روز تمام ، قلب من و بچه ها با هم و به يک اندازه از ترس و وحشت تپيد . تا عاقبت پول ها وصول شد . منتها به جای سيصدو خرده ای ، فقط صد و پنجاه تومان . علت هم اين بود که در تنظيم صورت حساب ها اشتباهاتی رخ داده بود که ناچار اصلاحش کرده بودند ! ۱۴ غير از آن زنی که هفته ای يک بار به مدرسه سری می زد ، از اوليای اطفال دو سه نفر ديگر هم بودند که مرتب بودند . يکی همان پاسبانی که با کمربند ، پاهای پسرش را بست و فلک کرد .يکی هم کارمند پست و تلگرافی بودکه ده روزی يک بار می آمد و پدر همان بچه ی شيطان . و يک استاد نجار که پسرش کلاس اول بود و خودش سواد داشت و به آن می باليد وکار آمد می نمود .يک مقنی هم بود درشت استخوان و بلند قد که بچه اش کلاس سوم بود و هفته ای يک بار می آمد و همان توی حياط ، ده پانزده دقيقه ای با فراش ها اختلاط می کرد و بی سرو صدا می رفت . نه کاری داشت ، نه چيزی ا ز آدم می خواست و همان طورکه آمده بود چند دقيقه ای را با فراش صحبت می کرد و بعد می رفت . فقط يک روز نمی دانم چرا رفته بود بالای ديوار مدرسه . البته اول فکر کردم مامور اداره برق است ولی بعد متوجه شدم که همان مرد مقنی است . بچه جيغ و فرياد می کردند و من همه اش درين فکر بودم که چه طور به سر ديوار رفته است ؟ماحصل داد و فريادش اين بود که چرا اسم پسر او را برای گرفتن کفش و لباس به انجمن نداديم .وقتی به او رسيدم نگاهی به او انداختم و بعد تشری به ناظم و معلم ها زدم که ولش کردند و بچه ها رفتند سرکلاس و بعد بی اين که نگاهی به او بکنم ، گفتم : - «خسته نباشی اوستا .» و همان طور که به طرف دفتر می رفتم رو به ناظم و معلم ها افزودم : -« لابد جواب درست و حسابی نشنيده که رفته سر ديوار.» که پشت سرم گرپ صدايی آمد و از در دفتر که رفتم تو ، او و ناظم با هم وارد شد ند. گفتم نشست . و به جای اينکه حرفی بزند به گريه افتاد . هرگز گمان نمی کردم از چنان قد و قامتی صدای گريه دربيايد .اين بود که از اتاق بيرون آمد م و فراش را صدا زدم که آب برايش بياورد و حالش که جا آمد ، بياوردش پهلوی من . اما ديگر از او خبری نشد که نشد .نه آن روز و نه هيچ روز ديگر .آن روز چند دقيقه ای بعد ، از شيشه ی اتاق خودم ديدمش که دمش را لای پايش گذاشته بود از در مدرسه بيرون می رفت و فراش جديد آمد که بله می گفتند از پسرش پنج تومان خواسته بودند تا اسمش را برای کفش ولباس به انجمن بدهند . پيدا بود باز تو ی کوک ناظم رفته است . مرخصش کردم و ناظم را خواستم .معلو م شد می خواسته ناظم را بزند . همين جوری و بی مقدمه .اواخر بهمن بودکه يکی از روزهای برفی با يکی ديگر از اوليای اطفال آشنا شدم . يارو مرد بسيار کوتاهی بود ؛ فرنگ ماب و بزک کرده و اتو کشيده که ننشسته از تحصيلاتش و از سفر های فرنگش حرف زد .می خواست پسرش را آن وقت سال از مدرسه ی ديگر به آن جا بياورد . پسرش از آن بچه - هايی بود که شير و مربای صبحانه اش را با قربان صدقه توی حلق شان می تپانند . کلاس دوم بود و ثلث اول دو تا تجديد آورده بود .می گفت در باغ ييلاقی اش که نزديک مدرسه است ، باغبانی دارند که پسرش شاگرد ماست و درس خوان است و پيدا است که بچه ها زير سايه شما خوب پيشرفت می کنند .و ازاين پيزرها . و حال به خاطر همين بچه ، توی اين برف و سرما ، آمده اند ساکن باغ ييلاقی شده اند . بلند شدم ناظم را صدا کردم و دست او و بچه اش را توی دست ناظم گذاشتم و خداحافظ شما ... و نيم ساعت بعد ناظم برگشت که يارو خانه ی شهرش را به يک دبيرستان اجاره داده ، به ماهی سه هزار و دويست تومان ، و التماس دعا داشته ، يعنی معلم سرخانه می خواسته و حتی بدش نمی آمد ه است که خود مدير زحمت بکشند و از ين گنده - گوزی ها .... احساس کردم که ناظم دهانش آب افتاده است . و من به ناظم حالی کردم خودش برود بهتراست و فقط کاری بکند که نه صدای معلم ها در بيايد و نه آخر سال ، برای يک معدل ده احتياجی به من بميرم و تو بميری پيدا کند . همان روز عصر ناظم رفته بود و قرار ومدار برا ی هر روز عصر يک ساعت به ماهی صدو پنجاه تومان .ديگر دنيابه کام ناظم بود . حال مادرش هم بهتر بود و از بيمارستان مرخصش کرده بودند و به فکر زن گرفتن افتاده بود .و هر روز هم برای يک نفر نقشه می کشيد حتی برای من هم .يک روز در آمد که چرا ما خودمان « انجمن خانه و مدرسه » نداشته باشيم ؟ نشسته بود و حسابش را کرده بود ديده بود که پنجاه شصت نفری از اوليای مدرسه دست شان به دهان شان می رسد و از آن هم که به پسرش درس خصوصی می داد قول مساعد گرفته بود . حاليش کردم که مواظب حرف وسخن اداره ای باشد و هرکار دلش می خواهد بکند .کاغذ دعوت را هم برايش نوشتم با آب وتاب و خودش برای ادره ی فرهنگ ، داد ماشين کردند و به وسيله ی خود بچه فرستاد . و جلسه با حضور بيست و چند نفری از اوليای بچه ها رسمی شد . خوبيش اين بود که پاسبان کشيک پاسگاه هم آمده بود ودم در برای همه ، پاشنه هايش را به هم می کوبيد و معلم ها گوش تا گوش نشسته بودند و مجلس ابهتی داشت و ناظم ، چای و شيرينی تهيه کرده بود و چراغ زنبوری کرايه کرده بود و باران هم گذاشت پشتش و سالون برای اولين بار درعمرش به نوايی رسيد .يک سرهنگ بود که رييسش کرديم و آن زن را که هفته ای يک بار می آمد نايب رئيس .آن که ناظم به پسرش درس خصوصی می داد نيامده بود . اما پاکت سر بسته ای به اسم مدير فرستاده بود که فی المجلس بازش کرديم . عذر خواهی از اينکه نتوانسته بود بيايد و وجه ناقابلی جوف پاکت .صدو پنجاه تومان . و پول را روی ميز صندوق دار گذاشتيم که ضبط و ربط کند . نائب رئيس بزک کرده و معطر شيرينی تعارف می کرد و معلم ها باهر با ر که شيرينی بر می داشتند ، يک بار تا بناگوش سرخ می شدند و فراش ها دست به دست چای می آوردند . در فکر بودم که يک مرتبه احساس کردم ، سی صد چهار صد تومان پول نقد ، روی ميز است و هشت صد تومان هم تعهد کرده بودند .پيرزن صندوقدار که کيف پولش را همراهش نياورده بود ناچار حضار تصويب کردند که پول ها فعلا پيش ناظم باشد . و صورت مجلس مرتب شد و امضا ها رديف پای آن و فردا فهميدم که ناظم همان شب روی خشت نشسته بوده و به معلم سور داده بوده است .اولين کاری که کردم رونوشت مجلس آن شب را برای اداره ی فرهنگ فرستادم . و بعد همان استاد نجار را صدا کردم و دستور دادم برای مستراح ها دوروزه در بسازد که ناظم خيلی به سختی پولش را داد .و بعد در کوچه ی مدرسه درخت کاشتيم . تور واليبال را تعويض و تعدادی توپ در اختيار بچه ها گذاشتيم برای تمرين در بعد از ظهر ها و آمادگی برای مسابقه با ديگر مدارس و درهمين حين سر و کله ی بازرس تربيت بدنی هم پيدا شد و هرروز سرکشی و بيا و برو .تا يک روز که به مدرسه رسيدم شنيدم که از سالون سر و صدا می آيد . صد اهالتر بود . ناظم سر خود رفته بود و سرخود دويست سی صد تومان داده بود و هالتر خريده بود و بچه های لاغر زير بار آن گردن خود را خرد می کرد ند . من در اين ميان حرفی نزدم . می توانستم حرفی بزنم ؟ من چيکاره ب ودم ؟اصلا به من چه ربطی داشت ؟ هر کار که دلشان می خواهد بکنند .مهم اين بود که سالون مدرسه رونقی گرفته بود .ناظم هم راضی بود و معلم ها هم . چون نه خبر از حسادتی بود و نه حرف و سخنی پيش آمد . فقط می بايست به ناظم سفارش می کردم که فکر فراش ها هم باشد . ۱۵ کم کم خودمان را برای امتحان ها ی ثلث دوم آماده می کرديم . اين بود که اوايل اسفند ، يک روز معلم ها را صدا زدم و در شورا مانندی که کرديم بی مقدمه برای شان داستان يکی از همکاران سابقم را گفتم که هر وقت بيست می داد تا دو روز تب داشت . البته معلم ها خنديدند . ناچار تشويق شدم و داستان آخوندی را گفتم که دربچگی معلم شرعيات مان بود و زير عبايش نمره می داد و دستش چنان می لرزيد که عبا تکان می- خورد و درست ده دقيقه طول می کشيد . و تازه چند ؟بهترين شاگردها دوازده . و البته باز هم خنديدند . که اين بار کلافه ام کرد .و بعد حالی شان کردم که بد نيست در طرح سوال ها مشورت کنيم و از اين حرف ها ...و از شنبه ی بعد ، امتحانات شروع شد . درست از نيمه ی دوم اسفند . سوال ها را سه نفر ی می ديديم . خودم با معلم هر کلاس وناظم . در سالون ميز ها را چيده بوديم البته از وقتی هالتر دار شده بود خيلی زيباتر شده بود . در سالون کاردستی های بچه در همه جا به چشم می خورد . هر کسی هر چيزی رابه عنوان کاردستی درست کرده بودند و آورده بودند .که برای اين کاردستی ها چه پول ها که خرج نشده بود و چه دست ها که نبريده بود و چه دعواها که نشده بود و چه عرق ها که ريخته نشده بود.پيش از هر امتحان که می شد ، خودم يک ميتينگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان بی جا است و بايد اعتماد به نفس داشت و ازين مزخرفات ....ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت ؟ از درکه وارد می شد ند ، چنان هجومی می بردند که نگو ! به جاهای دو ر از نظر .يک بار چنان بود که احساس کردم مثل اينکه ازترس لذت می برند .اگر معلم نبودی يا مدير ، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ه ا با هم قرار و مداری دارند و کدام يک پهلو دست کدام يک خواهد نشست .يکی دو بار کوشيدم بالای دست يکی شان بايستم و ببينم چه می نويسد . ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند .می ديدم که اين مردان آينده ، درين کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسيد که وقتی ديپلمه بشوند يا ليسانسه ، اصلا آدم نوع جديدی خواهند شد . آدمی انباشته ازوحشت ، انبانی از ترس و دلهره .به اين ترتيب يک روز بيشتر دوام نياوردم . چون ديدم نمی توانم قلب بچگانه ای داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچه ها را درک کنم و هم دردی نشان بدهم .اين جور بودکه می ديدم که معلم مدرسه هم نمی توانم باشم . ۱۶ دوروزقبل از عيد کارنامه ها آماده بود و منتظر امضای مدير .دويست و سی و شش تا امضا اقلا تا ظهر طوی می کشيد . پيش از آن هم تا می توانستم از امضای دفترهای حضور و غياب می گريختم .خيلی از جيره خورهای دولت در ادارات ديگر يا در ميان همکارانم ديده بودم که در مواقع بيکاری تمرين امضا می کنند .پيش از آن نمی توانستم بفهمم چه طور از مديری يک مدرسه يا کارمندی ساده يک اداره می شود به وزارت رسيد . يا اصلا آرزويش را داشت .نيم قراضه امضای آماده و هر کدام معرف يک شخصيت ، بعد نيم ذرع زبان چرب و نرم که با آن ، مار را از سوراخ بيرون بکشی ، يا همه جا را بليسی و يک دست هم قيافه .نه يک جور . دوازده جور . در اين فکرها بودم که ناگهان در ميان کارنامه ها چشمم به يک اسم آشنا افتاد .به اسم پسران جناب سرهنگ که رييس انجمن بود .رفتم توی نخ نمراتش . همه متوسط بود و جای ايرادی نبود . و يک مرتبه به صرافت افتادم که از اول سال تا به حال بچه ها ی مدرسه را فقط به اعتبار وضع مالی پدرشان قضاوت کرده ام .درست مثل اين پسر سرهنگ که به اعتبار کيابيای پدرش درس نمی خواند. ديدم هرکدام که پدرشان فقيرتر است به نظرمن باهوش تر می آمده اند .البته ناظم با اين حرف ها کاری نداشت .مر قانونی را عمل می کرد . از يکی چشم می پوشيد به ديگری سخت می گرفت . اما من مثل اين که قضاوتم را درباره ی بچه ها از پيش کرده باشم و چه خوب بود که نمره ها در اختيار من نبود و آن يکی هم « انظباط » مال آخر سال بود .مسخره تر ين کارها آن است که کسی به اصلاح وضعی دست بزند ، اما در قلمروی که تا سر دماغش بيشتر نيست . و تازه مدرسه ی من ، اين قلمرو فعاليت من ، تا سردماغم هم نبود . به همان توی ذهنم ختم می شد . وضعی را که ديگران ترتيب داده بودند .به اين ترتيب بعد از پنج شش ماه ، می فهميدم که حسابم يک حساب عقلايی نبوده است. احساساتی بوده است . ضعف های احساساتی مرا خشونت های عملی ناظم جبران می کرد و اين بود که جمعا نمی توانستم ازو بگذرم . مرد عمل بود .کار را می بريد و پيش می رفت .در زندگی و درهر کاری ، هر قدمی بر می داشت ،برايش هدف بود . و چشم از وجوه ديگر قضيه می پوشيد . اين بود که برش داشت.ومن نمی توانستم . چرا که اصلا مدير نبودم .خلاص ... و کارنامه ی پسر سرهنگ را که زير دستم عرق کرده بود ، به دقت واحتياج خشک کردم و امضايی زير آن گذاشتم به قدری بد خط و مسخره بود که به ياد امضای فراش جديد مان افتادم . حتما جناب سرهنگ کلافه می شد که چرا چنين آدم بی سوادی را با اين خط و ربط امضا مدير مدرسه کرده اند .آخر يک جناب سرهنگ هم می تواند که امضای آدم معرف شخصيت آدم است . ۱۷ اواخر تعطيلات نوروز رفتم به ملاقات معلم ترکه ای کلاس سوم .ناظم که با او ميانه خوشی نداشت . ناچار با معلم حساب کلاس پنج و شش قرار و مداری گذاشته بودم که مختصری علاقه ای هم به آن حرف و سخن ها داشت .هم به وسيله ی او بود که می دانستم نشانی اش کجا است و توی کدام زندان است .در راه قبل از هر چيز خبر داد که رييس فرهنگ عوض شده واين طور که شايع است يکی از هم دوره ای های من ، جايش آمد ه. گفتم : - «عجب ! چرا ؟ مگه رييس قبلی چپش کم بود ؟» - «چه عرض کنم .می گند پا تو کفش يکی از نماينده ها کرده . شما خبر نداريد ؟» -«چه طور؟ از کجا خبر داشته باشم ؟» - «هيچ چی ... می گند دوتا از کار چاق کن های انتخاباتی يارو از صندوق فرهنگ حقوق می گرفته اند ؛ شب عيدی رييس فرهنگ حقوق شون رو زده .» - «عجب ! پس اونم می خواسته اصلاحات کنه ! بيچاره .» و بعد از اين حرف زديم که الحمد الله مدرسه مرتب است و آرام و معلم ها همکاری می کنند و ناظم بيش از اندازه همه کاره شده است .ومن فهميدم که باز لابدمشتری خصوصی تازه ای پيدا شده است که سر و صدای همه همکارها بلند شده .دم در زندان شلوغ بود .کلاه مخملی ها ، عم قزی گل بته ها ، خاله خانباجی ها و ...اسم نوشتيم و نوبت گرفتيم و به جای پاها ، دست ها مان زير بار کوچکی که داشتيم ، خسته شد و خواب رفت تا نوبت مان شد .ا زاين اتاق به آن اتاق و عاقبت نرده های آهنی و پشت آن معلم کلاس سه و ... عجب چاق شده بود !درست مثل يک آدم حسابی شده بود . خوشحال شديم و احوالپرسی و تشکر ؛ و ديگر چه بگويم ؟ بگويم چرا خودت را به دردسر انداختی ؟ پيدا بود از مدرسه و کلاس به خوش تر می گذرد . ايمانی بود و او آن را داشت و خوشبخت بود و دردسری نمی ديد و زندان حداقل برايش کلاس درس بود . عاقبت پرسيدم : - «پرونده ای هم برات درست کردند يا هنوز بلاتکليفی » - «امتحانمو دادم آقا مدير ، بد از آب در نيومد .» - «يعنی چه ؟» -«يعنی بی تکليف نيستم . چون اسمم تو ليست جيره ی زندون رفته . خيالم راحته . چون سختی هاش گذشته .» ديگر چه بگويم .ديدم چيزی ندارم خداحافظی کردم و او رابا معلم حساب تنها گذاشتم و آمدم بيرون و تا مدت ملاقات تمام بشود ، دم در زندان قدم زدم و به زندانی فکر کردم که برای خودم ساخته بودم .يعنی آن خر پول فرهنگ دوست ساخته بود . ومن به ميل و رغبت خودم را در آن زندانی کرده بودم . اين يکی را به ضرب دگنک اين جا آورده بودند .ناچار حق داشت که خيالش راحت باشد . اما من به ميل و رغبت رفته بودم و چه بکنم ؟ ناظم چه طور ؟ راستی اگر رييس فرهنگ از هم دوره ای های خودم باشد ؛ چه طور است بروم و ازو بخواهم که ناظم را جای من بگذارد ، يا همين معلم حساب را ؟... که معلم حساب در آمد و را ه افتاديم .با او هم ديگر حرفی نداشتم . سرپيچ خداحافظ شما و تاکسی گرفتم و يک سر به اداره ی فرهنگ زدم.گرچه دهم عيد بود ، اما هنوز رفت و آمد سال نو تمام نشده بود .برو و بيا و شيرينی و چای دو جانبه . رفتم تو . سلام و تبريک و همين تعارفات را پراند م. بله خودش بود . يکی از پخمه های کلاس . که آخر سال سوم کشتيارش شد م دو بيت شعر را حفظ کند ، نتوانست که نتوانست .و حالا او رئيس بود و من آقا مدير . راستی حيف ازمن ، که حتی وزير چنين رييس فرهنگ هايی باشم !ميز همان طور پاک بود و رفته .اما زير سيگاری انباشته از خاکستر و ته سيگار .بلند شد و چلپ و چولوپ روبوسی کرديم و پهلوی خودش جا باز کرد و گوش تا گوش جيره خورهای فرهنگ تبريکات صميمانه و بدگويی از ماسبق و هندوانه و پيزرها ! و دو نفر که قد و قواره اشان به درد گود زورخانه می خورد يا پای صندوق انتخابات شيرينی به مردم می دادند . نزديک بود شيرينی را توی ظرفش بيندازم که ديدم بسيار احمقانه است . سيگارم که تمام شد قضيه ی رييس فرهنگ قبلی و آن دو نفر را در گوشی ازش پرسيدم ، حرفی نزد . فقط نگاهی می کرد که شبيه التماس بود و من فرصت جستم تا وضع معلم کلاس سوم را برايش روشن کنم و از او بخواهم تا آن جا که می تواند جلوی حقوقش را نگيرد . و از در که آمد م بيرون ، تازه يادم آمد که برای کار ديگری پيش رييس فرهنگ بودم . ۱۸ باز ديروز افتضاحی به پا شد .معقول يک ماهه ی فروردين راحت بوديم . اول ارديبهشت ماه جلالی و کوس رسوايی سر ديوارمدرسه .نزديک آخر وقت يک جفت پدرو مادر ، بچه - شان درميان ، وارد اتاق شدند . يکی برافروخته و ديگری رنگ و رو باخته و بچه شان عينا مثل اين عروسکهای کوکی . سلام و عليک و نشستند . خدايا ديگر چه اتفاقی افتاده است ؟ -« چه خبر شده که با خانوم سرافرازمون کرديد ؟» مرد اشاره ای به زنش کرد که بلند شد و دست بچه را گرفت و رفت بيرون و من ماندم و پدر .اما حرف نمی زد . به خودش فرصت می داد تا عصبانيتش بپزد . سيگارم را در آوردم و تعارفش کرد م. مثل اين که مگس مزاحمی را از روی دماغش بپراند ، سيگار را رد کرد و من که سيگارم را آتش می زدم ،فکر کردم لابد دردی داردکه چنين دست و پا بسته و چنين متکی به خانواده به مدرسه آمده .باز پرسيدم : -«خوب ، حالا چه فرمايش داشتيد ؟ که يک مرتبه ترکيد : -« اگه من مدير مدرسه بودم و هم چه اتفاقی می افتاد ، شيکم خودمو پاره می کردم . خجالت بکش مرد ! برو استعفا بده . تا اهل محل نريختن تيکه تيکه ات کنند ، دوتا گوشتو وردار و دررو . بچه های مردم می آن اين جا درس بخونن و حسن اخلاق. نمی آن که ..» - «اين مزخرفات کدومه آقا ! حرف حساب سرکار چيه ؟» و حرکتی کردم که اورا از در بيندازم بيرون . اما آخر بايد می فهميدم چه مرگش است . ولی آخر با من چه کار دارد ؟» -« آبروی من رفته . آبروی صد ساله ی خونواده ام رفته . اگه در مدرسه ی تو رو تخته نکنم ، تخم بابام نيستم . آخه من ديگه با اين بچه چی کار کنم ؟» تو اين مدرسه ناموس مردم در خطره . کلانتری فهميده ؛ پزشک قانونی فهميده ؛ يک پروند ه درست شده پنجاه ورق ؛ تازه می گی حرف حسابم چيه ؟حرف حسابم اينه که صندلی و اين مقام از سر تو زياده . حرف حسابم اينه که می دم محاکمه ات کنند و از نون خوردن بندازنت ....او می گفت و من گوش می کردم و مثل دو تا سگ هار به جان هم افتاده بوديم که در باز شد و ناظم آمد تو . به دادم رسيد . در همان حال که من و پدر بچه در حال دعوا بوديم زن و بچه همان آقا رفته بودند و قضايا را برای ناظم تعريف کرده بودند و او فرستاده بوده فاعل را از کلاس کشيده بودند بيرون ..و گفت چه طور است زنگ بزنيم و جلوی بچه ها ادبش کنيم و کرديم . يعنی اين بار خود من رفتم ميدان . پسرک نره خری بود از پنجمی ها با لباس مرتب و صورت سرخ و سفيد و سالکی به گونه . جلوی روی بچه ها کشيدمش زير مشت و لگد و بعد سه تا از ترکه ها را که فراش جديد فوری از باغ همسايه آورده بود ، سه سرو صورتش خرد کردم . چنان وحشی شده بودم که اگر ترکه ها نمی رسيد ، پسرک را کشته بودم . اين هم بود که ناظم به دادش رسيد و وساطت کرد و لاشه اش را توی دفتر برد ند و بچه هارا مرخص کردند و من به اتاقم برگشتم و با حالی زار روی صندلی افتادم ، نه از پدر خبری بود و نه از مادرو نه از عروسک های کوکی شان که ناموسش دست کاری شده بود . و تازه احساس کردم که اين کتک کاری را بايد به او می زدم .خيس عرق بودم و دهانم تلخ بود . تمام فحش هايی که می بايست به آن مردکه ی دبنگ می دادم و نداده بودم ، دردهانم رسوب کرده بود و مثل دم مار تلخ شده بود .اصلا چرا زدمش ؟چرا نگذاشتم مثل هميشه ناظم ميدان داری کند که هم کارکشته تر بود و هم خونسردتر . لابد پسرک با دختر عمه اش هم نمی تواند بازی کند . لابد توی خانواده شان ، دخترها سر ده دوازده سالگی بايد از پسر های هم سن رو بگيرند . نکند عيبی کرده باشد ؟و يک مرتبه به صرافت افتادم که بروم ببينم چه بلايی به سرش آورده ام . بلند شدم و يکی از فراش ها را صدا کردم که فهميدم روانه اش کرده اند .آبی آورد که روی دستم می ريخت و صورتم را می شستم و می کوشيدم که لرزش دست هايم را نبيند . و در گوشم آهسته گفت که پسر مدير شرکت اتوبوسرانی است و بد جوری کتک خورده و آن ها خيلی سعی کرده اند که تر و تميزش کنند ... احمق مثلا داشت توی دل مرا خالی می کرد .نمی دانست که من اول تصميم را گرفتم ، بعد مثل سگ هار شد م . و تازه می فهميدم کسی را زد ه ام که لياقتش را داشته .حتما از اين اتفاق ها جای ديگر هم می افتد.آدم بردارد پايين تنه بچه ی خودش را ، يا به قول خودش ناموسش را بگذارد سر گذر که کلانتر محل و پزشک معاينه کنند ! تا پروند ه درست کنند ؟با اين پدرو مادرها بچه ها حق دارند که قرتی و دزد و دروغگو از آب در بيايند . اين مدرسه ها را اول برای پدرو مادر ها باز کنند ... با اين افکار به خانه رسيدم .زنم در را که باز کرد ؛ چشم هايش گرد شد . هميشه وقتی می ترسد اين طور می شود.برای اينکه خيال نکند آدم کشته ام ، زود قضايا رابرايش گفتم . و ديد م که در ماند .يعنی ساکت ماند . آب سرد ، عرق بيدمشک ، سيگار پشت سيگار فايده نداشت، لقمه از گلويم پايين نمی رفت و دست ها هنوز می لرزيد . هر کدام به اندازه ی يک ماه فعاليت کرده بودند . با سيگار چهارم شروع کرد م: -« می دانی زن ؟ بابای يارو پول داره . مسلما کار به دادگستری و اين جور خنس ها می کشه . مديريت که الفاتحه . اما خيلی دلم می خواد قضيه به داد گاه برسه . يک سال آزگار رو دل کشيده ام و ديگه خسته شده ام . دلم می خواد يکی بپرسه چرابچه ی مردم رو اين طوری زدی ، چرا تنبيه بدنی کردی! آخ يک مدير مدرسه هم حرف هايی داره که بايد يک جايی بزنه ....» که بلند شد و رفت سراغ تلفن . دو سه تا از دوستانم را که در دادگستری کاره ای بودند ، گرفت و خودم قضيه را برای شان گفتم که مواظب باشند .فردا پسرک فاعل به مدرسه نيامده بود . و ناظم برايم گفت که قضيه از ين قرار بوده است که دوتايی به هوای ديدن مجموعه تمبر های فاعل با هم به خانه ای می روند و قضايا همان جا اتفاق می افتد و داد و هوار و دخالت پدر و مادر های طرفين و خط ونشان و شبانه کلانتری ؛ و تمام اهل محل خبر دارند . او هم نظرش اين بود که کار به دادگستری خواهد کشيد . و من يک هفته ی تمام به انتظار اخطاريه ی دادگستری صبح و عصر به مدرسه رفتم و مثل بخت النصر پشت پنجره ايستادم .اما در تمام اين مدت نه از فاعل خبری شد ، نه از مفعول و نه از پدر و مادر ناموس پرست و نه از مدير شرکت اتوبوسرانی . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .بچه ها می آمدند و می رفتند ؛ برای آب خوردن عجله می کردند ؛ به جای باز ی کتک کاری می کردند و همه چيز مثل قبل بود . فقط من ماندم و يک دنيا حرف و انتظار.تا عاقبت رسيد .... احضاريه ی ای با تعيين وقت قبلی برای دو روز بعد ، در فلان شعبه و پيش فلان بازپرس دادگستری . آخر کسی پيدا شده بود که به حرفم گوش کند . ۱۹ تا دو روز بعدکه موعد احضار بو د، اصلا از خانه در نيامدم . نشستم و ماحصل حرف هايم را روی کاغذ آوردم . حرف هايی که با همه ی چرندی هر وزير فرهنگی می توانست با آن يک برنامه ی هفت ساله برای کارش بريزد .و سرساعت معين رفتم دادگستری . اتاق معين و بازپرس معين . در را باز کردم و سلام ، و تا آمدم خودم را معرفی کنم و احضاريه را در بياورم ، يارو پيش دستی کرد و صندلی آورد و چای سفارش داد و « احتياجی به اين حرف ها نيست و قضيه ی کوچک بود و حل شد و راضی به زحمت شما نبوديم ...» که عرق سرد بر بدن من نشست . چاييم را که خوردم ، روی همان کاغذ نشان دار دادگستری استعفا نامه ام را نوشتم و به نام هم کلاسی پخمه ام که تازه رييس شده بود ، دم در پست کردم. « تمام » |