Home › Iran › Story › Jalal Ale Ahmad
سنگي بر گوري
اثر منتشر نشده اي از جلال آل احمد هر آدمي سنگي است بر گور پدر خويش - فقفيقاع بني فصل اول ما بچه نداريم . من و سيمين . بسيارخوب . اين يك واقعيت. اما آيا كار به همين جا ختم مي شود ؟ اصلا همين است كه آدم را كلافه مي كند . يك وقت چيزي هست . بسيار خوب هست .اما بحث بر سر آن چيزي است كه بايد باشد . برويد ببينيد در فلسفه چه تومارها كه از اين قضيه ساخته اند. از حقيقت و واقعيت . دست كم اين را نشان مي دهند كه چرا كميت واقعيت لنگ است . عين كميت ما . چهارده سال است كه من و زنم مرتب اين سوال را به سكوت از خودمان كرده ايم . و به نگاه . و گاهي با به روي خود نياوردن . نشسته اي به كاري ; و روزي است خوش ;و دور برداشته اي كه هنوز كله ات كار مي كند; و يك مرتبه احساس مي كني كه خانه بدجوري خالي است. و ياد گفتهء آن زن مي افتي – دختر خاله ء مادرم – كه نمي دانم چند سال پيش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت كه : - تو شهر ، بچه ها توي خانه هاي فسقلي نمي توانند بلولندو شما حياط به اين گندگي را خالي گذاشته ايد… و حياط به اين گندگي چهارصد و بيست متر مربع است . اما چه فرق مي كند ؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتي خالي است ،خالي است ديگر . واقعيت يعني همين ! و آنوقت بچه هاي همسايه توي خاك و خل مي لولند و مهمترين بازيهاشان گشت و گذاري روزانه سر خاكروبه داني محل كه يك قاشق پيدا كنند يا يا كاپوت تركيده . يا صبح است با نم نم باراني و تو داري هوا مي خوري . درد سكر آور ساقه هاي جوان را به هدايت قيچي باغباني لمس مي كني كه اگر اين شاخه را بزنم …يا نزنم …كه ناگهان سوز و بريز بچهء همسايه از پشت ديوار بلند ميشود و بعد درق …صدايي. و بله . باز پدره رفت سركار و دوقران روزانهء بچه را نداد .وخدا عالم است مادر كي فرصت كند و بيايد به نوازش بچه . و آنوقت شاخه كه فراموش مي شود هيچ – اصلا قيچي باغباني كه تا هم الان هادي احساس كشاله رفتن ساقه ها بود ، به پاره آجري بدل مي شود دردستت كه نمي داني كه را مي خواستي با آن بزني . يا توي كوچه ، دخترك دو سه ساله اي ، آويخته بدست مادرش و پابه پاي او ، بزحمت مي رود و بي اعتنابه تو و به همهء دنيا ، هي مي گويد ، مامان ، خسته مه …و مادر كه چشمش به جعبه آينهء مغازه ها است يك مرتبه متوجه نگاه تو مي شود .بچه اش را بغل مي زند ،همچون حفاظت بره اي در مقابل گرگي ، و تند مي كند. و باز تو مي ماني و زنت با همان سوال. بغض بيخ خرت را گرفته و حتم داري كه زنت هم حالي بهتر از تو ندارد. و همين باعث مي شود كه از رفتن به هرجا كه قصدداشته ايد منصرف بشويد، يا فلان دلخوري را بهانه كنيد و باز حرف و سخن . و باز دعوا. و باز كلافگي . و آخر يك روز بايد تكليف اين قضيه را روشن كرد. گرچه تكليف مدتها است كه روشن است. توجيه علمي قضيه را كه بخواهي ، ديگر جاي چون و چرا نمي ماند. خيلي ساده ، تعداد اسپرم كمتر از حدي است كه بتواند يك قورباغهء خوش زند و زا را بارور كند . دو سه تا در هر ميدان ميكروسكوپي . بجاي دست كم هشتادهزارتا در هر ميدان . ميدان ؟ بله . واقعيت همين است ديگر . فضايي به اندازهء يك سر سوزن ، حتي كمتر، خيلي كمتر از اينها و آنوقت يك ميدان ! و تازه همين ميدان ديوار هم هست ، و درست روبروي سرتو.مي بينيد كه توجيه علمي قضيه بسيار ساده است . و با چنين مايه دستي مايه دستي كه نمي توان يد بيضاداشت ياكرد. حتي براي اينكه توپ فوتبال را از دروازهء به آن بزرگي بگذراني يازده حريف قلچماق لازم است. و آنوقت اين اسپرم هاي مردني و عجول كه من ديده ام …(يعني مال ديگران جور ديگر است؟…) و من اين را مي دانم كه توجيه علمي قضيه را همان سال دوم يا سوم ازدواجمان فهميديم . ولي چه فايده ؟ چون پس از آن هم من بارها به اميد فرج بعد از شدتي سراغ آزمايشگاهها رفته ام و در يك گوشهء كثيف خلاي تنگ و تاريكشان ، سرپا ، و بضرب يك تكه صابون خشكيدهء عمدا فراموش شدهء رختشويي ، با هزار تمنا همين حضرات معدود اسپرم را دعوت به نزول اجلال كرده ام و بعد با هزار ترس و لرز و عجله ، كه مبادا قلياي صابون نفس حيوانك ها را ببرد ، با پاهايي كه ناي حركت نداشته است ، تا كنار ميز ميكروسكوپ دويده ام و شناگاه موقتي حضرات را همچون سرخولي هديه به مختار، به دكتر سپرده ام . و بعد روي يك صندلي چوبي وارفته ام و جوري كه دكتر نفهمد پاهايم را مدتي مالش داده ام تا پس از نيم ساعت مكاشفه در تهء آسمان بسيار تنگ و پست اما بسيار عميق همان ميدان يارو سر بردارد و خبر فتح را بدهد. فتح ؟ بله . كه سه تا در هر دو ميدان! و بفرماييد خودتان هم ببينيد! و ميروم جلو . و هرچه نگاه مي كنم چيزي نيست . و يارو تعجب مي كند. حتي اينقدر نمي فهمدكه چشم من وراي چشم اوست و بايد دستگاه را پس و پيش كرد و يك پيچ را به اندازهء يك هزارم ميليمتر گردانيد تا ميدان ميدان بشود. با تمام بازيكنان معدودش .با كله هاي بزرگ و دم هاي دراز و جنبان و چنان بسرعت دوان(و معلوم نيست به كجا؟) كه خرگوشي از دم تير صيادي . و همانطور كج و كوله . وچشم كه به هم بگذاري ميدان را پيموده اند و از گوشه اي گريخته يا تو ردشان را گم كرده اي . بله . در ميدان واقعيت ! ديگر از يادم رفته است كه چندبار با اين آزمايش ها خودم را درحد يك خرگوش آزمايشگاه گذاشته ام و چه پول ها داده ام تا قد و قامت فسقلي اين حضرات را تماشا كنم . اما انصاف بايد داد كه اگر اين قضيه نبود من هرگز نمي دانستم ميكروسكوپ چه جور چيزي است و چه جور كار مي كند . و اين خودش آنقدر مهم بوده است كه همهء آن از نارفتن ها و بيزاريها و پادردها را فراموش مي كرده ام و تا دو سه روز همه اش در اين فكر بوده ام كه پدر سوخته هاي ريقو ! عجب مي دويدند! و درست مثل خودت . پس بي خود نيست كه تو آنقدر عجولي ! و آنقدر تند مي روي ! عين اين بي نهايت كوچك هاي خودت .و درست همانطور معلوم نيست بكجا؟… و همين مشغله ي فكري چه بدادم مي رسيده است كه گاهي اصلا فراموش مي كرده ام كه شده ام مشتري پروپاقرص آزمايشگاهها . هر ماه يك بار ، و هربار پس از يك دوره تستوويرون و ويتامين آ و عصاره ي جگر و پانگا دوئين …تا شايد در هر ميدان يكي به تعداد حريفان بيفزايي . اينها همه درست . توجيه علمي قضيه و ديدار واقعيت . اما اگر اين همه كافي بود كه پس از چهارده سال هنوز در متن نگاههاي ما و در حاشيه ء سكوت هامان و در زمينهء هرجر و منجري اين بي تكليفي خوانده نمي شد. و اصلا بديش اين بود كه از همان اول بهمان نه نگفتند . و خيالمان را راحت نكردند. و هر كدام از اطبا يك طومار را زدند زير بغلمان و از در آزمايشگاهها و مطب بيرونمان فرستادند. آخر نمي شد انكار كرد كه من خودم به چشم خودم ديده بودمشان كه چه تند مي دوند . يعني شنا مي كنند. و چه فرق مي كند؟ چه يكي چه صدتا. بله ؟ لابد عيب اساسي نداريد. پس مي شود اميدوار بود كه زياد شوند… و همين جوري بود كه اطباي وطني نان يك همكار اطريشي خودشان را هم توي روغن انداختند.آخر هرچه بود مي توانستم بنشينم و باد به غبغب بيندازيم و قيافهء بز مرده بگيريم كه : - بله . فرنگ هم رفتيم . و فايده نداشت . و چقدر خرج! ديگر خيال كرده ايد كه ما سر گنج نشسته ايم … و حال آنكه هيچكس خيال نكرده بود كه ما سر گنج نشسته ايم . و اصلا همين جوري بود كه مي ديدم يا شهيدنمايي است يا خودنمايي يا توجيه يا عذر. و براي كه ؟ و براي چه ؟ و و براي اينكه آدميزاد بهر صورت خودش را از تك و تا نمي اندازد !و تازه مگر قضيهء فرنگ از چه قرار بود ؟ از اين قرار كه وقتي همهء لنگ و لگدهامان را در رم و پاريس زديم، در وين من تنها رفتم سراغ يك طبيب اطريشي كه استاد سيار دانشكده هاي مونيخ و زوريخ و يك ايخ ديگر بود. يعني يك شهر ديگر با پسوند ايخ . درست همينطور. و يك روز صبح از 5و7 تا 5و8 . و بعد از همهء آن حرفها كه از همكارهاي تهراني اش شنيده بودم در آمد كه : - بله . اگر خيلي علاقمندي بايد يك سال زير نظر باشي …و اسم و رسم بيمارستان را هم داد . و چه جور زير نظر ؟ - مدام توي رختخواب. روزي چقدرگوشت و چقدرشير و هيچ سيگار و ابدا الكل و آنقدر تستوويرون و ويتامين آ…و لابد عصارهء جگر و پانگادوئين…بله باقيش را خودم حفظ بودم . - يا اينكه برو خودت را بسپار به سرنوشت . و البته كه ما اين كار دوم را كرديم . چون علاوه بر اينكه اروپا فرموده بود -راه اول روزي صدتومان خرج داشت و يكسال مرخصي اداري مي خواست. و بي خودنمايي و شهيدنمايي حتما آن يارو خيال كرده بود كه من سر گنج نشسته ام يا پسر اوتورخان اعظمم . احمق ! اگرچه تقصير او نبود . چرا، بود. اسمش بود اولدوفردي بهمين كج و كولگي . اينجوري :oldofredi. اصلا ايتاليايي . و استاد سيار طب در سه شهر ختم شده به ايخ . هنوز كارت اسمش را دارم و آدرس بيمارستانش را . با يك باسمهء رنگي پشتش . يك عمارت كلاه فرنگي ، وسط جنگلي از كاج و آنورش يك درياچه . و قايقي با بادبان سفيد رويش . عينا. خر رنگ كن رجال بواسيري مملكت . كه تا وزير شدند خودشان را برسانند ! احمق ! سه سال بعد سر قضيهء يك سقط جنين توي همان پسكوچه هاي كهنه ي وين گيرش آورده بودن و ده بزن . درب و داغانش كرده بودند . بي خود نيست كه فحشش نمي دهم . كسي كه واسطهء مراجعهء من باو شد بعدها برايم گفت . دكتر اشتراس را مي گويم . مي گفت : يكي از همين شوهرهاي علاقمند به تخم و تركه ، مثل من ، سر قضيهء سقط جنين مخفيانهء زنش ، كه لابد يكي از اين قرتي قشمشم هاي منتظر الهوليود بوده و نمي خواسته تن و بدنش از شكل بيفتد . حضرت را گير آورده بود و با جماعتي از دوستان چنان مشت و مالش داده بوده اند كه شش ماه تمام كمرش توي هميان گچي بوده . هنوز هم با چوب زير بغل راه مي رود . بله ، تا آخر عمر . اين جوري شد كه ما تن به قضا داديم . اما من هرچه فكرش را مي كنم نمي توانم بفهمم . يعني مي توانم . قضا و قدر و سرنوشت و همهء اينها را با همان توجيه علمي ، همه را مي فهمم . اما تحملش ساده نيست . عين درسي كه نفهميده اي و ناچار ذهني نشده است .رفيقي دارم نقاش . شما هم مي شناسيدش . پزشگ نيا . كه برادرش تازگي ها در يك تصادف ماشين له شد . جواني برومند با قلمي خوش ، و آينده اي . جوانمرگ بتمام معني . شايد ناكام هم . و آنوقت برادرش ، خيال مي كنيد مي توانست تحمل كند ؟ دو بعد از نصف شب ، ماشيني تمام عرض خيابان را با صد وبيست كيلومتر در ساعت طي كند و از روي سكوي وسط خيابان بپرد و يكراست بيايد بطرف جايي كه آن جوان به انتظار آينده اش ايستاده بود و داشته با دوستانش قرار و مدار مي گذاشته . و آنوقت از ميان همهء جمع فقط او را بزند! و چه زدني ، كه له كردن . اينجاها است كه ديگر تصادف و سرنوشت هم مفري نيست . و واقعيت هم بي معني مي شود. و مي دانيد حالا اين حضرت نقاش چه خيال مي كند؟ خيال مي كند كه برادرش را بعمد زده اند.چون جوانتر كه بود سردو تا از همسن و سال هاي خودش را از راه بدر برده بود و بعد خودش رفته بوده فرنگ به درس خواندن. و آن دو نفر دنبال ماجراهاي سياسي بزندان افتاده بوده اند و آينده شان خراب شده بود و پدرهاشان كه پولدار بوده اند كسي را اجير كرده بوده اند كه آن وقت شب و الخ … اينها را من نمي بافم . تصورات دوست نقاش من است كه واقعيت چنين بلايي سرش آورده . حق هم دارد.مرگ نابهنگام يك برادر را نمي شود به تصادف واگذار كرد . يا اين بي تخم و تركه ماندن را . روزي كه رفتيم سرسلامتيش و او داشت داستان مكاشفاتش را مي گفت من در فكر قضيه خودم بودم. و عين او نمي توانستم قضيه را به سرنوشت احاله كنم . آخر چرا سرنوشت همين ما دو نفر را انتخاب كرده باشد؟او را براي مردن بالفعل و مرا براي مردن بالقوه.مي ديدم كه آن نقاش و من هر دو جلوي نيستي ايستاده ايم با اين فرق كه او در سرحد عدم به داستان و تخيل پناه برده و من نمي توانم. آخر او كه آنوقت شب حاضر و ناظر نبوده . ولي من همه جا حاضر و ناظر بوده ام .و هيچ جايي براي تخيل باقي نگذاشته ام . عين همه ، بچه كه بوده ام با خودم ور رفته ام و بعد كه توانسته ام روي ته جيبم راه بروم ددر رفته ام و بعد هم گلويم جايي گيركرده و زن برده ام.نه مرضي داشته ام و نه كوفت و ماشرايي به ارث برده ام . پدرم سه برادر داشته و دو خواهر و مادرم در همين حدودها . و آنوقت خود ما خواهربرادرها . مادرم سيزده شكم زائيده كه هشت تاشان مانده اند كه ما باشيم . از اين هشت تا يكي شان را سرطان بلعيد- خواهرم را ،كه او هم بچه نداشت. و يكي ديگر را سكته برد – برادر بزرگم را ، كه گرچه از زن اولش يك بچه داشت دو تا زن ديگر هم گرفت و طلاق داد ولي به هر صورت وقتي مرد همان يك بچه را داشت.اما ديگران هركدام با بچه ها و نوه ها. و مادرم فقط نديده اش را نديده . و آنوقت عموزاده ها و خاله زاده ها و نوه ها و نتيجه ها و زادرود…يك ايل به تمام معني .و در چنين جنگل مولايي از تخم و تركه ، سرنوشت آمده فقط يخهء مرا گرفته كه چون كم خوني و چون خدا عالم است چه نقصي در كجاي بدنت هست و اسپرم هايت تك و توكند و ريقو ، حالا تو بايد با آنچه پشت سرداري نفر آخر اين صف بايستي و گذر ديگران را به حسرت تماشا كني . و واقعيت اين است كه هيچكس پس از من نيست . جاده اي تا لبهء پرتگاهي ، و بعد بريده . ابتر بتمام معني . آخر هيچ مي شود فكرش را كرد كه صفي از اعماق بدويت تا جنگل تنك تمدن ته كوچهء فردوسي – تجريش اين امانت را دست به دست – يعني نسل به نسل – بتو برساند و تو كسي را در عقب نداشته باشي كه بار را تحويل بدهي ؟ توجيه علمي و تسليم و واقعيت همه بجاي خود . ولي اين بار را چه بايد كرد؟ و اين راه بريده را ؟و مگر من نقطه ختام خلقتم ؟ يا آخر جاده ام ؟ با همين فكرها بود كه يك بار جاپا را سرهم كردم و بار ديگر ميرزا بنويسي در نون والقلم ابتر ماند . و داريوش كه نسخه خطي اش را مي خواند گفت كه بله …اما اجباري نيست كه خودت را در تن ديگري بگذاري…اين جوري است كه حتي حق نداري در قصه اي بنالي. - فصل دوم و حالا ديگر بحث از اين ها گذشته . از اينكه ما سنگها را با خودمان واكنده ايم و تن به قضا داده ايم و سرمان را بكارمان گرم كرده ايم كه بجاي اولادنا…اوراقنا اكبادنا . و از اين اباطيل . حالا بحث در اين است كه يك زن و شوهر با همهء روابط و رفت و آمدها و مسئوليت هاي خودشان چطور مي توانند بي تخم و تركه بمانند؟ به خصوص وقتي كثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و اين چهارصد و بيست متر مربع خالي مانده است و موسسات اجتماعي هنوز به دنيا نيامده اند و ناچار تو خودت را بيشتر مسئول مي بيني .آخر ما با همين درآمد فعلي مي توانسته ايم تا سه چهار تا بچه را بپروريم . و بر فرض هم كه اين امكان در ما نبود قابليت پدري و مادري را چه بايد كرد كه در هر مرد و زني هست و در ما قدرتي است بيكاره مانده ؟ عين عضوي كه اگر بيكاره ماند فلج مي شود. يك نقص عضوي كه يك قدرت روحي را معطل كرده و تازه مگر همين يكي است ؟ خيلي قدرتهاي ديگر هم هست . اينكه محبت بورزي ، نظارت در تربيتي بكني ، به دردي بلرزي ، خودت را بخاطر كسي فراموش كني ،و خودخواهي ات را و دردسرهايت را…آن خواهرم كه مرد اگر بچه مي داشت وسواسي نمي شد و اگر وسواسي نشده بود زياد بخودش ورنرفته بود سرطان نگرفته بود. فكرش را كه مي كنم مي بينم آخر بايد يك چيزي – نه – يك كسي باشد كه ما دوتايي خودمان را فدايش كنيم.همهء چيزها را آزموديم و همه ايده آلها را. اما كدام ايده آل است كه ارزش يك تن آدمي را داشته باشد تا بتواني خودت را فدايش كني – به پايش پير كني -. و تو كه به هر صورت بايد پير بشوي و زنت – چه دليلي براي پير شدن داريد؟ و اصلا چه موجبي براي بودن – براي قدرت پيري را ذخيره كردن …نه اينكه صبح تا شام زن و شوهر جلوي روي هم بنشينيم ، درست همچو دو آينه، و شاهد فضايي پراز خالي باشيم يا پر از عيب و نقص. آخر يك چيزي در اين وسط، ميان دو آينه ، بايد بدود تا بي نهايت تصوير داشته باشيم . و حال آنكه اگر راستش را بخواهيد ما دو ديواريم كه هيچ كوچه اي ميانمان نيست . چون وقتي از كوچه اي هيچكس نگذرد…؟ همين جوريها بود كه دو سالي به اين فكربوديم كه بچه اي را به فرزندي قبول كنيم . اين درو و آن در ، و مشورت ، و بچه هاي مختلف . از تخم آمريكايي گرفته تا نژاد بومي . و از مشهد گرفته تا شيراز. و اين همان زماني بود كه مهري ملكي رفته بود و از پرورشگاه مشهد بچه اي را به فرزندي برداشته بود پنج شش ماهه . و با شير خشك و كهنه شويي شروع كرده بود. عين يك مادر . و چه دردسرها بخاطر سرخكش و مخملكش. تا بچه را بزرگ كرد و به هفت سالگي رساند. بچه رفت مدرسه و آنوقت خودش؟…اصلا مسخره است. ساعت هشت صبح بود كه رفت زير ماشين و ساعت 9 زير خاك. بهمين سادگي. كار او حتي به پيري هم نرسيد. و چه زني! نفس شخصيت . يادم است پيش از بچه داري حوصله اش از بيكاري سر رفته بود . زير پايش نشستيم كه خياطي باز كند، كرد. اما خياطي نگرفت . سرمايه بيشتر مي خواست و كلك بيشتر . وادارش كرديم كاموا بافي درست كند ، كرد .و گرفت . و نمايش لباس كودك و فرستادن سفارش در خانه ها و برو بيا و چه مشغله اي ! تا سه ماه پس از مرگش بازماندگان درمانده بودند كه جواب سفارشهاي قبلي را چه جوري بدهند! و پسرك ؟ الان كلاس سوم مدرسه است و گمان مي كند كه مادر رفته سفر، سفر بسيار دور و دراز و بي برگشت . دور و درازش را مي فهمد. اما بي برگشت را نه. و چه بهتر…چه مي گفتم ؟ بله . اينرا مي گفتم كه مهري زير پوستمان رفت و ماهم راه افتاديم . تا يك روز سر ناهار زنم درآمد كه قدسي تلفن كرده كه مبادا به جلال بگويي اما يك بچهء بسيارخوب سراغ دارد كه هم پدر دارد و هم مادر. پايش هم به شيرخوارگاه نرسيده و بيماريهاي پرورشگاهي هم ندارد و سالم سالم . و مادرش گذشته از سند و مدرك رسمي خيلي چيزهاي ديگر هم مي دهد . و قرار براي فلان روز و فلان جا. گفتم بهتر است خودش دنبال كند و انگار نه انگار كه به من هم گفته است. و رفت . زنم را مي گويم. قدم به قدم دنبال قدسي. اما يك هفته بعد با لك و لوچهء آويزان آمد. يعني دوباره سر مطلب را باز كرد: دختري است وبا يكي از بزرگان سروسري داشته و داستانها كه بله مي گيرمت و الخ…تا شكم مي آيد بالا و طرف مي زند به چاك. سه ماه و چهارماه و انگار نه انگار كه بزرگاني هم دركاربوده. ناچار خبردارشدن خانواده و اخراج از مدرسه ، و چه كنيم و چه نكنيم؟…كه دخترك را مي سپارند به دست قابله اي تا كورتاژ كند . ولي مگر بچه چهاماهه را مي شود انداخت؟ و تازه مگر مي شود به اين راحتي از خير تخم و تركهء يك فرد از بزرگان گذشت كه روزي همهء دخترهاي شهر داوطلب و صالش بوده اند؟…همين جوريها بوده كه همه رضايت مي دهند به نگهداشت بچه به هر صورت دم گاوي كه بوده . و موقتا فلانقدر قرار مي گذارند كه خود قابله ذر خانه اش اطاقي به دخترك بدهد و پنج ماه و شش ماه و درست سر نه ماه و فلان…بچه مي آيد. و دست بر قضا يك پسر كاكل زري.عين خود آن حضرت. و عين قصهء امير ارسلان . آنوقت از نو راه مي افتند. همه خانواده به كمك قابله. ولي حضرت كه با زن فرنگي اش از سفر بر مي گردد حتي رو نشان نمي دهد. نه ماه ديگر هم از اين دم گاو پذيرايي مي كنند و پرستار و شير مخصوص…تا حالا ديگر دم گاو بيخ ريش همه شان مانده.براي دخترك يك شوهر حسابي پيدا شده و دم گاو بدل شده است به دم خروس…و حالا چه مي گويي؟ اينرا زنم از من مي پرسد. من در تمام مدت يك كلمه هم نگفتم . جز اين كه آنروز سرناهار درست مثل اينكه كارد فرو مي دادم.و لام تا كام تا عاقبت زنم خودش جا زد و درآمد كه : -حالا ديگر بايد تخم و تركهء اشرافيت تازه به دوران رسيده را سر سفره بنشانيم. تازه اين مفتضح ترين قسمت قضيه نبود.حاضربودند بيست هزار تومان هم پول بدهند.بله اينجوري بود كه اقمان نشست. صحبت از مشروع يا نامشروع نيست.اما وارث مفتضح ترين روابط اجتماعي شدن و دم گاو يا دم خروس ددر رفتن پسري را با دختري بيخ ريش بستن، كه چه؟كه بله ما هم بچه داريم؟ مرده شور!و بار اول نفرت اين جوري آمد. نه از آن يكي تنها. مگر او چه گناهي داشت؟ يا چه عيبي؟ بي اينكه دختر باشد و ما به خواستگاري رفته باشيم جهازيه هم كه داشت! نفرت از اين فريب را مي گويم . از اينكه نفس حسرت بچه داشتن را بايد با دلسوزيها و محبتي كه نه درجاي خودصرف شده است، روز به روز بصورت انساج و عضلات در تن بچه اي بكاري و بزرگش كني و بزرگتر و بزرگترو ده سال و بيست سال و سي سال بگذرد اما تو عاقبت جز تجسم حسرت هاي خودت را در تن او نبيني . و حال آنكه آن كودك ديگر مردي شده است يا زني ؛ و زيباست و برومند؛و لابد شوهري مي خواهد يا زني؛و لابد بچه اي خواهد داشت و …اين جوري بود كه فريادم از درون برخاست كه مگر دوام خلقت بر زمينهء لق حسرت هاي تواست احمق؟ خيال كرده اي! و اصلا ببينم – مگر كدام يك از بچه هاي سر راهي و يتيم خانه اي و پرورشگاهي به دم روح القدس در مشيمهء مادرشان قرار گرفته اند؟ و مگر چه فرقي هست ميان يك پسر كاكل زري فلان شازده با بچهء فلان ميراب كه چون براي بخور و نمير خودش درمانده بوده فرزندش را سر راه گذاشته ؟ مگر اين دو چه فرقي با هم دارند؟ هر كدام ثمرهء يك فضاحت ديگر جنسي يا وارث فقر و بيماري و كم خوني پدري يا مادري. بحث از اخلاق نيست يا از اداي اشرافيت را در آوردن. چون فقط در حوزهء اخلاق و اشرافيت بچه اي را به فرزندي قبول كردن عمل خير است و توصيه هم شده است . آخر ديده ايم كه سرپرستي اين پرورشگاهها با آن دسته از اشرافيت است كه پس از قماري كلان دسته اي گل بر دارند و يك جعبه شيريني و به سركشي پرورشگاه بروند و به عنوان تصديق يا دفع بلا يا عوام فريبي يا كفاره گناهان به چنين بضاعت مسخره اي بدرد همنوع برسند؟ اين كارها لايق شان همان بنگاههاي خيريه(!) كه من از اعمال خير بيزارم. و تازه در همان حوزهء اخلاق يك عمل خير روي ديگر سكهء شر است . شري بايد باشد تا خير من در كفهء مقابلش جابگيرد . و من حتي به اين صورت تحمل شر را نداشته ام و به رسميت نشناخته ام. واقعيت مي گويد بچه اي را كه با قنداق سر گذر مي گذارند يا پشت در كلانتري ،يا به پرورشگاه مي دهند بچه اي بوده است كه دوام رابطهء پدر فرزندي يا مادرفرزندي را ناممكن مي كرده. يا والدين فقير بوده اند يا كودك مزاحم راه آيندهء يكي از آن دو بوده يا نقص مادرزاد داشته . و به هر صورت وضعش جوري بوده كه حتي در دامن مادر خودش زيادي مي كرده . آنوقت چنين كودكي در زندگي من چه حكمي خواهد داشت؟ درست همچون مرده اي كه گور هم او را نپذيرد. يا جوانه اي كه از شكم دانهء خويش هم بيرون نيامده باشد. و اين جوري بود كه مدت ها در فكر مشروع بودن ونبودن بچه هاي سر راهي بودم.اين داغ باطله كه در رحم بر پيشاني يكي ميزنيم. كه مي زند معلوم نيست. اما زده مي شود. فاعل مجهول است . يعني اخلاق است و مذهب است و حفظ سنت است و اين حرفهاي قلمبه. و آنوقت بود كه حتي به عمل جنسي نفرت ورزيدم.به اينصورت كه آخر چرا اين عمل وظايف الاعضايي ساده فقط در حوزهء معين ، يعني پس از ازدواج ، رسمي است و در ديگر حوزه ها رسمي نيست؟ ازدواجي كه خود با اداي چند كلمهء عربي يا فارسي رسمي شده است يا پس از ثبت در دفتري؟ واقعيت مي گويد كه در هر صورت مردي و زني گرفتار هم بوده اند- گرچه موقتي- كه پاي عمل جنسي به ميان آمده است. چه ثبت شده و چه نشده. چه طبق سنت و چه مخالف آن . ببينم شايد ارث و خون و ديگر روابط اجتماعي نبايد به هم بخورد؟درست . اينرا مي فهمم . واقعيت مي گويد براي اينكه اجتماعي بگردد و زير دستي باشد و بالا دستي و قانوني و سرنيزه اي و براي اينكه به جنگل باز نگرديم همهء اينها لازم است. ولي عاقبت؟ عاقبت اينكه تكليف خصوصي ترين روابط يك زن و مرد را ، كه هركدامشان فقط يك بار زندگي مي كنند ، همين مقررات از قرنها پيش معين كرده . و نه تنها معين كرده بلكه چون و چند آنرا دم به دم بر سر بازار مي كوبد. رجوع كنيد به دستمال شب زفاف و به بوق و كرناي دهات روي بام حجله.و اينها يعني اينكه من حتي در خصوصي ترين روابط با زنم بندهء همان مقرراتي هستم كه قرنها پيش از من وضع شده. و بي دخالت من . عين همان داغ باطله. و تازه اسم همهء اينها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اينجاهاست كه آدم دلش مي خواهد يك مرتبه بزند زير همه چيز. ولي مگر مي شود از همهء اينها سر پيچاند؟ خوب. حالا كه نمي تواني سر بپيچي پس چرا تعاون اجتماعي را مسخره مي كني ؟ و پرورشگاهها را و تصدق اشرافيت را؟ مي بينيد كه همين يك مسالهء تخم و تركه اساس همه چيز را در ذهن من لق كرده است. مي خواهم مثل همه باشم. در بچه دار بودن. و نمي توانم و نمي خواهم مثل همه باشم در تبعيت از مقررات. و بايد. با اين تضاد چه بايدكرد؟ و اين جوري بود كه ظاهرا ديدم چه آسوده ايم ماكه هيچ يك از مقررات شرع و عرف ناظر بر روابط جنسي مان نيست واين اولين و آخرين رجحان بي تخم و تركه بودن.اما از طرف ديگر فكرش را كه مي كنم مي بينم حرمت مقررات شرعي و عرفي را كه از دوش روابط جنسي برداشتي اصلا انگار ازآن سلب اعتبار كرده اي .معني اش را گرفته اي .و بدلش كرده اي به عملي حيواني . نمي خواهم بگويم عين جفت گيري گاوي با ماده اش. اما دست كم عين كبوتر قاصدي كه لانه اش بر سر برج فرستندهء راديو باشد.اين رابطهء جنسي كه نه وظيفه اي بدوش گردشش محول است و نه هيچيك از مقررات شرع و عرف بر آن نظارتي نمي كند چه معنايي دارد؟ اگر در يك عمل غريزي حيواني ، دست كم يك عمل ماشيني. غذا كه به آن رسيد غده ها راه مي افتد و بزاق كار مي كند و سايش آسياب دندانها و عصير معده و الخ…و با زن كه نشستي سايش عضوهاي ديگر و كار افتادن غده هاي ديگر .در صورت اول مكانيسمي است براي هضم غذا و دوام اين تن . اما در صورت دوم ؟ و بخصوص اگر دوام تن ديگري در كار نباشد؟ و من كه نمي توانم تخم و تركه داشته باشم چرا اين مكانيسم را تحمل كنم؟ فقط براي اينكه ماشين زنگ نزند؟ مي بينيد كه حتي دارم صورت منحصر به فرد بشري را عين اراذل علما به معيار ماشين مي سنجم . به هر صورت دنبال همهء اين فكرها و قياس ها بود كه به كله ام زد خودم را اخته كنم . بايد عالمي داشته باشد فارغ از پايين تنه و يك پله به سوي ملكوت . آنوقت يك روز زنم درآمده كه بله تو ديگر مثل آنوقت ها نيستي . و اصلا از من سير شده اي و الخ… كه كفرم در آمد و همان روز صاف گذاشتم توي دستش كه : خيالش را از سر بدر كن . يا برو تلقيح مصنوعي. با سرنگ هم بچه دار مي شوي . بهتر از بچه هاي لابراتوري كه هست . كه چشمهايش از وحشت گرد شد . و من ديدم در زمينهء عصمت قرون وسطايي او جز با خشونت قرن بيستمي نمي شود چيزي را كاشت . اين بود كه حرف آخر را زدم : - مي داني زن ؟ در عهد بوق كه نيستيم . بچه مي خواهي ؟ بسيارخوب . چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاري ؟ طبيعي ترين راه اين كه بروي و يك مرد خوش تخم پيدا كني و خلاص .من از سربند آن دكتر امراض زنانه مزهء قرمساقي را چشيده ام . هيچ حرفي هم ندارم . فقط من ندانم كيست . شرعا و عرفا مجازي. كه اول كمي پلك هايش را به هم زد و بعد يك مرتبه زد زير گريه . و زندگي مان به زهر اين صراحت ، يك هفته تلخ بود…ولي راستي كدام دكتر؟ من كه هنوز از قضيهء لولهء تخمدان چيزي نگفته ام . بله . مثل اينكه دارم همه چيز را با هم قاطي مي كنم. چطور است مرتب باشم . بله . بترتيب تاريخي. فصل 3 سال اول ازدواجمان به اين گذشت كه چطور جلوگيري كنيم؛ و حيف است كه به اين زودي دست و بالمان بندشود خيال سفر در دنبالش و از اين حرفها…و بعد هم زندگي اجاره نشيني و ديگر معاذير . از سال سوم بود كه قضيه جدي شد. من هنوز ككم هم نمي گزيد و پيش از بچه خيلي چيزهاي ديگر در كله داشتم. اما زنم پاپي مي شد . اين بود كه راه افتاديم. و بعد كه اولين اخطار آمد – با اولين رويت ميكروسكوپي – مدتي تاسف اينرا خورديم كه چرا اين دو سال آنهمه دست به عصا راه رفته ايم و عالم شهوات را در پوششي از ترس لمس كرده ايم؛ و با زائده اي از دستورهاي جلوگيري. و تاسف كه تمام شد باز راه افتاديم . ورقه هاي آزمايش و گلبول شماري و تعداد حضرات و عكس سينه و اينكه چرا كم خوني و چرا فضاي تنفسي ات تنگ است و ديگر ماجراها…و از اين دكتربه آن دكتر و از اين آزمايشگاه به ديگري. و تهران بس نبود، آبادان و شيراز. آخر عبدالحسين شيخ طبيب شركت نفت بود و در آبادان خرش مي رفت و شيراز هم با مريضخانه اش تازگي وسيلهء جديدي براي پزدادن گير آورده بود يعني دكان جديدي بغل دستگاه حافظ و سعدي براي جلب مشتري . و بعد: - راستي فلان دكتر متخصص تازه از آمريكا آمده . برويم ببينيم چه مي گويد. يا :-روزنامهء ديروز را ديده اي ؟ چيزي داشتراجع به لوله هاي تخمدان… و راستي نكند تو هم عيب و علتي داشته باشي؟ آخر مي داني ، لوله تخمدان دقيق تر از آن هاست كه بشود همين جوري دربارهء صحت و سقمش راي داد.من و تو چه مي دانيم؟ شايد…و جر و منجر- باز يك هفته كه : واه !كدام احمقي جرات مي كند…و از اين حرفها…ولي عاقبت خودش فهميد كه لولهء تخمدان را نمي شود يك دستي گرفت . بعد هم اولين اما كه گذاشته شد ديگر كار از كار گذشته . چون پاي خانواده هم در كار است و پاي ديگران هم . كه مبادا بنشينند و بولنگند كه بله عيب از زن فلاني است…اين جوريها بود كه زنم راضي شد و اصلا بايد گرفتار بود و ديد كه آدم چه براحتي تن به هر وسوسه اي مي دهد ؛ و دنياي ذهنش به هر امايي چطور از اساس خراب مي شود. عين يك برج كبريتي . به هر صورت راه افتاده ايم. طبيب متخصص پير بود و شخصيت قصابها را داشت . با دكاني به همان كثافت. و دختركي جوان به عنوان وردست. خيلي زيبا.گلي توي مرداب افتاده. و ديدم كه دستگاه بوي خوشي نمي دهد . دادميزد كه پيرمرد عمل جنسي را مدتها است كه فقط با چشمش مي كند. اما زنم كه نمي توانست اين را ببيند.چون خيلي حرف و سخن هازده بوديم كه به طبيب بايد ايمان داشت و از اين اباطيل …و چه تلقين ها و دلداري ها.انگار براي دعا گرفتن رفته بوديم . بار اول و دوم دوا و براي رنگ كردن لولهء تخمدان ، ورقهء آزمايش و عكس برداري و بار سوم پاي تخت عمل . چون در لوله تخمدان كمي انحراف دارد و يك تومور(!) هم فلان جاست همين جور!مثل اينكه غدهء سرطاني گير آورده ! تومور! حرفش هم تن آدم را ميلرزاند. با آن تجربه خواهرم!و زنم داشت خودش را براي سرطان داشتن آماده مي كرد. و قيافه اش را و زردنبو بودن را و لاغري را.و بار سوم پيرمرد زنم را برد توي اتاق عمل و خودش دو سه بار آمد بيرون .خونين و مالين و رجز خوانان . انگار كه يك فوج دشمن را در درون زنم كشته . و با هر جمله سه چهارتا اصطلاح فرنگي طب.آنهم براي همچو مني كه يكسال نمي شد كه خود ميكروسكوپ را مي شناختم . اما چه مي شد كرد ؟ در عالم سياست نبود تا بشود بحث كرد.هرچه بود دكتر بود و دم و دستگاهي داشت و بدتر از همه پاي لوله تخمدان در ميان بود كه انحراف داشت و فلان تومور هم كه تازه كشف شده بود.اما بار چهارم ديگر پاي زنم پيش نمي رفت.جرئتش تمام شده بود يعني كنجكاويش ؛ درد هم برده بودو ناچار درآمد كه : -اگر تو نيايي توي اطاق عمل، من هم نمي روم . فكر مي كردم چه دكتر نجيبي بايد باشد كه به آن راحتي اجازه داد.و رفتم.بالاي سرش ايستاده و دستش در دستم. اما باقيش؟اطاق عمل را ديده ايد؟ من بارها ديده ام . يك بار چسبندگي سينهء باقر كميلي را برمي داشتند كه دو سال گرفتار سل بوده و خواسته بود من هم سر عمل باشم .يك بار ديگر سر قضيهء محدث شوهر يكي از خواهرهايم كه كليه راستش را برمي داشتندكه شده بود اندازهء يك كمبزه و بنفش و گنديده…اما هيچكدام آن جوري نبود. اصلا مي دانيد جاكشي يعني چه ؟من همان روز تجربه كردم . بله .زنم را جلوي چشمم جوري روي تخت پر از سيخ و ميخ و پيچ و چرخ عمل خواباند كه من توي رختخواب مي خواباندم. و آستينها بالا و ابزار بدست و آنوقت نگاهش! جوري بود كه من يكمرتبه به ياد خواهرم افتادم كه عاقبت رضايت نداد، به اينكه عملش كنند به اينكه دست مرد غريبه به تنش بخورد. و مال او سينه بود. سرطان در عمق وجودش نشسته بود اما عاقبت به عمل راضي نشد. موهاي مچ دست يارو از دستكش بيرون مانده بودو زنم جوري خوابيده بودكه من اصلا نمي توانستم…ولي حتي دادهم نزدم.فقط ديدم تحملش را ندارم. عين جاكش ها. عرق به پيشاني او نشسته، چشمهايش بسته ، و يك دنيا فرياد پشت لبش.و من پيراهن به تنم چسبيده و اصلا يكي بيخ خرم را گرفته. و دست يارو با ابزار مي رفت و مي آمد و چيزي را در درون زنم مي كاويدو مي خراشيد و چه خوني …! و آنوقت من سرنگهدارم. بمعني دقيق كلمه. كه ديدم ديگر نمي توانم. عجز را با تمام قامت در هيكلي ابزار به دست جلوي روي خودم ايستاده ديدم. و چه حالي ! دستش در دستم بود و دمبدم پيشاني اش را پاك مي كردم. جوري نبود كه بتوان خودم را رها كنم يا او را. اين بود كه بچه را رها كردم. حالا مي فهمم.يكي ديگر از لحظاتي كه نفرت آمد. به سر حدمرگ.نفرت از هرچه بچه است.بله از بچه.از وارث نام ونشان.از پز دهندهء آتي به اسم و رسم پدر جاكشي كه تو باشي!از تقسيم كنندهء اين دو تاخرت و خورت كه از فضولات چهارپنج سال عمر جمع كرده اي. با كتابها و لباسها: خوب ديگر چه داري، احمق جان…؟…كه با چنين مال و منالي چنين در جستجوي ميراث خواراني؟ اين جوري بود كه لوله تخمدان هم اهميتش را باخت. با هرچه تومور كه در بدني ممكن است باشد.وپيش از من براي او.شايد به علت آن دستهاي پرمو.باموهاي سفيد.شايدهم به اين علت كه همهء مراجعان او عين همين جراحي را بايست مي كرده اند. اين را من بعد فهميدم.بعد كه يارو مرد ، و ميدانيد زنم چه گفت؟ خبر مرگش را كه شنيديم درآمد كه : - پدر سگ گور بگوري . بد جوري هيز بود و من تازه مي فهميدم كه چرا بار دوم پايش به اطاق عمل نمي رفت. و راستي اگر آن چشمهاي هيز را مرده شور نبسته بود من با اين دكتر چه مي بايست مي كردم؟حالا مي فهميد كه چرا آن اولدفردي را احمق خواندم؟براي اينكه لابد من هم بايد چوب و چماق دست مي گرفتم و تو پسكوچه هاي شيرواني حساب يارو را مي رسيدم.تازه همكارانش بودند كه او را لو دادند. و گرنه ما خودمان كه بو نمي برديم.كه يارو اصلا اين كاره بوده است و همهء بيمارانش تومور داشته اند.اگر نشاني بدهم خيلي از زنهاي اين شهر مي شناسندش.اما گورپدرش با نشاني هايش.آخرينش جهنم.فقط براي تصفيه حساب با او هم شده من حاضرم گستردگي و بي سرانجامي روز قيامت را با طشت مس خورشيدي بالاي سر و شمشير باريكتر از مويش به عنوان پل، قبول كنم.قبول كه هيچ – تحمل كنم .مي بينيد كه هنوز مثل جاكش ها دارم خط و نشان مي كشم. بعد از اين فضاحت بود كه رفتيم سراغ دوا درمانهاي خانگي .هرچه بود بي ضرر بود .وخستگي هم در مي كرديم. و بعد هم به اين جواز ميداديم كه با هر نسخهء دستنويس فلان پيرزن خانواده آرزوي يك شاخه از خانواده بهپيشباز تخم و تركه ما بيايد. و اين خيلي خوب بود.جذاب ترين قسمت قضيه.من اگر زندگي را از سر بگيرم در كوشش براي بچه دارشدن فقط به اين قسمت اكتفا مي كنم . چه آرزوها،چه خواب و خيال ها،چه نمازشب هاي مادرم،چه نذرونيازهاي خواهرها…كه ما همه را بعدها دانستيم. من در بحبوحهء قضيه فقط آنقدرش را مي فهميدم كه مثلا نزديك به چهل روز مدام ، روزي چهل نطفه تخم مرغاز خانه مادرم مي آمد. حالا چه جور تهيه مي كردند باشد. و من بايد همه را مي خوردم . خام خام .هيچ خورده ايد؟ و اين نسخه در خانوادهء ما خيلي اجر و قرب داشت. بخصوص كه در مورد خواهرم اثري بخشيده بود. همان كه به سرطان مرد. و خيلي بدجوري ميشد اگر يك نسخه خانوادگي به اين سادگي احترامش را مي باخت. اگر در او اثر نكرده بود از كجا كه در من نكند؟ قرن ها به اين نسخه عمل كرده بودند و افاقه ها ديده بودند و معجزه ها و تخم و تركه ها .خدا عالم استكه چند تاي اين خيل زاد و رود بر محمل همين نطفه هاي تخم مرغ در صلب پدران خود جا گرفته اند…چهل نطفهء تخم مرغ يعني مايعي از نوع سفيدهء تخم و آميخته با آن و در حدود يك استكان. و پر از رشته هاي سفيد قطع نشونده.يك سر هركدام توي گلو و سر ديگرش زير دندان. و ليز .به چه والذارياتي مي خوردم باشد . اما ديگر نانواي محلهء پدري هم فهميده بود. كبابي و چلوكبابي كه جاي خود داشتند. چه خنده ها بايد كرده باشندو چه تفريح ها!و چه حال من به هم مي خورد! بوق مسائل توي رختخوابي ترا سربازار فلان محله زده اند و اين هم سندش . و حالا تو بايد اين سند را بخوري. و نه يك روز، بلكه چهل روز تمام .آن حكم قانون و شرع و اخلاق- آنهم حكم طبابت و تخت عمل – و اين هم فرمايش كلثوم ننه و دده بزم آرا ! بله. آسمان همه جا يك رنگ است . و تازه مگر تنها همين بود!نسخهء جگرخام هم بود،چله بري هم بود ،امامزاده بي سر هم بود در قم ، دانيال نبي هم بود در شوش . چله بري را عاقبت زنم نرفت. روز چهلم آب مرده شور خانه را روي سر ريختن!تصورش را هم نمي شود كرد. براي اين كار دست كم بايد همسايهء مرده شور خانه باشي .نكند خواهرم همين جورها رفته بود دم چك سرطان ؟و ما كه آمديم تجريش و نزديك قبرستان اين چهارطاقي را ساختيم چه وسوسه ها كردند زنم را كه : -اي بابا. ده قدم راه كه بيشتر نيست. يك توك پا مي گذاري و بر مي گردي . تنها كه نمي گذاريمت. و پيش از بسته شدن قبرستان ديگر جوري شده بود كه هر وقت صداي لا اله الا الله از توي كوچه بلند مي شد من بجاي ياد آخرت بياد زنهايي مي افتادم كه حالا چله بري خواهند كرد.و به نوايي خواهند رسيد.كمترين فايدهء مرگ! اما زنم عاقبت نرفت كه نرفت. امامزاده بي سر را رفت . يعني به مادرم گفت كه رفته . و شوش را با هم رفتيم. و اصلا همين جوري شد كه شوش را ديديم . اين آدمهاي قرن بيستمي !و بعدهم پزها كه : -بله ستونهاي آپاداناي شوش كجا و مال تخت جمشيد كجا… و چه دخمه اي ! گود و تميز و رنگ خورده . و زنهاي عرب از بيخ حلق دعاخوانان. و هيچ زيارت نامه اي . يا اذن دخولي. و بي پله و سرازير.و توي كوچه مگس ها روي طبق خرما ورقه هاي سياهي كشيده.و توي پسكوچه ها دنبال بت مفرغي يا نگين يا سكه اي پرسه زنان و گنبد دانيال نبي درست همچون خوانچه هاي بزرگ نقل كه يزديها در دكانهاي شيريني فروشي براي شب عيد مي بندند و سنگيني قلعهء فرانسويها بر سر شهر گرمازده،و شائور چون ماري ترسان و گريزان و دور دانيال نبي پيچ و تاب خوران و دو تومان كف دست هريك از بچه هاي راهنما. و چه گرمايي و چه خاكي ! و جستجوي قهوه خانه آنروز خيلي جدي تر بود تا جستجوي سنت و تاريخ و تخم و تركه.و ناهار ماست و نيمرو.و راستي چرا دانيال نبي چنين شهرتي بهم رسانده ؟ هم ميان اعراب و هم ميان فارس ها!يعني چون در جلوگيري از آن كشتار به استر و مردخاي كمكي كرده ؟يا يعني تاسي به بني اسراييل كه از دوازده سبط چنين دنيا را پر كرده اند؟ يا يعني تمسكي براي دوام رفت و آمد به بلخي يا بخارايي كه در بحبوحهء قدرت خود…به هر صورت نمي دانم چرا آن روز هوس كردم قليان بكشم.عين عربها.و ناهارماست و نيمرو. و سفيدهء تخم ها نبسته و نطفه ها نمايان! اصلا بدي كار اين بود كه درين قضيه هيچكاري را تا آخرش نرفتم . عوامانگي دواهاي خانگي وقتي ظاهر مي شد كه از تكرار بيهودهء اعمال جادو و جنبل مانند بجان مي آمدم. راستش حوصله ام سر مي رفت.عين دعايي كه چهل بار بايد خواند در چنين مواقعي من هميشه وسوسه مي شده ام كه آخر چرا با سي و هشت بار نمي شود ؟ و مگر چه فرقي هست ميان اين دو عدد؟ حتي اگر غرض دوام در كاري باشد. و يادم نيست بار سي و دوم بود يا سوم كه زدم زيرش.يعني يك روز دنگم گرفت كه ببينم با نطفه مي شودنيمرو درست كرد يا نه.سرزنم را دور ديدم و كيلهء آن روز را ريختم توي تابه. و چه نيمرويي! آب دماغ سفت تر شده . مايه اي از سفيدي در آن دويده و بي مزه. بضرب فلفل و نمك هم نتوانستم بخورم . اما بگمانم در وضع پايين تنهء گربه ها اثركرد .چون آن سال يك دفعه بيشتر از معهود بچه گذاشتند . و نه روي انبار هيزم . بلكه دور از نظر ما و توي سوراخ سمبه هاي شيرواني كه دست جن هم بهشان نمي رسيد. و چه عذابي كشيديم تا دكشان كرديم. آخرمن هيچوقت تحمل حيوانات خانگي را نداشته ام . بي تخم و تركه هاي ديگر را مي شناسم كه كفتر بازي مي كنند يا قناري و ميمون و سگ وطوطي نگه مي دارند.يكي ديگر را هم مي شناسم كه يك اتاق گربه داشت.درست يك اتاق .خودش هم عددش را فراموش كرده بود . وظهر به ظهر يك مجموعه غذا برايشان مي گذاشت كه دورش مي نشستند و چه تماشايي.وچه كثافتي!من فقط به گنجشك ها علاقه دارم كه يكمرتبه حياط را پر از سر و صدا مي كنند و بعد يك مرتبه معلوم نيست از چه مي ترسند و پچ پچ كنان توطئه اي، و بعد مي پرند. و بعد به ماهي هاي حوض كه نه به وقاحت سگ و گربه مي رينند و نه باري روي دوش خاكند و اصلا از جنس ديگرند و در دنياي ديگر.و نشستن سر حوض و تماشاي حركت نرم و تندشان و زير و بال رفتن هاشان و تحول رنگشان و فصل تخم ريزشان و ريسه شدن نرها دنبال ماده ها و بعد بچه ماهيها…عجب! شده ام عين پدرم.خدا بيامرز چه علاقه اي به ماهيها داشت . رها كنم. بعد از اين قضايا باز راه افتاديم و رفتيم سراغ اطبا.به تلافي آن حماقت ها. يعني حالا كه فكرش را مي كنم مي بينم لابد اينطور بوده است.بامكش مرگ مايي آنها دمار از روزگار عوامانگي ها درمي آورديم .و اينجوري دو سال ديگر شدم مشتري اطبا. و اين بار همهء بار را خودم به تنهايي به دوش كشيدم. آن تجربهء لولهء تخمدان براي هفت پشتمان-پشتي كه در كار نيست براي هفت جدمان كافي بود. ولي آن چه مسلم است اين كه بي تخم و تركه ماندن ما دكان آيندهء هيچ دكتر بعد از اين را كساد نكرده است.و راستي كه من به اندازهء هفت پشتم نان بهشان رسانده ام . كه راستي حيف نان !بله.اطبا را مي گويم. و اصلا ببينم…نكند اين نفرتي كه از آنها داري خود معلول…بله.فرويد بازي كنيم. سرخوردن از واقعيت و آزمايش ميكروسكوپي و بي اثر بودن پانگادوئين و ويتامين آ و تستوويرون مايهء بيزاري از اين دلالهاي واسطه شده .حتما.دست كم تاثير دارد.طلب كارهم كه نباشي و تنها همچون گدايي شش سال در خانه اي را بزني و جوابت را ندهند،ناچار حق داري نسبت به آن خانه و صاحبش و برو بيايش كينه بورزي و نفرت . ونفرينشان كني . گاهي به زبان جاكش ها و گاهي به زبان گداها. و نه من گدا بوده ام و نه آنها در خانه را بسته بوده اند. درها باز و قيافه ها خندان و همه چيز پر از زرق و برق و در هر جمله اي هزار اميد. اما جواب؟بي جواب.عين جادوگرهاي عهد دقيانوس.يك اسم نامانوس-پانگادوئين-يا يك ورد.-پني سينوتراپي! و يك عمل نامانوس.-در آوردن تومور! من اگر خيلي همت كنم براي اطبا همان قدر ارزش قائلم كه قبيلهء دماغ پهن هاي برنئو نسبت به جادوگرشان. ولي اين جادوگرهاي قرتي از فرنگ برگشته در قبيلهء دنده پهن هايي مثل من زندگي مي كنند.و در تهران. نه در برنئو . و تازه خيلي از آنها را من يك به يك شناخته ام . اين يكي كلاه قرمساقي زنش را به سر دارد. آن ديگري مورفيني است.آن ديگري دواهاي مجاني نمونهء كمپاني را به دواخانه ها مي فروشد. آن ديگري براي هر مردهء مشكوكي به راحتي جواز حملهء قلبي صادر مي دهد.آن ديگري…و اصلا اگر قرار بود اسرار اطبا بر ملا بشود ديگر دكان هيچ دعانويس و رمالي بسته نمي شد. چون من يكي شان را مي شناسم كه با الكتروشوك –يك ورد ديگر-دست كم دو هزار نفر از اهالي اين شهر را ديوانه كرده است. دو هزار نفري كه هر كدامشان در اول كار فقط خسته بوده اند يا عصباني يا غمزده يا مادرمرده. و حالا ديوانه اند. و بعضي شان زنجيري.با اين بابا گاهي نشست و برخاست هم داشته ام.به علاج واقعه قبل از وقوع.مي دانيد چه مي گويد؟چشمهايش را ميدراند و يك سخنراني مي كند دربارهء اينكه هر آدمي كه روي دو پايش راه مي رود بنوعي ديوانه است. منتهي ديوانه داريم تا ديوانه . معتقد است كه اين كلمه ديگر قادر نيست بار همهء انواع جنون را بكشد. و بعد وردهايش شروع مي شود: يكي نوراستنيك است ديگري نوروپات، ديگري نوروتيك-ديگري مگالومن ديگري شيزوفرن ديگري هيپوكرندرياك و همين جور…و اگر حالش را داشته باشي و از او بپرسي پس يك آدم سالم (بزبان خودش –نورمال)چه مشخصاتي دارد ؟آنوقت باز چشمهايش را ميدراند و يك سخنراني ديگر.و دهنش كه كف كردتو مي فهمي كه اي بابا دارد نشاني همهء بقال هاي سرگذر را مي دهد.چرب زبان.دروغگو.مداراكننده.نرم.متواضع و نان به نرخ روزخور.يا مشخصات همهء دكترها را.و راستي چه مي شد اگر تيمارستاني مي داشتيم با ظرفيت پذيرايي دو ميليون نفر؟ و اين حضرت را مي گذاشتيم تا اداره اش كند؟تا همهء مادر مرده ها را نوراستنيك كند و همهء غمزده ها را شيزوفرن؟…و باز خدا پدر اين يكي را بيامرزدكه دست كم حكم مي كند.وخيلي هم به سرعت.درحاليكه ديگران نه حكم مي كنند نه نوميد مي كنند. فقط اما مي گذارنديا شك مي انگيزند يا اميد دروغي مي دهند.تشخيص با آزمايشگاه است و با دستگاه عكس برداري و نسخه را هم كمپاني از قبل پيچيده.وآنوقت يك مرتبه گندش درمي آيد كه خود كمپاني دواساز را در فلان گوشه از ينگه دنيا كشيده اند پاي محاكمه –چرا كه دواي جلوگيري از آبستني اش سرطان مي آورده است .جلوگيري از آبستني! بله . دنيا دارد از دست خوش تخمي اهالي خودش به عذاب مي آيد و تو داري غم بي تخم و تركه ماندن را مي خوري! و آنوقت اين دلالهاي واسطه ميان آزمايشگاه و دواخانه!چگونه مي خواهيد معجزه كنند؟ و دو تا اسپرم را در يك ميدان برسانند به هشتاد هزار تا؟ بيشتر مطب هاشان به اين علت پر و پيمان است كه خودشان سروپزي دارند و زنها بيكاره اند و ددر مي روند…نه آقاي دكتر…روي لپم نيست.بيخ گوش…آهاه. روي بناگوش .آه آه …قربان دستت دكتر جان !…اينها را بارها سياحت كرده ام. و آن پير سگ را با موهاي سفيد مچش…رها كنم بله . همين جوريها دو سال ديگر شدم مشتري مداوم اين اماكن.ديگر تنم شده بود لحاف پر پنبه اي-پذيراي هر نوع جوالدوزي. و جوري شده بود كه انگار روي بازوها و پشت رانهايم رابا پوششي از چرم گاو پوشانده اند. پوستي با آستر دوبل. دو سه بار سوزن سرنگ در تنم شكست و يك بار زير آمپول عصارهء جگر از حال رفتم و از صندلي افتادم و حالم كه جا آمد ديدم دواخانه دار در رفته، در دكانش ايستاده و دارد هوار ميكشد…و يك درد كهنه لابلاي انساج تنم نشسته بود همچون كركي ته جيب. و اين كثافات خوراكي و تستوويرون ها چنان اعتدال مزاجم را به هم مي زد كه اصلا گمان نمي كنم آن چندساله خودم بوده ام . اشتهاي كاذب پس از بي ميلي عجيب.بعد پرخوري.بعد زير و بالا شدن.بعد تهوع.بعد امساك.بعد اسهال . بعد كلافگي . اصلا ديوانه مي شدم.جاي آن يارو صاحب تيمارستان خصوصي خالي كه بيايد و يك انبان اسم هاي فرنگي روي حالات روحي آن ايامم بگذارد. در همين حالات بود كه دو نفر را به قصد كشت زدم . يك بار يك شاگرد نره خر را –وقتي مدير مدرسه بودم. و بار ديگر آهنگر روبروي خانه مان را كه بعداز ظهرها با سمبادهء برقي اش روي مغز ما آهن مي تراشيد.بخصوص روي مغز پدرم كه جمجمه اش را از سه چهارجا با مته سوراخ كرده بودند و خون مرده را كشيده بودند و مثلا از بيمارستان پناه آورده بود به خانهء ما كه بي زاق و زوقيم تا دور از سر و صداي نوه ها و نتيجه ها چند روزي در امان باشد . يارو چنان نكره اي بود كه خودم هم باورم نشد كه زده باشمش .چه رسد به قاضي دادگاه كه از دوستان بود و گمان مي كرد فقط از قلم من كاري ساخته است. دادگاه چهار روز بعد از واقعه بود. ولي يارو هنوز دورچشم راستش مثل لبو بنفش بود و ورآمده.و خود چشم بسته.نكند كورش كرده باشي احمق؟ كه وحشتم گرفت. از آن سربند بود كه فهميدم عجب محكم بايد باشد اين جمجهء آدميزاد ! با تمام كله زده بودم توي تمام صورتش . اما نه شاهدي داشت و نه پرونده كامل بود. و اصلا كه ديده بود؟ فقط يك ورقهء معاينهء طبي داشت كه برايش هفت روز استراحت نوشته بودند. كه خيالم راحت شد. لابد چشم را هم معاينه كرده بودند و اينطور نوشته بودند. از قضا صاحب دكان هم –همانروز واقعه-از ارادتمندان درآمده بود و با اينكه كنتور سه فازش را با سنگ خرد كرده بودم و از تماشاي نور سبز و آبي اتصال برق در متن روشنايي روز تعجب ها كرده بودم و شاديها ، رضايت داده بود و اينها همه وقتي اتفاق افتاده بود كه يارو شاگرد دكان كه كاسهء از آش داغتر شده بود ، رفته بود دنبال پاسبان وهمسايه ها وساطت كرده بودند و آشتي كنان و الخ…به پيشنهاد قاضي خواستم پولي بدهم و سرو ته قضيه را به هم بياورم. اما يارو قبول نكرد. نه اينكه از اصل پول نخواهد.نه.در اين صورت مثل خودمن بود كه تخم و تركهء شازده را بيخ ريش نچسبانده بودم. پول كمش بود. آنچه مي خواست درست است كه فقط هفت روز كارش بود اما حتما بيشتر از نازشست يك شوت محكم بود ،با كله در فوتبال.كه من بچه مدرسه –اي- كه بودم از عهده اش خوب بر مي آمده ام. اين بود كه پرونده به علت فقدان دليل بسته شد و يارو هم دو روز بعد دكانش را جمع كرد و رفت…اصلا كجا بودم ؟قرار شد مرتب باشم. فصل 4 اين جوري بود كه ديگر اقم نشست از هرچه دوا بود و دكتر بود و سرنگ بود و نسخهء خاله زنكي بود و از هرچه عمقزي گل بته گفته بود.حالا ديگر حتي تحمل بوي آزمايشگاه و مطب را هم ندارم. يا حتي تحمل دلسوزي ديگران را كه اي بابا ما بابچه هزار گرفتاري داريم و شما بي بچه يكي …يا ديگر انواع آداب معاشرت را. و اين قضايا بود و بودتا داستان وين و آن مردكهء اولدفردي كه خيالمان را تخت كرد و برگشتيم.آنوقت هر بار زنم هوس بچه مي كرد يكي از خواهر هايم را يا خواهربرادرهاي خودش را صدا مي كردم با زادورودشان كه مي آمدند و دو سه روزي يا فقط يك صبح تا عصر-همين هم كافي بود – مزهء بچه را به او مي چشاندند با شاش و گهش و بريز و بپاشش و بردار و بگذارش و عر و بوقش و قهر و تهر و دعوا و الخ …و باز براي مدتي خلاص. تا ديگر اينهم شد عادتي . حتي وظيفه اي كه گاهي كلافه مان مي كند .واه!مگه مي شه ما سالي يك دفعه هم آق دايي رو نبينيم ؟…يا برادر ما سال به سال كه به ما مي رسد…يا پس واسهء چي از قديم و نديم گفته اند خانهء خاله…و از اين جور. و مگر خواهرها و خواهر زاده ها يكي دو تا هستند ؟ دو خانواده با تمام عرض و طولشان. و در يك نقطه ، التقا كنند. در نقطهء صفر بي تخم و تركگي ما.و تازه از فلان پسر عمه و دختر دايي كه گله مي كني كه چرا خدمت نمي رسيم. صاف درمي آيد و مي گذارد كف دستت كه : آخه مي گندشما از بچه بدتون مياد…ده پدر سوخته ها! با زاد و رودش آمده و يك صبح تا عصر وقتت را گرفته ، اينهم مزدش! و بعد هم تو هرجايي با زنت دو نفري مي روي اما جواب را دست كم به هفت نفر بايد بدهي. و از اين حساب هاي بقالانه…و اصلا بحث از اين نيست كه ببيني يا نبيني مردم چه مي گويند.بحث از اين است كه هر رفتارت حمل شونده به بي بچه ماندن است.در حاليكه تو مي خواهي يك آدم عادي باشي. با رفتاري عادي . مثل همه . نه مي خواهي حسرت بكشي و نه حسد بورزي و نه بي اعتنا باشي . آنوقت اگر با بچه هاي مردم خوب تاكني و گرم باشي و قصه برايشان بگويي و بگذاري از سر و كولت بالا بروند پدر و مادرش مي گويند حسرت دارد . و حتي بفهمي نفهمي بچه هايشان را از آزاديهائي كه تو بهشان داده اي منع مي كنند و شايد در غيابت اسفند هم برايشان دود كردند. تو چه مي داني ؟ و اگر باهاشان بد تاكني و از اخ و پيف و شاش و گهشان دلزدگي نشان بدهي مي گويند حسوديش مي شود.و اگر بي اعتنائي كني و اصلا نبيني كه بچه اي هم در خانه هست با شري و شوري و يك دنيا چرا و چطور…مي گويند از زور پيسي است.و خشونت بي بچه ماندن است.با مردم هم كه نمي شود بريد. و اين مردم دوستانند،اقوامند.بزرگترند، كوچكترند و هر كدام حالي دارند و شعري و بچه اي و ضعف هايي و احساساتي و مي خواهند تو آنها را همانجور كه هستند بپذيري. و تو هم مي خواهي اما نمي تواني.چون وضعي استثنايي داري. و آنوقت مگر مي شود بچه شان را نديده بگيري يا بهش زيادتر از معمول وربروي يا بد اخمي كني ؟…وباز همان دور تسلسل . و مهمترين قسمت قضيه اينكه تا تو صد صفحه اباطيل چاپ بزني بچه هاي دوستان واقوام صد سانتي متر كشيده تر شده اند و حالا مردي شده اند يا زني و تا تو بيايي بفهمي كه با كودك ديروزي چه جور بايد رفتار كرد كه مادر و پدرش آ زرده نشوند خود آن كودك اكنون جوانكي از آب درآمده است و تو به هر صورت از قلمرو حيات او و ذهن او بيرون مانده اي …و اينجوري كه شد تو حتي اين دلخوشي را هم نمي تواني داشته باشي كه اگر ديگران جان خودشان را در فرزندانشان مي كارند تو در اين كلمات مي كاري و ديگر گنده گوزيها… چون دست كم از عالم كودكي اخراج شده اي . از عالم بچه ها. و دو تاي از اين بچه ها مال خواهر زنم . هما.كه خودش را كشت . بهمين سادگي.مواظبت از دو تا دستهء گل را رها كرد به تقدير و سرنوشت و به يك شوهر سرتيپ شونده . و خودش را كشت . آخر چرا اين كار را كردي زن ؟ بله . اواخر تابستان سال 1341 بود . روزهاي آن زلزلهء نكبتي ! داشتم صبحانه مي خوردم كه تلفن صدا كرد.معمولا زنم مي رود پاي تلفن. اول سلام و عليكي نا آشنا و از سر خونسردي. و بعد بله همين جاست. و بعد مدتي سكوت و بعد سلام و عليك ديگري. و بعد صدايش احترام آميز شد و سايهء مبارك كم نشود…من داشتم چايم را مزه مزه مي كردم كه يك مرتبه فريادش بلند شد.به گريه. و چه گريه اي.كه از جا پريدم.هق هق مي كرد كه رسيدم.گوشي را گرفتم و : -چه خبره صبح اول صبح ؟ كه يارو خودش را معرفي كرد.تيمسارسپهبد…درست همين جور. -خوب چه فرمايشي داشتيد؟ كه خبر را داد. خيلي نظامي و خيلي تلگرافي. كه بله 75درصد از پوست سوخته.با نفت.صبح از كرمانشاه تلفونگرام كردند…وحالا من…كه گفتم : -نمي شد اول مرد خانه را خبر كنيد؟ كه يارو جا خورد.با همهء تيمساري اش . و جوري شد كه ديدم بد شد.اين بود كه افزودم: -خوب مي فرموديد. البته هنوز در قيد حيات…اما خانم براي موقعيت هاي نامناسب…لابد ميدانيد كه اتوبوسهاي كرمانشاه از كجا حركت… حتم دارم كه نظامي هاي آن سر دنيا هم فاجعهء هيروشيما را با همين تعبيرها به واشنگتن و مسكو گزارش داده اند . و اصلا بديش اين بود كه تا گوشي حرف مي زد. من نمي توانستم خودم را جمع و جور كنم .يا فكرم را.يارو كه دست بسر شد زنم را كشيدم پاي ميز.هنوز گريه مي كرد.يك چايي برايش ريختم و : -مي گذاري بفهميم چه بايد كرد؟ -مگر چه شده ؟…من الان دق مي كنم.آخر بگو چه شده؟ در چشمهايش مي خواندم كه چيزي شنيده است. اما هنوز جراتش را نداشت.هنوز خبر در ذهنش ته نشين نكرده بود. اين بود كه سكوت كردم و سيگاري…و -بجاي دق كردن بهتر است به پيشباز واقعه برويم.حاضري؟ -من خودم را مي كشم. -همين دوازده هزار نفري كه زير هوار زلزله رفته اند كافيست.پاشو برو لباست را بپوش. كه هق هق كنان رفت.يكي دو جا را باتلفن گرفتم. و اندكي از بار خبر را بدوش برادري يا همريشي گذاشتم و حاضر شده بودم كه او هم آمد.با چمداني در دست.بازش كردم كه صابون و حوله اي در آن بگذارم.لباس سياهش توي چمدان بود.پس خبر را شنيده بودي. و برويم . و رفتيم. ساعت نه صبح روي نوار خاكستري جادهء مهرآباد بوديم و 7شب از زير طاق بستان مي گذشتيم . قزوين را در آينه دكان خرازي فروش كنار خيابان ديديم.با عينكي تازه و تنگ و سياه. و گفتم : -مي بيني زن ؟ آنقدر عر و بوق كردي كه يادمان رفت عينك برداريم. و چه بهتر. آن بساط نكبت بار زلزله را با عينكي هرچه تنگ تر و تارتر مي ديديم بهتر بود.ناهار را زير سايهء درخت غبار گرفتهء يكي از قهوه خانه هاي سر راه خورديم. درست چسبيده به الباقي سفرهء زلزله.عمارت سنگي قهوه خانه انگار از داخل تركيده بود و سنگهاي تراش خورده هريك در گوشه اي و سر تيرها از ميان خاك و پوشال بيرون مانده. و مردكي لاغر كه روي همان يك زيلوي ما نيمرو مي خورد نمي دانم در قيافهء ما چه ديد كه به دو استكان عرق مهمانمان كرد.و از گاوهايش گفت كه همه حرام شده اند. و حالا او مي ترسيد كه پوست دريده شان را هم كسي نخرد.و باز رفتيم. و همدان را خواستم در يك ليوان آبجو ببينم. به عنوان رفع خستگي.كه نشد.ناچار به يك ليوان از اين آب هاي رنگي قناعت كرديم.كنار خيابان.و باز رفتيم.وپاهاي من عين اهرمها.بي حس.تمام راه عبارت بود از بيابانها يا تپه اي و بر سر آن با تيرك ها سه پايه اي ساخته و با گوني و جاجيمي رويش را پوشانده و خرت و خورت زندگي دهاتيها اطرافش پراكنده و پرچمي سياه بر بالاي همهء بساط.روستاها همچون بار خربزهء كرمويي بزمين خورده و تركيده و مردان كنار جاده به گدايي نشسته و دو دو زنان.و يك جا جاده شكافته بود. از عرض.و درست انگار كه از پله اي بيفتيم.نگهداشتم كه چرخها را وا برسم.پاها نا نداشت. و طول كشيد. كه ريختند.گمان كرده بودند ما هم به خيرات و مبرات آمده ايم.به تصدق اشرافيت !هر كدام با يك گوني خالي زير بغل. و تصدق دهندگان؟ هركدام با يك گوني بدوش پر از پاره پوره هاي زندگي يا نان و آب و قند وشكري. ولي ماشين ما خالي بود.من بودم و زنم و يك چمدان روي صندلي عقب و تويش يك لباس سياه.بيشتر بچه ها بودند.پيشقراول.و دنبالشان مردها.و نميدانم در قيافهء ما و رفتارمان چه بود كه كم كم پس نشستند.آيا وبازده بوديم يا جذام داشتيم؟هيچكدام.فقط هيچ بار و بنه اي نداشتيم جز پيراهن سياهي در چمداني.و چشمهامان مادري را مي ديد كه ديشب خودش را به آتش نفت كشيده بود.و بچه ها! ويعني به موقع خواهيم رسيد؟و كاري از دستمان برخواهد آمد؟و اصلا چرا راه افتاديم؟هشتصد كيلومتر راه را يكسره رفتن و برگشتن –تازه اگر سالم برسي-با 75درصد پوست كه سوخته؟ديگر چه اميدي؟اما نه.من هميشه به پيشباز حادثه رفته ام .هميشه.هرگز حوصلهء اين را نداشته ام كه بنشينم و به چه كنم چه نكنم دست ها را بمالم تا واقعه در خانه را بزند.همچون داستان اين تخم و تركه…اگر از همان اول به پيشباز اين حادثه هم رفته بودي ؟و مگر از كجا مي دانستي ؟ و اصلا مگر نرفتي ؟ و اصلا حالا چرا راه افتاده اي؟چرا به تو خبر دادند؟از همهء خانواده چرا تو را خبر كردند؟ و اصلا خبركردندكه چه؟مگر من درين مرگ چه دستي داشته ام؟شهيدنمايي موقوف.مگر ديگران در آن مرگ دوازده هزارتايي چه دستي داشته اند؟ واقعيت اين است كه مردي يك عمر دنبال سرتيپي در هر كورهء مرزي درست همچون كاروانسرايي بسر برده و هر سال يا دو سال عمر خود را و سلامت خانوادهء خود را در ستاد گمنام پادگاني دفن كرده و به ازاي آن نشاني را همچون سنگ قبري بر روي دوش خود كوبيده…و زن خودش قابله بوده و دست كم سالي يك بار كورتاژ كرده و كرده تا نه خوني در تنش مانده نه عقلي به كله اش.وچرا؟چون زاوراي بيابانها بوده.چون يك بيمارستان شهر متكي به او بوده.چون خيال مي كرده همان دو تا بچه كافي است... . و چون مي ديده كه همين دوتا بچه هم به خشونت هاي نظامي پدر بيشتر ميل دارند تا به ناز و نوازش زنانهء مادر. و حالا طاقت زن تمام شده و خلاص. واقعيت!و زنت هم كه مي داند. و از دست شما دوتا هم هرچه بر مي آمده كرده ايد از دلسوزي و توصيه و راهنمايي كه مستقر باشند ،كه مدرسهء بچه ها عوض نشود، و آن شيراز و آن اصفهان و آن خانه و حالا كرمانشاه. و اصلا تو چرا راه افتاده اي ؟ كه يك مرتبه ديدم با اين بي تخم و تركه ماندن ما كم كم شده ايم كدخداي ده .جوابگوي همهء واقعيت ها!حل كنندهء همه مشكلات . قاضي همهء دعواهاي خانوادگي . پدر و مادر همهء يتيم ها و مادرمرده ها و …گنده گوزي نكن. قرارشد بي خودنمايي و شهيدنمايي…واين جوري بود كه به كله ام زد حالا كه اينطور است چرا پدر همهء اين بچه ها نباشي ؟ اين بچه ها را مي بيني ؟ اين وارث بي سهم مانده از اين مائدهء زميني را ؟…چرخ ها را معاينه كردم و برگشتم توي ماشين گفتم : - مي خواهي يكي دو تا از اين بچه ها را برداريم؟ خيلي هاشان بي پدر مانده اند. - گفت:-حوصله داري ؟ من نمي دانم خواهره چه بلايي سر خودش آورده و بچه هاش چه مي كنند؟ بجنب برويم. و رفتيم. باز دهات. باز بساط تعاون و باز بچه ها سر راه و باز گوني ها زير بغل. كه يك مرتبه به كله ام زد چرا مي خواهي با انتخاب يكي از اينها ديگران را از قلمرو ذهنت بيرون كني ؟ و اين (يكي)چه مال خودت،چه سر راهي ، چه زلزله زده…هر كدام كه باشند در يك دنيا را بروي تو خواهند بست . تو را وادار خواهند كرد كه از يك دنيا به (يكي) قناعت كني . اما يك جاي ديگر مغزم چيزي جنبيد كه برو بابا…ژيد هم همين اداها را درآورده بود…و گفتم: -ديدي بابا چه خوب كرديم آمديم. - آره. آدم غم خودش را فراموش مي كند. ديدن اموات هم همين خاصيت را دارد. اما اينها بيشترشان به تصدق آمده اند. به كفاره دادن، مردم شهري با كاميون هاي پر و پيمان و سياهپوش مي رسيدند.باد كرده و پر طمطراق. و يك مرتبه جاده در نقطه اي بند مي آمد.هجوم دهاتيها و نظارت سربازان كه از سربازي فقط تفنگ بيكاره اي داشتند. و تانكرهاي آب و نفت و تيرك چادرها را كه داشتند مي كوبيدند. و مزرعه ها رها شده بود و قناتها ريخته و سرچشمه ها خشك و فرياد كشت را مي شنيدي و نالهء تك درخت هاي بي آب مانده را. و هيچكس در آبادي-خبر لاشه هاي گم شده زير آوار. و همه كنار جاده منتظر. و نگران يك لحاف بيشتر يا يك چادر بزرگتر يا يك كيسه برنج براي زمستان. و مخبرها پلاس و جاده هاي فرعي پر از گرد و خاك. و يك جا با تير و خاك پلي بر نهري خشك مي بستند تا اولين پيام آور شهر با باري از خيرات و مبرات به ده كورهء ويران شده اي برسد . و چه هيجاني! پيچيده در بوي مرگ.عين قبرستان.يا در صحن امامزاده اي .و من با چشم هاي تار مي راندم و مي راندم و مي راندم.ديگر دستها هم چيزي جز اهرمي نبودند. هرگز چنان از سر نوميدي نرانده بودم. و در چنان معبري از خيرات.با تمام پشت سكه اش . حتي براي آب هجوم مي كردند .آب لوله كشي شهر.تنها چيزي كه در آن بساط نبود حق بود .حق بشري.اينها بايد چنين خاكستر نشين باشند تا آنها چنين به خيرات بيايند.لايق ريش هم.دو طرف سكه را مي گويم.يك جاي ديگر مجبور شديم لنگ كنيم.هياهويي بود كه نگو.بوي نفت در هوا و فحش و فضيحت…چه خبر است؟ يكي از بازاريها صد تا سماور نذر داشته راه افتاده با يك كاميون آب و يكي كوچكتر نفت آمده كه اينجا سماور با آب و آتش پخش كند.گويا محل سادات محله بود. و ماموران تعاون خواسته اند نظارت كنند و يارو حاضر نبوده .كله خري و بشما چه و دعوا و كش مكش. تا هم شير آبش را باز كرده اند و هم نفتش را .و يارو سماورها را برداشته و در برده. و حالا اهالي از تمام اطراف خبر دار شده اند و ريخته اند و تفنگ ها ديگر بيكاره نيستند.بلكه حافظ نظم اند… بزحمت راهي باز كرديم و باز رفتيم. هرگز چنان از سر نفرت نرانده بودم. و هشتاد و نود. كه شايد بموقع برسي! و زنم هرگز چنان آرام و نترس وردست من ننشسته بود و تاريك و روشن بود كه از پاي بيستون گذشتيم.به گمانم اين يكي هم بچه نداشته.گرچه داشته .تاريخ مي گويد .مرده شور تاريخ را ببرد .من مي گويم حتما نداشته .و گرنه براي خودش چنين سنگ گوري به چنين ارتفاعي نمي كند…و داشتم در دل مي خنديدم كه از بغل رديف ماشين هايي گذشتيم كه شبحشان در زمينهء روشنايي ميرندهء افق غرب شبيه به قطاري بود از كاغذ سياه بريده و چراغهاشان سوراخهايي كه نور غروب كنندهء خورشيد از پشتش چشمك مي زند.از بغلشان كه گذشتيم دلم هري ريخت تو.چه آهسته مي رفتند.ده تايي. و پيشقراولشان آمبولانسي.همهء اينها را بعد ديدم.يعني رد كه شديم فهميدم كه ديده بودم. و پا را روي گاز فشردم.در حدود صد كيلومتر بوديم كه زنم بجوش آمد: -چه مي كني ؟ -ديگر رسيديم.بابا. نمي خواستم آن صحنه وسط بيابان پيش بيايد .آن صحنه كه قرار بود زنم را برايش آماده كنم. و آنهم پاي چنان سنگ گوري بر سينهء كوه.و اينك شهر.پر از نظامي. و سر بالا. و خر و درشكه و آدم در هم.و بهمان زودي آخر شب بار فروشهاي دوره گرد.و ميدان ها چه شلوغ. و موتور دم به دم خاموش مي كرد.به صد كيلومتر ساعت راندن و پيستون ها را بد عادت كردن و حالا سر بالا و دندهء دو و ده كيلومتر در ساعت.به جاي پاسبانها سرشب از نظامي ها نشاني گرفتم و دست چپ، بعد دست راست . و از نو استارت زدن و باز خاموش كردن .نكند جوش آورده باشي؟…وخياباني ديگر و كوچه اي و پيچي و اين هم خانه.اما هيچكس نبود.جز سربازي.دستپاچه و لكنت دار.و سرسرا خالي و همهء درها بسته . و من شارت و شورت كنان و در جستجوي بوي كافور در فضا.كه يك مرتبه فرياد كشيدم: -پس اين صاحب خانهء احمق كجااست؟ كه زنم درآمد:-چته بابا؟ بزودي مي فهمي جانم.بزودي.يعني دارم آماده ات مي كنم…و آب خواستم و تا تلفن را از بالا بياورند در باز شد و مردي خوش قد و قامت تپيد تو و سلام و عليك و : -عجب تند مي رفتيد.خطرناك بود.هرچه كرديم نتوانستيم برسيم. كه من نشستم.روي پلكان.يعني پاهايم تا شد.اولين بار در عمرم.اول گمان كردم كسي از عقب زد توي گودي زير زانويم كه ديدم دارم مي نشينم.خودم را كشيدم روي پلهء اول .وسيگاري.و زنم داشت يك يك درهاي بسته را دنبال اثري از خواهرش امتحان مي كرد.بيارو گفتم: -لابد ما را شناختيد…جنابعالي؟ خودش را معرفي كرد: دوست صاحب خانه.بي نام.و بعد: -بفرماييد برويم منزل ما.بچه ها آنجا هستند.كه پا شدم. خيس عرق و پاها از نا رفته. و زنم هاج و واج و بما نگران و يك مرتبه فرياد كشيد: -پس خواهرم؟ كه من از در گريختم.فريادش تا دم ماشين بدرقه ام كرد.چنان گازي مي دادم كه نگو.گريه اش گريه نبود.چيزي بود كه نمي شد شنيدش.و يارو با جيپ از جلو و ما از عقب.و از نو كوچه ها و خيابانها و سربالايي و من همچون فيل مستي آمادهء هر تصادفي و زنم همچون كودكي به سكسكه افتاده.و شانس آوردند اهالي كرمانشاه كه آن شب هيچكدامشان را زير نگرفتم. و خانهء يارو وسيع بود و پر از پلكان بود و از بچه ها خبري نبود.و زن صاحب خانه سياه پوشيده به پيشباز آمد و سر سلامتي داد و فريادها و زاريها و بعد همريشم آمد. -خودت را بدبخت كردي.يك عمر دنبال سرتيپي دويدي تا زنت درماند.حالا تنها بدو. -نگو بابا.نگو كه اين زن پدر مرا درآورد. آبروي مرا برد .آخر چرا با نفت… -بدبخت!…حتمي ترين راه را انتخاب كرد.از اين كارها سررشته داشت. و تسلي هاي ديگر-يعني فحش هاي ديگر تا آرام شديم.و او نشست.و صورتش را پاك كرد و صاحب خانه چاي آورد و رفت و آرامتر كه شديم درآمد كه : -كار بچه ها ديگر با من نيست.با خود شماهاست.اختيارشان با خاله است… كه يك مرتبه جا خوردم.همه براي ما كيسه دوخته اند!…قبل از اينكه چيزي بگويم خانه پر شد از سنگ قبر بدوشان. و قهوه آوردند و رفتيم توي حياط، كنار حوضي و زير چراغي مجلس كرديم و جواز حمل جنازه را داديم كه پاي سنگ قبر عظيم بيستون به انتظار مانده بود.منتظر گوري و آرامشي.چيزي نوشتيم خطاب به برادران در تهران يا دايي و ديگران و سه نفري امضا كرديم و سه چهار نفر رفتند كه شبانه برانند و جنازه را از قلمرو سرتيپي يك تيمسار آينده دور كنند با آبرويي كه از او برده بود و بعد شب دير وقت شد و شام آوردند و معلوم نبود براي كه و با زنم كه تنها شدم گفتم : -بابا جان گوشت باز كن.اين حضرت از عهدهء بچه ها بر نميايد.اگر هنوز خيال مي كني بچه لازم داري چه بهتر از بچه هاي خواهر… كه زد بگريه و جويده جويده گفت:-مگر ما به تقسيم ارث خواهر بيچاره آمده ايم؟ كه ديدم راست مي گويد.و بعد يك آدمي بوده كه زندگي خودش را پاشيده.حالا به چه علت زندگي مرا از هم بپاشد؟ يا ترتيب بدهد؟زندگي مرا كه چهارده سال يك جور گذشته و يك چيزهايي در آن به عادت بدل شده.اين بود كه به عنوان ختم كلام گفتم : -ببين باباجان،گريه را بگذار كنار.و درست به حرفم گوش كن.اين بابا بچه داري كننده نيست. مي تواند براي رسيدن به سرتيپي بچه ها را هم بگذارد زير پايش. و اين بچه ها به هر صورت خواهر زاده هاي تواند. اگر تو بخواهي من هيچ حرفي ندارم. فردا صبح برشان مي داريم و يكسره مي رويم خانهء خودمان. -تو خودت چه مي گويي؟ -من ؟ براي من اين بي بچگي شده است يك سرنوشت كه پايش ايستاده ام. هيچوقت هم كاري را حسرت بدلي نكرده ام .و به هر صورت ترتيبي به زندگي خودم داده ام كه نمي خواهم ديگري بهمش بزند.حوصله هم ندارم كه خودم را گول بزنم.اين جوري كه باشد تنهايي ام را هميشه كف دست دارم.ميداني؟من اصلا از همين اندازه علاقه هم كه به اين دنيا پيدا كرده ام بيزارم.اصلا وقتي من نمي توانم مسؤوليت خودم را بپذيرم –با همهء ناامني ها و با همهء فرداهاي تاريك-چطور مي توانم مسؤوليت دو نفر ديگر را بپذيرم؟ ولي تو.تو حسابت جداست.وظايفي داري…كه حرفم را اينطور بريد: -اين حرفها را بگذاريم براي تهران.من الان گيجم.و بعد شب دير وقت بود و خوابيديم.و چه خوابي !و صبح كه شد بچه ها را آوردند دختري و پسري- 14 و 10 ساله و چه بازيهاكرديم از دو طرف كه قضيه را بروي هم نياوريم و چه بار سنگيني بود مرگ يك مادر، ميان ما دو نفر و آن دو نفر. بله.هشتصد كيلومتر راه را با اين بار اضافي برگشتيم. از ميان همان الباقي سفرهء زلزله. فصل 5 مساله اصلي اين است كه در تمام اين مدت آدم ديگري از درون من فرياد ديگري داشته. يعني از وقتي حد و حصر ديوار واقعيت كشف شد.و طول و عرض ميدان ميكروسكوپي.شايد هم پيش از آن. و اين آدم، يك مرد شرقي. با فرياد سنت وتاريخ و آرزوها و همه مطابق شرع و عرف. كه پدرم بود و برادرم بود و دامادها هستند و همسايه ها و همكارهاي فرهنگي و وزرا و هر كاسب و تاجر و دهاتي .حتي شاه.و همه شرعي و عرفي. و چه مي گويد اين مرد؟ مي گويد از اين زن بچه دار نشدي زن ديگر. و جوانتر. و مگر مي توان كسي را پيدا كرد كه در اين قضيه امائي هم بگويد؟ جز زنت؟ ولي آن مرد مي گويد پس طلاق را براي چه گذاشته اند؟ و تو كه مي خواهي مثل همه باشي و عادي زندگي كني . بفرما.اين گوي و اين ميدان.يا بنشيند و هووداري كند.آخر الزمان كه نيست. و خونش هم نه از خون مادرت رنگين تر است و نه از خون خواهرهايت و نه از خون اينهمه زنها كه هر روز توي ستون اخبار جنائي روزنامه ها مي خواني كه هوو چشمشان را درآورد يا رگ هووشان را زدند يا بچه اش را خفه كردند…و آن مرد نه تنها اينها را مي گويد بلكه به آنها عمل هم مي كند.تمبانش كه دوتا شد دو تا زن دارد و يك چهارطاقي كه خريد يكي ديگر. و يك شب اينجا و يكشب آنجا.يك دستمال بسته براي اين خانه، يكي براي آن ديگري. و عينا مثل هم. عدالت پايين تنه اي. تنها عدلي كه در ولايت ما سراغ مي توان گرفت.آنهم گاهي.و نه همه جا.و راستش ادا را كه بگذارم كنار و شهيد نمايي را-مي بينم در تمام اين مدت من بيشتر با مشكل حضور اين شخص ديگر خود-يعني اين مرد شرقي جدال داشته ام تا با مسائل ديگر.خيلي هم دقيق.دوتائي جلوي روي هم نشسته اند و مثل سگ و درويش مدام جر و منجر. و اينطور.به عنوان نمونه: -آمديم و زن ديگري هم گرفتي . دو تاي ديگر هم گرفتي.عين برادرت.و باز بچه دار نشدي. آنوقت چه ؟ -آنوقت هيچي.طلاق مي دهي و بهمان زن اول اكتفا مي كني.عين برادرت.يا نه.عين پدرت.زن دوم را هم نگه مي داري . و اصلا مي آوريش توي همان خانه اي كه زن اولت با زادورودش مي نشيند.پهلوي خودتان. -آنوقت فرق تو با برادرمان چيست؟مگر يادت رفته كه بچه خون دلي زن دوم برادر را از نجف به هن كشيدي و به كربلا بردي و به چه خجالتي او را بدست پدرش رساندي؟ و بعد چه كينه ها كه از اين قضيه به دل گرفتي؟ -ول كن جانم.اين حرف و سخن ها مال آدمهاي خيالاتي است.يا احساساتي.بايد مثل همه زندگي كرد.تا كي مي خواهي اداي مبارزه را در بياوري؟ پير شدي ديگر. خيلي احساساتي باشي در اين چهار صباح الباقي هم آب خوش از گلويت پايين نخواهد رفت. و اصلا نمي خواهي طلاق بدهي، نده.مثل پدرمان نگاهش دار.گفتم كه.مگر نشنيدي؟ -ده! مگر كور بودي يا كر كه وقتي سمنوپزان را مي نوشتيم صدايت درنيامد؟ و اصلا مگر يادت رفته كه سر همين قضيه من و ترا با هم از عالم مذهب اخراج كردند؟ آخر بگو ببينم فرق من وتو با برادر و پدر چيست؟ -خيلي ساده است.آنها آدمهاي ديگري بودند با زندگي ديگر.آنها هر دو روحاني بودند.نان ايمان مردم را مي خوردند.حافظ سنت بودند.وچون ددر نمي رفتند ناچار تجديد فراش مي كردند.مگر مي شود مرد بود و شصت سال آزگار با يك زن سر كرد؟ -يعني مي گويي اگر ددر بروي مساله حل مي شود؟ آخر خيلي ها هستند كه مذهبي هم نيستند و ددر هم مي روند و زنهاي طاق و جفت هم مي گيرند يا پشت سرهم زن عوض مي كنند.رسم روزگار همين است. -من هم يكي از آدمهاي روزگار .مگر چه فرقي با آنهاي ديگر دارم؟ -چرا خودت را به خريت مي زني؟اصلا درد تو همين است كه آنچه مي نويسي بيخ ريشت مي ماند.تو زندگي مي كني كه بنويسي.آنهاي ديگر بي هيچ قصدي فقط زندگي مي كنند.حتي بچه دار شدنشان به قصد نيست.حاكم بر حيات آنها غريزه است. نه زوركي غم خوردن.بهمين دليل تو نه ارضاي خاطر آنها را داري نه اطمينان خاطرشان را نه قدرت عملشان را .تو قدرت عمل را فقط براي صحنهء روي كاغذ گذاشته اي . -ببينم…نكند تو هم داري برمي گردي بهمان مزخرفات كه نوشته ها يعني بچه ها…؟داري خر مي شوي.حضرت! نوشته ها كه جان ندارند.كلمه را هر جور بگرداني مي گردد. اما بچه.بمحض اينكه هجده ساله شد توي رويت مي ايستد. -ما بارك اله.همين را مي خواستي بگويي.آخر گاهي مي بينيم دوربرت مي دارد كه نوشته اگر جان ندارد جان مي دهد و از اين مزخرفات…دست كم خودت اينرا بفهم . كه يا بايد زندگي كرد يا فكر.دوتائي با هم نمي شود. -پس چطور من و تو با هم و جلوي روي هم نشسته ايم؟ - اولا براي اينكه هميشه نفر سومي ميان ما وساطت مي كند. و بعد براي اينكه هنوز هيچكداممان از ميدان در نرفته ايم. …و همين جور.پس از آن خودكشي يك ماه آزگار اين دو شخص جلوي روي هم نشستند و بحث كردند و كردند ولي بيفايده. و در اين مدت همريش من سرتيپ شد. و بعد هم آخرين فصل كتاب عزاداري را با جلد قطور يك سنگ مرمر ظريف و خوش تراش روي قبر خواهر زن انداختيم و بعد من خودم تنها روانهء سفر شدم.دري به تخته خورده بود و پنج ماهه.و شروع از پاريس.ماه اول در پاريس معقول بودم و مطالعات فرهنگي و گزارشهاي مرتب و كتاب هاي تازه و حرف هاي تازه و ديگر اباطيل.اما به سويس كه رسيدم دختر مهماندار چنان زيبا بود كه پاي شخص اول لنگيد. و شخص دوم شد اختياردار كار تن. و افسارم را گرفت و كشيد به همانجاها كه هر لر دوغ نديده اي بايد سراغ گرفت.تنعم از آزادي پائين تنه اي.تنها تجربه اي كه ما شرقي ها در فرنگ از آزادي مي كنيم.پانزده روز در سويس بودم.سه روز آخرش زوريخ.كه يك مرتبه ياد آن اولدفردي افتادم با پيغمبرهايش و هميان گچي كمرش.گفتم سراغش را بگيرم.ولي پيداش نبود.همين جوري شد كه روز آخر رفتم سراغ يك طبيب ديگر.دكتر باوئر.ژني كولوگ! درست عين دوتا ورد. اما جوان بود و بگو و بخند.ديوارها خيلي زود ريخت. و باز تمناي نزول اجلال حضرات اسپرم و باز ميدان ميكروسكپي و باز همان يكي دو سه تا در هر دو ميدان.و بعد تحقيقات از حالات پدرم و مادرم و زنم و بعد معاينهء پايين تنه.و بعد درآمد كه: -مگر مسلمان نيستيد؟ گفتم چرا.گرچه خودش ديده بود.بعد يك مرتبه درآمد كه: -چرا يك زن جوان نمي گيري؟ كه اول داغ شدم و دستپاچه.بهواي سفت كردن كمرم رويم را برگرداندم و بخودم كه مسلط شدم گفتم: -يعني خيال مي كنيد فايده دارد؟ -اگر حالا يك درصد شانس داري با عوض كردن زن مي شود پنجاه درصد. -بهمين صراحت؟ -بهمين صراحت.و اصلا اگر بدانيد غربي ها چه حسرت شما را مي خورند. خيلي واقع بين بود.بله.واقعيت را خيلي خوب مي شناخت.حتي آب دهان خودش هم راه افتاده بود.خودماني تر كه شديم من داستان اولدفردي را برايش گفتم و پرسيدم پس چرا او آنجور گفت؟ -چه ميدانم.شايد چون زنت همراهت بود.راستي ميداني پارسال مرد. -عجب!…و بلند به خودم گفتم: نكند سق پائين تنهء ما سياه باشد؟يارو پرسيد: -چه مي گفتي؟ -طلب آمرزش مي كردم. و بعد تشكر به اضافهء يك اسكناس و بعد خداحافظي.حتي نسخه هم نمي خواستم.چه نسخه اي بهتر از آن كه داد؟ و بعد رفتم آلمان.در بن و كلن دست به عصا بودم.ارادتمندان زياد بودند و مدام با هم بوديم و خلاف شان حضرت شخص اول بود كه خودش را بندهء شخص دوم نشان بدهد.اما به هانور كه رسيديم باز شخص دوم همه كاره شد.برف و سرما بدجوري بود و يك شب چنان هواي نحسي شد كه هفده نفر را خفه كرد و همهء پيرپاتال ها را تپاندند اطاق ها و رختخواب ها سرد بود و من از كيسهء آب گرم بدم مي آمد.و رسما وسط خيابان دختر بلند كردم.در برلن فرصت تجربه هاي ديگر نبود.چون تجربهء پشت ديوار زنده تر بود كه بر صفحهء اعلام قيمت بورس بانك ها ملموس تر بود تا در تن تكه هاي نخراشيدهء سيمان ديوار باسيم هاي خاردار بر فرازش. و راهروهاي مترو كه مثل راهروهاي زندان خلوت بود و شهر كه پر از پيرها بود و خيابانها و پارك ها و ميدان ها كه هيچ علت وجودي نداشتند و به هامبورگ هم تا رسيديم پريديم.اما در آمستردام قضيه جدي شد.يعني شخص دوم كار دستمان داد.زني تازه از شوهر طلاق گرفته و تور اندازه و همسن و سال خودم.وخدمتكار به تمام معني.و لري دوغ نديده تر از من .هفت روز بسش نبود.دنبالن آمد لندن.ده روز هم آنجا.و برگشتن هم مرا كشيد به آمستردام.و دو روز از نو.و اگر بچه دار شدم؟…وكه خوب .معلوم است.مي گيرمت.و از اين حرف و سخن ها.و من به عمد نسخهء دكتر را بكار مي بستم.تا سفر تمام شد و برگشتم.و كاغذها و كاغذها و من مدام چشم براه.چشم براه خبر.خبر گويندهء…كه در ديار كفر كاشته بودم .يك ماه گذشت و دو ماه گذشت و سه ماه گذشت و خبري نشد.كاغذ مي آمد اما خبر نمي آمد.و كلافگي و سرخوردگي و بدتر از همه اينكه زنم نه تنها بو برده بود بلكه همه چيز را مي دانست.و كاغذها را وا مي رسيد و محيط خانه سه ماه تمام بدل شد به محيط اتاق بازپرسي.تاعاقبت درماندم.همهء قضايا را از سير تا پياز برايش گفتم و تصميم گرفتم بنشينم و مطلب را دست كم براي خودم حل كنم.وچه جور؟با نوشتن. و نوشتم و نوشتم تا رسيدم به آن قضيهء آخر صف بودن و نقطهء ختام و ديگر اباطيل…كه يك مرتبه جا خوردم.خوب.ببينم مگر اين ديگران با تخم و تركه هاشان چه چيز را به چه چيز وصل مي كنند؟كاروانسراي وسط كدام راهند؟ يا پلي سر كدام دره؟ يا پيوند دهندهء كجاي خط به كجايش؟و اصلا كدام خط؟بله.دور از شهيد نمايي و خود نمايي. و همچنين دور از جوازي براي نمايش يك عقده. در وهلهء اول يك پسر يعني رابطه اي ميان پدري با نوه اي.رابطهء خون و نسل. و نيز نقل كنندهء فرهنگ و آداب و از اين خزعبلات.يعني دوام خلقت.چيزي كه حتي دهن كجي بردارنيست.به عظمت خود خلقت.عين مدار خلق و نشور. و البته كه چنين عظمتي بي درزتر و پرتر از آن است كه به علت عقيم بودن تو ككش بگزد.روزي ميليونها نفر مي زايند و همينقدرها كمتر مي ميرند. و جمعيت دنيا دارد از سه مليارد هم مي گذرد و در چين و هند سقط جنين را تشويق هم ميكنند و ديگر اخبار وحشت زا و آن حقه بازي هاي مالتوس براي اداره كردن خلايق كه بله قحطي آينده و تنگ شدن جا روي كرهء زمين و ديگر اباطيل…به اين صورت ما دو نفر هم كه نباشيم دنيا مي گردد با خلقش و آدمهايش و مذهب ها و حكومت ها و سياست ها.مثلا اگر پدر من بجاي سه پسر دو تا مي داشت چه مي شد؟ واقعا چه چيزي از دنيا كم مي شد؟ واقع بين كه باشيم در قدم اول مادرم يك شكم كمتر زاييده بود و بهمين اندازه شيرهء جانش را كمتر حرام كرده بود و حالا سر شصت و چند سالگي اين جور بدل به يك كيسهء استخوان نشده بود.با آسم و شب بيداري و چشمي كه مردهء خواندن يك سورهء قرآن است. و بعد؟ بعد نانخور پدرم كمتر مي شد.و بهتر مي توانست فقر ناشي از آن كله خري زمان داور را تحمل كند.همان كله خري كه وادارش كرد محضر شرع را ببندد و تمبر دولتي را به عنوان زينت المجالس هر سند معامله و عقدي نپذيرد.و بعد؟ همهء كلاسهاي همهء مدارسي كه چون پلكاني مرا از شش سالگي به چهل سالگي رسانده اند به اندازهء يك نفر خلوت تر مي بود. و اين خلوت تر بودن كلاسها تا تو در لباس شاگردي بودي چه بهتر براي ديگران. و وقتي هم كه با اهن و تلپ يك معلم به كلاس رفتي-اگر نمي رفتي چه مي شد؟ حساب كرده ام. جمعا به اندازهء پنج هزار ساعت دستگاه فرهنگ مملكت بي معلم مي ماند.دور از خود نمايي و شهيدنمايي اين تنها لطمه اي است كه نبود من به دستگاه اجتماع مي زد و تازه چه لطمه اي؟ خود من در طول مدت همهء اين سالها و درسها و كلاسها جاي خالي بيش از پانصد معلم را باز دقيق حساب كرده ام. و با واقع بيني-به چشم خودم ديده ام.به اين طريق من هم كه نبودم پانصد تا مي شد پانصد و يكي.و اين در قبال نسبت هاي نجومي واقعيت چيزي است در حكم يك ميليونيم صفر.پس اينجاي قضيه چندان در بند تو نيست.رودخانه اي است دور از بوتهء عقيم تن من و مي رود. امري است وراي من.و حكم كننده.آمر.و اين منم كه مامورم. و اصلا نكند اين غم تخم و تركه نيز خود نوعي احساس قصور در تكليف است؟قصور در اجراي امر آمر؟بهر صورت اين رود مي رود.بي اعتنا به هزاران جوئي كه از آن هرز مي رود يا به مرداب يا در كويري مي خشكد.پس زياد به لغات قلمبه نگريز.كه آخر جاده و لب پرتگاه و نقطهء ختام.اينها لوس بازي است.از واقعيت دور نشو.بيا نزديك تر.نزديك به خودت.بله.به اين بوتهء عقيم.به اين ميدان ميكروسكوپي. و ببين كه بحث فقط بر سر دوام خودخواهي تو است.اين تويي كه الان هست و بايد پس از شصت هفتاد سال بميرد كه چهل و چند سالش را گذرانده و به اين مرگ راضي نيست. اين بوته كه نه باري مي دهد و نه گلي بر سر دارد و فقط ريشه اي دارد در خاكي.و گمان كرده است كه بهيچ بادي از جا نمي جنبد .خيلي ساده.اين تو مي خواهد خودش را در تن فرزندش يا فرزندانش شما كند و شصت سال ديگر يا پنجاه سال ديگر –يا نه-چهل سال ديگر.بپايد.و بعد يك بوتهء ديگر و يكي ديگر…و حالا بوته ها. و كمي نزديگ تر برود و كمي نزديك تر بخاك مرطوب كناره اش. و اينك آب. و بعد درختي و ريشه اي قرص و سري بفلك…مگر نه اينكه سلسله نسب ها را شجره نامه مي گويندو بشكل درخت مي كشند؟..مي بيني كه همين هاست.و آنوقت تازه كه چه؟ مگر نمي بيني كه حوزهء وجودي تو حوزهء سيل ها است و زلزله ها؟ و ريشه بركن و نيستي آور. و سال ديگر بر نطع گستردهء سيل جسد هزاران آدميزاد شناور است.چه رسد به درخت ها.و در آن سفر ديدي كه دهكده ها درست همچون لانه هاي زنبور بودند لگد مال شده و دريده .لاشه درخت ها همچون چوب جارويي كه بچه اي به جستجوي زنبورها به لانه فرو كرده؟…و اصلا از اين شاعر بازيها درگذر.ببين سه نسل كه گذشت چه چيزي از وجود جد و امجد در تن نوه و نبيره مي ماند؟مگر تو خودت، از جدت چه مي داني ؟حتي او را نديده اي.يعني وقتي تو بدنيا آمدي جا براي او تنگ شده.تو فقط پدرت را ديده اي. و اولي ترين كسي كه چيزها ازو در تن داشته باشي. و در ذهن.و راستي از پدر در تو چه ها هست؟در اين شك نيست كه هست.اما مگر تو عكس برگردان يك پدري؟ تركيب مغز و خون وشباهت صورت و اخلاق وآن تندخوئي ها وآن زودجوشي و آن كله خريها همه بجاي خود. تو اگر هم اينطور نبودي جور ديگري بودي.عين شباهت پدري ديگر با فرزندي ديگر.اما بگو ببينم بازاي بشريت چه در تو هست كه در پدرت نبود يا چه ها در او بود كه در تو نيست؟وجوه تشابه را رها كن.وجوه امتياز را ببين.اگر هم تشابه مي بود كه لازم نبود تو از مادر بزايي.پدرت بجاي تو هشتاد سال پيش از مادري ديگر زاده بود.عبث كه نيست اين دوام خلقت و اين تكرار تولدها.هر تولدي دنيايي است.عين ستاره اي.تو وراي پدرت زاده اي.او زاد و مرد.ستاره اش از آسمان افتاد.اما تو هنوز نمرده اي.و ستاره ات هنوز كورسو مي زند.درست است كه از پدر چيزها در تو است ولي ببينم آيا تو فقط گوري هستي بر پدري؟يادت هست كه اين گور پدر جاي ديگر است و تو خود سنگش را دادي كندند و برادرت به كنجكاوي يا بقصد تبرك يا به لمس نزديكتري از مرگ و آخرت و آن عوالم ديگر…پيش از پدر رفت تويش خوابيد و زمزمه پيچيد ميان مريدان…يادت نيست؟بله.مثل اينكه بايد بروم سراغ پدرم.گرچه زنده كه بود براي حل مشكلاتم از او مي گريختم.بله.بترتيب تاريخي. فصل 6 قديمي ها راست گفته اند كه اگر دلتان گرفت برويد سراغ اموات .ولي اين فقط سراغ اموات رفتن بوده است يا گذري به سنت ملموس؟ و به گذشتهء موجود؟ و به اجداد و ابديت در خاك؟ و خود را با همهء غمهاي گذرا و حقير در قبال آنهمه هيچي كوچك ديدن؟ و فراموش كردن؟...من نمي دانم پس ژاپني ها چه ميكنند يا هندوها يا همهء آنهايي كه بگذشته از راه گورستان نمي روند! شايد بهمين دليل است كه ژاپني ها هاراكيري مي كنند؟ يا زردشتي ها هنوز در يزد و كرمان به رسم عهد بوق اموات را در برجهاي خاموشي مي گذارند يا شايد هندوها كه به نسخ معتقدندو...رها كنم اين پرت و پلاها را.به هر صورت رفتم.سراغ پدرم.با مادرم و يكي از خواهرها و دو سه تا از خواهر زاده ها. قبرستان بزرگ بود با تك و توك درختش و فراوان آهني.هريك بر سر قبري كاشته . و به شاخهء سيمي آنها چراغي همچون ميوهء هميشه بهار شب قبر، براي سر سفرهء آخرت.و تك و توك عكسي آفتاب خورده به سينهء تيرها و با چه حسرتي! نكند تو هم الان چنين قيافه اي را داشته باشي! و سنگ قبرها پر از وفدت علي الكريم بغير زاد من الحسنات...و الخ. و راستي چندتا از اين همه مرده معني اين شعر را مي دانسته اند تا بتوانند جواب من ربك را درست داده باشند. به هر صورت تمريني از عربي داني براي آن شب؟و جوي آب جداكنندهء صحن عمومي قبرستان از اشرافيت اموات.از مقبره هاي خانوادگي.خانوادگي؟بله.عينا.حتي با اعلانشان بر سر درها. به خط خوش و بر كاشي كه آرامگاه ابدي خاندان فلان...چيزي كف دست كليد دار گذاشتم كه چون گربه اي سر سفرهء زيارت اهل قبور هميشه حاضر است و آهاه درست ميان خانواده.آن وسط پدر.و سنگ قبرش همان كه خودم دادم نوشتند و تراشيدند.بي شعر.و فقط با همان هوالحي الذي لايموتش و اسم و عنوان و تاريخ ولادتي و وفاتي.مرمر زرد سبزي زننده.سنگ هنوز مي درخشيد و رگه هاي سفيد و صورتي در آن مشخص بود و كلمات مشكي برجسته و خوانا.ديدم خيلي مي خواهد تا گذشت زمان اثزش را بكند:خوب پدر .مي بيني كه عجله اي نيست.در احتياج تو به نوه داشتن. وانگهي برادرزاده كه هست...و آن طرف تر بالاي سرش خواهرم خوابيده.كه به سرطان رفت. و آن طرف تر خاله.آنكه كر بود.و آن طرف تر هم پاي ديوار زن دومش.زن دوم پدر را مي گويم.كه از پيش رفت تا خانه را آب و جارو كند.بله.عين خانه مان.همه دور هم.و با همان شلوغي ها.و رفت و آمد.مادرم نشسته سر قبر وسطي و شانه هايش زير چادر مي لرزد. و خواهرم پهلوي دستش دارد قرآن مي خواند.بزمزمه اي.بي صدا.آخر بابا خوابيده. و خواهر ديگرمان او هم از سر و صدا خوشش نمي آمد.درست مثل من.آخر او هم بي تخم و تركه مانده بود.و خواهر زاده ها هم هستند.همانها كه هفتهء پيش برده بودمشان به گشت و گذار روي درياچهء سد كرج. و چه كشفي كرده بودند.اينجا هم دارند كشف مي كنند.همانجور كنجكاو و جوينده.از اين قبر به آن ديگري سر مي كشند .به كشف ديگري به تجربهء تازه اي از عالم مرگ براي زندگي.از عالم اموات براي دنيا.يعني از آن خانه به اين خانه.به سلام و احوالپرسي.يعني فاتحه.و لا اله الا الله گرمازده و بي حالي از مرده شورخانه بلند است و سوت تيز و كشداري از ايستگاه راه آهن.وسائل صوتي تعادل صحنه.دنيا و آخرت.يا چاوش هاي آخرت و دنيا.و كدام آخرت؟ و كدام دنيا؟ مگر همين مقبرهء خانوادگي مرز دنيا و آخرت نيست؟اينكه عين خانهء ماست.عين دنياي مادرم و خواهرم و خواهر زاده ها و اين همهء خلايق.پس چه دعوت بيهوده اي از دو سو؟ در اين راه نيازي به هيچ چاووشي نيست.و اصلا راهي نيست و سفري نيست.دنيا عين آخرت و آخرت عين دنيا...و راستي اين مادر به كدام يك از اين دو دنيا متعلق است؟ اين يك كيسه استخوان چادرپوش كه اگر كمي بلندتر گريه كند،صدا بجاي از حلقش،از استخوانش درمي آيد .آيا اين همان زني است كه پنجاه و خرده اي سال با اينكه زير خاك است بسر برده؟ و آن ديگري را زاييده؟ و مرا و آن خواهر قرآن بدست را؟ ديگر نه خوراكي دارد و نه خوابي.عين بابا.بابا هم الان يك كيسه استخوان بيشتر نيست.فقط كيسه ها با هم فرق دارند.يكي سياه يكي سفيد.ميداني پدر؟ شبها همانجور گرفتار آسم است.هيچكاريش هم نمي شود كرد.يعني تو هم كه رفتي فرقي نكرد.سرش هنوز آرزوي يك بالين را دارد . و بعد.ميداني كه من هنوز...برايت كه گفتم.شمس هم كه هنوز زن نگرفته.باز گلي به جمال آن برادر كه همين يكي يكدانه اش باقي مانده.راستي ميداني پدر؟بچه دومشان هم آمد.باز هم پسر.نوهء دوم پسري تو.خوشحال نيستي؟ مي بيني كه چراغت كور نمانده.شبهاي روضه همچنان برقرار است.نگذاشتيم در خانه ات بسته شود.هنوز هم ميرزاي آهنگر مي آيد پاي سماور و محمود طبق كش خدمت مي كند.عينا.انگار نه انگار كه تو رفته اي.فقط از دم در بلندت كرده اند و گذاشته اند روي سر بخاري.پشت قاب عكس.و چه جوان. و چه ساكت! و چه بالابلند و رنگي.همان شمايل كه قدير نقاش ازت كشيده بود.يادت هست؟ تپانده بوديمش توي صندوقخانه و يك روز من كشف كردم كه ميخ زير زانويت را سوراخ كرده. و بچه زحمتي برايت وصله اش كردم.گرچه نبايد يادت باشد.من كه به تو بروز ندادم... قرآن را بستم و از پنجره نگاهي به بيرون انداختم.مردها و زنها يكهو سر يك قبر كپه مي شدند. و انگشت ها به سنگ و سرها پايين.مدتي مي ماندند و بعد تك تك بر مي خاستند.به نسبت جراتي كه داشتند يا به نسبت ارثي كه برده بودند-يعني بستگي با صاحب قبر.يعني به نسبت نزديكي به آخرت.مگر نه؟ و از تعدادشان وجنسيتشان مي شد فهميد كه صاحب قبر كيست.پدر است يا مادراست يا خواهر و برادر يا شوهر و عمه و خاله. و زني تنها بر سر قبر آنطرف نهر چنان ضجه مي زد كه انگار شوهرش داماد بوده و از توي حجله يكسر آمده اينجا.اما نه. بچهء زنك دورش مي پلكيد.خوب چه مانعي دارد.مگر همه مثل تو عقيم اند؟ از توي حجله هم مي شود رفت به عالم آخرت و حجله هم داشت.مي بيني كه در گورستان هم خودت را رها نمي كني .احمق! و زنك؟ خودش يك كپهء سياهي .عين مادرم. و دمرو سر قبر افتاده.و صدايش؟ چقدرشبيه صداي خواهرم.راستي مادر يادت هست كه روي سينهء خواهرم سرب داغ كرده گذاشتيد؟ هان؟ همان از توي حجله نمي دانم چه دردي گرفته بود كه آخر سرطان شد.و درمان ها و دكترها.به هووداري راضي شد اما به عمل نشد.آخر شوهر او هم بچه مي خواست.عين من.مسخره نيست؟و خواهرم عجب سرتق بود.باز هم عين من.نمي خواست دست مرد غريبه به تنش برسد .با مچهاي مودار.و لابد موهاي سفيد.كه از زير ساقهء دستكش بيرون زده.گرچه طبيب او پير نبود. البته من توي مطب ديدمش نه پاي تخت عمل.مچ دستش با يك دكمهء نقره بسته بود و رويش نقش سكه هاي هخامنشي .بخود من گفت اگر پستانش را برداريم دو سه سالي مهلت دارد .درست همينطور.و براي خواهرم ؟ مثل اينكه گفته باشد اگر چادرش را برداريم .هر دو يكسان بود.يارو ابته به فارسي نگفت.نه براي اينكه قصابي قضيه را پوشانده باشد.بلكه مثلا تا مريض را نترساند.ترس!خواهركم خودش خواسته بود سرب داغ كرده بگذارند.گفته بود دلم مي خواهد آتش جهنم را هم توي دنيا ببينم.آخر همه چيز ديگرش را ديده بود.تجربه كرده بود.ولي هرچه كرديم براي عمل حاضر به تجربه نشد كه نشد.عجب سرتق بود.كه مگر چه خيري از اين زندگي برده ام؟ با اين قرمساق...اصطلاح خودش بود.هيچوقت اسم شوهرش را به زبان نمي آورد . يا ضمير سوم شخص به كار مي برد يا يكي از اين فحش ها.و...بچه نداريم تا پايش بنشينم...و راست گفته بود ميداني مادر چطور شد كه من در رفتم؟يعني رفتم سفر؟يادت هست؟آخر من كه كف دستم را بو نكرده بودم.دكتر گفته بود كه تا مغز استخوانهايش پوك مي شود .گفته بود به كوچكترين ضربه اي يك هو ساق پايش مي شكند و لگن خاصره اش. بهمين وقاحت.ميداني يعني چه مادر؟ يعني گردويي از درون پوسيده . و پوستي كه حتي ضخامت نازك ترين پوست گردو را هم نداشت...و آنوقت چه پوستي!؟زنم ميگفت عين مرمر.صاف و نرم.يا برگ گل.يادت هست مادر؟ تو خودت برايم تعريف كردي كه به كمك خاله و خواهرهاي ديگر سرب داغ كرده گذاشته بوديد روي سينه اش... خبرش را بعدها به من داده بودند. سرب را گذاشته بودند توي اجاق آب شده بود و كف اجاق وارفته بود بعد آتش را پس زده بودند و سرخي فلز كه پريده بود تكه سرب پهن و ناصاف و سوراخ سوراخ را گذاشته بودند روي پستانش...عجب!من حالا مي فهمم!بله حالا.كه چرا هر وقت اسم بچه مي آيد من ياد خواهرم مي افتم و سرطانش و سرب داغ كردهء روي سينه اش و بوي گوشت... قرآن را توي جلد كهنه اش گذاشتم و پا شدم و : -مادر نمي رويم؟ بد هوايي است.مي ترسم نفست باز تنگ بشود. -برويم ننه سري هم به عمقزي گل بته بزنيم.ديرت كه نمي شود؟ نه مادر.من ديگر آزاد شدم.برويم.و راه افتاديم.نفر آخر من.در مقبره را بستم.يعني در خانه را. و خداحافظ پدر. و ممنون. مي داني كه من هيچوقت از تو تشكر نكرده ام...اما حالا از ته قلب ممنونم.اگر تو خواهرمان را همين جا نخوابانده بودي...اما تا يادم نرفته.اينرا هم بدان كه من سنگ قبر تو نيستم.يادت هست كه مي گفتي دنيا دار بده بستان است؟ و رفتيم.آن وسط قبرستان.زير سايهء هيچ درختي و در پناه هيچ تيرك چراغي.قبري بي نام ونشان كه نه .با سنگي كوچك.و عجب پاخورده و سابيده! دو سال ديگر حتي تو هم نمي تواني خطش را بخواني .ببينم مادر ،قبرها را چند ساله پا مي گيرند؟سي ساله؟ پس چيزي نبايد مانده باشد.بله من دوازده ساله بودم كه مرد.سربند بي حجابي.پس موعدش هم گذشته يا دارد مي گذرد.بعد يك جسد ديگر و يك سنگ ديگر با اسمي و تاريخي ديگر .راستي او هم بچه نداشت.حتي شوهر نكرده بود.تنها همين سنگ قبر را داشت.يعني دارد.دارد؟ بله ديگر.چرا. خاطره اي هم در ذهن من و ده بيست تايي از بچه هاي آن دوره.كه حالا هر كدام پدري هستند يا قاضي دادگاهي يا سرهنگي .خاطرهء ديگري هم در دو سه تا از قصه هايي كه من وقتي بچه بودم از او شنيده بودم و وقتي بچه تر شدم نوشتم. و آنوقت خود اين عمقزي.با روبنده اش و قدكوتاهش و چاقچورهايش.گالش روسي اش.هفته اي يك روز خانهء ما بود روزهاي ديگر خانهء ديگر اقوام. خانهء ما همان روزي مي آمد كه شبش روضه داشتيم.مي آمد و تا فردا صبح مي ماند.روضه را هم گوش مي داد و بعد براي ما قصه ها قصه مي گفت.وچه قصه ها!سبز پري زرد پري.شب هاي روضه شام دير مي شد و اگر عمقزي نبود ما خوابمان مي برد .واين قضايا بود تا بي حجابي شروع شد.و عمقزي با روبنده و چاقچور، و با پايي كه به خانه بند نمي شد!و مي دانيد چرا بهش گل بته مي گفتيم؟چون روي دستهء راست روبنده اش يك گل و بته انداخته بود .سبز و قرمز.با نخ ابريشم. و چه دور و پرش مي ريختيم.عين خواهرم كه ميان بچه ها آب نبات پخش مي كرد. و چنين زني پاگير شد.پاگير اطاق اجاره ايش.سه ماه بيشتر دوام نياورد.زد بكله اش.قوم و خويش ها جمع شدند دكتر بردند بالاي سرش.و سه چهار ماهي پرستاري و مواظبت. و هر روز آش و شله اي از يك خانه.تا عاقبت همه خسته شدند و صاحب خانه سپردش به تيمارستان.و حالا اين قبرش.خوب عمقزي.تو هم بچه نداشتي.راستي تو با اين قضيه چه مي كردي؟آيا مثل من بوق و كرنا مي زدي؟ يا خيال مي كردي قصه هايت بچه هايت بودند؟ تصديق مي كنم كه در تن آن قصه ها دوام بيشتري داشتي تا در تن اين سنگ سابيده كه سه چهار سال ديگر پاميگيرندش.مي بيني كه.و اينك من.يكي از شنوندگان قصه هاي تو.اصلا بگذار قصه اي بگويم.حالا كه دهان قصه گوي ترا بسته اند .مي شنوي؟بله .پدري است و پسري و نوه اي .يعني من و بابام و جدم.اين آخري در قبرستان مسجد ماشاءاله.مشت خاكي در يك گوشهء اين سفرهء سنت و اجداد و ابديت.پسر در قبرستان قم.همين بيخ گوش تو.و هنوز نپوسيده.بلكه يك كيسه استخوان.و نوه دلش تنگ است و آمده سراغ اموات.يعني پناه آورده به گذشته و سنت و ابديت.يعني به اين هيچي كه تو در آني.آمده تا خود را در اين هيچ فراموش كند.اما اين نسخه هيچ افاقه اي نكرده.عين نسخهء نطفهء تخم مرغ.يادت هست؟ و اين خود بدجوري بيخ ريش اين نوه مانده.راستش چون اين سفرهء خاكي بد جوري بي نور است.تو تا سه چهار سال ديگر حتي سنگي بر گوري هم نخواهي بود.اما پدرم هنوز فرصت دارد.هم سنگي دارد بر گوري و هم نوه ها دارد و پسرها. و در خانه اش هم هنوز باز است.اما اين نوهء پناه آورده به گذشتگان چنان از اين گذشته و آن آينده بيزار است كه نگو ...نميداني چقدر خوش است عمقزي، از اينكه عاقبت اين زنجير گذشته و آينده را از يك جايي خواهد گسست.اين زنجير را كه از ته جنگل هاي بدويت تا بلبشوي تمدن آخر كوچهء فردوسي تجريش آمده.آن بچه اي كه شنونده ء قصه هاي تو بود با خود تو بگور رفت. و امروز من آن آدم ابترم كه پس از مرگم هيچ تنابنده اي را بجا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و براي فرار از غم آينده به اين هيچ گسترده ء شما پناه بياورد.پناه بياورد به اين گذشتگان و اين ابديت در هيچ و اين سنت در خاك كه تويي و پدرم و همهء اجداد و همهء تاريخ.من اگر بداني چقدر خوشحالم كه آخرين سنگ مزار در گذشتگان خويشم.من اگر شده در يك جا و به اندازهء يك تن تنها نقطه ي ختام سنتم.نفس نفي آينده اي هستم كه بايد در بند اين گذشته مي ماند.مي فهمي عمقزي؟اينها را.دلم نيامد به پدرم بگويم.ولي تو بدان. و راستي ميداني چرا؟ تا دست كم اين دلخوشي برايم بماندكه اگر شده به اندازهء يك تن تنها در اين دنيا اختياري هست و آزادي اي . و اين زنجير ظاهرا بهم پيوسته كه برگردهء بردباري خلايق از بدو خلق تا انتهاي نشور هيچي را به هيچي مي پي |