2002 11 03 Samad-behrangi Archive

HomeIranStorySamad Behrangi



دو گربه روي ديوار

يكي از شبهاي تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاريك تاريك بود. نصف شب بود. سوسكها آواز مي خواندند. صداي ديگري نبود. گربه ي سياهي از آن طرف ديوار مي آمد. سرش را پايين انداخته بود، بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.
گربه ي سفيدي هم از اين طرف ديوار مي آمد. سرش را پايين انداخته بود، بو مي كشيد و سلانه سلانه مي آمد.
اينها آمدند و آمدند، و درست وسط ديوار كله هاشان خورد به هم. هر يكي يك « پيف ‏ف!..» كرد و يك وجب عقب پريد. بعد نشستند و به هم زل زدند. فاصله شان دو وجب بيشتر نبود. دل هردوشان « تاپ تاپ» مي زد. لحظه اي همين جوري نشستند. چيزي نگفتند. لنديدند و نگاه كردند. آخرش گربه ي سياه جلو خزيد. گربه ي سفيد تكاني خورد و تند گفت: مياوو!.. جلو نيا!..
گربه ي سياه محل نگذاشت. باز جلو خزيد. زير لب لند لند مي كردند. فاصله شان يك وجب شده بود. گربه ي سياه باز هم جلوتر مي خزيد. گربه ي سفيد ديگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربه ي سياه، زد و گوشش را پاره كرد. بعد جيغ زد: مياوو!.. پيف ف!.. احمق نگفتم نيا جلو؟..
گربه ي سياه هم به نوبه ي خود فرياد كرد: پاف ف!..
اما او نتوانست حريفش را زخمي كند. خيلي خشمگين شد. كمي عقب كشيد و سرپا گفت: مياوو!.. راه بده من بروم. اگرنه هر چه ديدي از چشم خودت ديدي!
گربه ي سفيد قاه قاه خنديد، سبيلهايش را ليسيد و گفت: چه حرفهاي خنده داري بلدي تو! راه بدهم بروي؟ اگر راه دادن كار خوبي است، چرا خودت راه نمي دهي من بروم آن سر ديوار؟
گربه ي سياه گفت: گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بيا و هر گوري مي خواهي برو.
گربه ي سفيد بلندتر خنديد و گفت: اين دفعه اگر حرفم را گوش نكني، يك لقمه ات خواهم كرد.
گربه ي سياه عصباني شد و يكهو فرياد زد: ميااوو!.. برگرد برو پشت بام! راه بده من بروم! موش مردني!..
گربه ي سفيد به رگ غيرتش برخورد. خنده اش را بريد. صدايش مي لرزيد. فريادي از ته گلو برآورد:‌مياووو!.. گفتي موش؟.. احمق!.. پيف ف!.. بگير!.. پيف ف ف!..
باز پنجولش را طرف گربه ي سياه انداخت. گربه ي سياه اين دفعه جاخالي كرد و زد بيني او را پاره كرد. خون راه افتاد. حالا ديگر نمي شد جلو گربه ي سفيد را گرفت. پشتش را خم كرد. موهاش سيخ شد. طوري سر و صدا راه انداخت كه سوسكها صداشان را بريدند و سراپا گوش شدند.
يك گل سرخ كه داشت باز مي شد، نيمه كاره ماند. ستاره ي درشتي در آسمان افتاد.
گربه ي سفيد با خشم زيادي گفت: مياوو!.. مگر نشنيدي كه گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟.. موش سياه مردني!..
اكنون نوبت گربه ي سياه بود كه بخندد. خنديد و گفت: اولش كه موش بيشتر سفيد مي شود تا سياه. پس موش خودتي. دومش اين كه زياد هم سر و صدا راه نينداز كه آدمها بيدار مي شوند و مي آيند هر دوتامان را كتك مي زنند. من خودم از سر و صدا نمي ترسم و عقب گرد هم نمي كنم. همين جا مي نشينم كه حوصله ات سر برود و برگردي بروي پي كارت. گربه ي سفيد كمي آرام شد و گفت: من حوصله ام سر برود؟ دلم مي خواهد ظهري تو آشپزخانه ي حسن كله پز بودي و مي ديدي كه چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانه ي موش.
گربه ي سياه ديگر سخني نگفت. آرام نشسته بود و نگاه مي كرد. گربه ي سفيد هم نشست و چيزي نگفت. صداي گريه ي بچه اي شنيده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صداي سوسكها بود و خش و خش گل سرخ كه داشت باز مي شد. دو دقيقه گربه ها تو چشم هم زل زدند هيچيك از رو نرفت. اما معلوم بود كه صبرشان تمام شده است. هر يك مي خواست كه ديگري شروع به حرف زدن كند.
ناگهان گربه ي سفيد گفت: من راه حلي پيدا كردم.
گربه ي سياه گفت: چه راهي؟
گربه ي سفيد گفت: من كار واجبي دارم. خيلي خيلي واجب. تو برگرد برو آخر ديوار، من بيايم رد بشوم بعد تو برو.
گربه ي سياه خنده اش گرفت و گفت: عجب راهي پيدا كردي! من خود كاري دارم بسيار واجب و بسيار فوري. نيم ثانيه هم نمي توانم معطل كنم.
گربه ي سفيد پكر شد و گفت: باز كه تو رفتي نسازي! گفتم كار واجبي دارم، قبول كن و از سر راهم دور شو!..
گربه ي سياه بلندتر از او گفت: مياوو! مگر تو چي مني كه امر مي كني؟ حرف دهنت را بفهم!..
گربه ي سفيد لنديد، پا شد و داد زد: مياوو!.. من حرف دهنم را خوب مي فهمم. تو اصلا گربه ي لجي هستي. من بايد بروم خانه ي حسن كله پز. آنجا بوي كله پاچه شنيده ام. حالا باز نفهميدي چه كار واجبي دارم؟
گربه ي سياه لنديد و گفت: مياوو!.. تو فكر مي كني من روي ديوارهاي مردم ول مي گردم؟ من هم آن طرفها بوي قرمه سبزي شنيده ام و خيلي هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بايستي، همچو مي زنم كه بيفتي پايين و مخت داغون بشود.
گربه ي سفيد نتوانست جلو خود را بگيرد و داد زد: مياوو!.. احمق برو كنار!.. پيف ف!.. بگير!..
و يكهو با ناخنهايش موي سر گربه ي سياه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع كردند به « پيف پيف» و افتادند به جان هم و بد و بيراه بر سر و روي هم ريختند.
گربه ها سرگرم دعوا بودند كه كسي از پاي ديوار آب سردي روشان پاشيد. هر دو دستپاچه شدند. تندي برگشتند و فرار كردند.
هر كدام از راهي كه آمده بود فرار كرد و پشت سر هم نگاه نكرد.












پيرزن و جوجه ي طلايي اش

پيرزني بود كه در دار دنيا كسي را نداشت غير از جوجه ي طلايي اش. اين جوجه را هم يك شب توي خواب پيدا كرده بود. پيرزن روشور درست مي كرد و مي برد سر حمامها مي فروخت. جوجه طلايي هم در آلونك پيرزن و توي حياط كوچكش دنبال مورچه ها و عنكبوت ها مي گشت. از دولت سر جوجه طلايي هيچ مورچه اي جرئت نداشت قدم به خانه ي پيرزن بگذارد. حتي مورچه سواره هاي چابك و درشت. جوجه طلايي مورچه ها را خوب و بد نمي كرد. هم جورشان را نك مي زد مي خورد. از پس گربه هاي فضول هم برمي آمد كه همه جا سر مي كشند و به خاطر يك تكه گوشت همه چيز را به هم مي زنند.
حياط پيرزن درخت گردوي پرشاخ و برگي هم داشت. فصل گردو كه مي رسيد، كيف جوجه طلايي كوك مي شد. باد مي زد گردوها مي افتاد، جوجه مي شكست و مي خورد.
عنكبوتي هم از تنهايي و پيري پيرزن استفاده كرده توي رف، پشت بطريهاي خالي تور بافته دام گسترده بود و تخم مي گذاشت. پيرزن روزگاري توي اين بطريها سركه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر مي كرد و از فروش آنها زندگيش را درمي آورد. اما حالا ديگر فقط روشور درست مي كرد. بطريهاي رنگارنگش خالي افتاده بود.
عنكبوت دلش از جوجه طلايي قرص نبود. هميشه فكري بود كه آخرش روزي گرفتار منقار جوجه طلايي خواهد شد. بخصوص كه چند دفعه جوجه او را لبه ي رف ديده بود و تهديدش كرده بود كه آخر يك لقمه ي چپش خواهد كرد. چند تا از بچه هاي عنكبوت را هم خورده بود. از طرف ديگر جوجه طلايي مورچه هاي زرد و ريزه ي خانه را ريشه كن كرده بود كه هميشه به بوي خرده ريزي كه پيرزن توي رف مي انداخت، گذرشان از پشت بطريهاي خالي مي افتاد و براي عنكبوت شكار خوبي به حساب مي آمدند.
شبي عنكبوت به خواب پيرزن آمد و بش گفت: اي پيرزن بيچاره، هيچ مي داني جوجه ي پررو مال و ثروت ترا چطور حرام مي كند؟
پيرزن گفت: خفه شو! جوجه طلايي من اينقدر ناز و مهربان است كه هرگز چنين كاري نمي كند.
عنكبوت گفت: پس خبر نداري. تو مثل كبكها سرت را توي برف مي كني و خيالهاي خام مي كني.
پيرزن بي تاب شد و گفت: راستش را بگو ببينم منظورت چيست؟
عنكبوت گفت: فايده اش چيست؟ قر و غمزه ي جوجه طلايي چشمهات را چنان كور كرده كه حرف مرا باور نخواهي كرد.
پيرزن با بي تابي گفت: اگر دليل حسابي داشته باشي كه جوجه طلايي مال مرا حرام مي كند، چنان بلايي سرش مي آورم كه حتي مورچه ها به حالش گريه كنند.
عنكبوت كه ديد پيرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش كن بگويم. اي پيرزن بيچاره، تو جان مي كني و روشور درست مي كني و منت اين و آن را مي كشي مي گذارند روشورهات را مي بري سر حمامهاشان مي فروشي و يك لقمه نان در مي آوري كه شكمت را سير كني، و اين جوجه ي پررو و شكمو هيچ عين خيالش نيست كه از آن همه گردو چيزي هم براي تو كنار بگذارد كه بفروشيشان و دستكم يكي دو روز راحت زندگي كني و شام و ناهار راست راستي بخوري. حالا باور كردي كه جوجه طلايي مالت را حرام مي كند؟
پيرزن با خشم و تندي از خواب پريد و براي جوجه طلايي خط و نشان كشيد. صبح براي روشور فروختن نرفت. نشست توي آلونكش و چشم دوخت به حياط، به جوجه طلايي كه خيلي وقت بود بيدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا مي كرد.
جوجه طلايي آمد پاي درخت گردو، بش گفت: رفيق درخت، يكي دو تا بينداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو يكي از شاخه هاش را تكان داد. چند تا گردوي رسيده افتاد به زمين. جوجه طلايي خواست بدود طرف گردوها، داد پيرزن بلند شد: آهاي جوجه ي زردنبو، دست بشان نزن! ديگر حق نداري گردوهاي مرا بشكني بخوري.
جوجه طلايي با تعجب پيرزن را نگاه كرد ديد انگار اين يك پيرزن ديگري است: آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين را نديد. چيزي نگفت. ساكت ايستاد. پيرزن نزديك به او شد و با لگد آن طرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توي جيبش.
جوجه طلايي آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز يكجوري شده اي. انگار شيطان تو جلدت رفته.
پيرزن گفت: خفه شو!.. روت خيلي زياد شده. يك دفعه گفتم كه حق نداري گردوهاي مرا بخوري. مي خواهم بفروشمشان.
جوجه طلايي سرش را پايين انداخت، رفت نشست پاي درخت. پيرزن رفت توي آلونك. كمكي گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفيق درخت، يكي دو تاي ديگر بينداز ببينم اين دفعه چه مي شود. امروز صبحانه مان پاك زهر شد.
درخت يكي ديگر از شاخهاي پرش را تكان داد. چند تا گردو افتاد به زمين. جوجه تندي دويد و شكست و خوردشان. پيرزن سر رسيد و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان مي دهم كه گردوهاي مرا خوردن يعني چه.
پيرزن اين را گفت و رفت منقل را آتش كرد. آنوقت آمد جوجه طلايي را گرفت و برد سر منقل و كونش را چسباند به گلهاي آتش. كون جوجه طلايي جلزولز كرد و سوخت. درخت گردو تكان سختي خورد و گردوها را زد بر سر و كله ي پيرزن و زخميش كرد. پيرزن جوجه را ولش كرد اما وقت خواست گردوها را جمع كند، ديد همه از سنگند. نگاهي به درخت انداخت و نگاهي به جوجه و خودش و رفت تو آلونكش گرفت نشست.
جوجه طلايي كنج حياط سرش را زير بالش گذاشته، كز كرده بود. گاهي سرش را درمي آورد و نگاهي به كون سوخته اش مي انداخت و اشك چشمش را با نوك بالش پاك مي كرد و باز توي خودش مي خزيد. پيرزن چشم از جوجه طلاييش برنمي داشت.
نزديكهاي ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمين ريخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهاي ديگري ريخت. جوجه طلايي همينجور توي لاك خودش رفته بود و تكان نمي خورد. تا عصر بشود، گردوها جاي خالي در حياط پيرزن باقي نگذاشتند. پيرزن همينجور زل زده بود به جوجه طلاييش و جز او چيزي نمي ديد. ناگهان صدايي شنيد كه مي گفت: اي پيرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندي. ديگر چرا معطل مي كني؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مي نشيند و شب درمي رسد و تو هنوز ناني به كف نياورده اي.
پيرزن سرش را برگرداند و ديد عنكبوت درشتي دارد از رف پايين مي آيد. لنگه كفشي كنارش بود. برش داشت و محكم پرت كرد طرف عنكبوت. يك لحظه بعد، از عنكبوت فقط شكل تري روي ديوار مانده بود. آنوقت پيرزن با گوشه ي چادرش اشك چشمهايش را خشك كرد و پاشد رفت پيش جوجه طلاييش و بش گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا، نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي بدون آنكه سرش را بلند كند گفت: دست از سرم بردار پيرزن. به اين زودي يادت رفت كه كونم را سوختي؟
پيرزن با دست جوجه طلاييش را نوازش كرد و گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا. نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي اين دفعه سرش را بلند كرد و تو صورت پيرزن نگاه كرد ديد آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين باز برگشته. گفت: چرا نمي خواهم، ننه جان. تو هم مرهمي به زخمم مي گذاري؟
پيرزن گفت: چرا نمي گذارم، جوجه طلايي نازي و مهربان من. پاشو برويم تو آلونك.
****
آن شب پيرزن و جوجه طلايي سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پيرزن پا شد هر چه تار عنكبوت در گوشه و كنار بود، پاك كرد و دور انداخت.












سرگذشت دانه ي برف

يك روز برفي پشت پنجره ايستاده بودم و بيرون را تماشا مي كردم. دانه هاي برف رقص كنان مي آمدند و روي همه چيز مي نشستند. روي بند رخت، روي درختها، سر ديوارها، روي آفتابه ي لب كرت، روي همه چيز. دانه ي بزرگي طرف پنجره مي آمد. دستم را از دريچه بيرون بردم و زير دانه ي برف گرفتم. دانه آرام كف دستم نشست. چقدر سفيد و تميز بود! چه شكل و بريدگي زيبا و منظمي داشت! زير لب به خودم گفتم: كاش اين دانه ي برف زبان داشت و سرگذشتش را برايم مي گفت!
در اين وقت دانه ي برف صدا داد و گفت: اگر ميل داري بداني من سرگذشتم چيست، گوش كن برايت تعريف كنم: من چند ماه پيش يك قطره آب بودم. توي درياي خزر بودم. همراه ميلياردها ميليارد قطره ي ديگر اينور و آنور مي رفتم و روز مي گذراندم. يك روز تابستان روي دريا مي گشتم. آفتاب گرمي مي تابيد. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ي ديگر هم با من بخار شدند. ما از سبكي پر درآورده بوديم و خود به خود بالا مي رفتيم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف مي كشاند. آنقدر بالا رفتيم كه ديگر آدمها را نديديم. از هر سو توده هاي بخار مي آمد و به ما مي چسبيد. گاهي هم ما مي رفتيم و به توده هاي بزرگتر مي چسبيديم و در هم مي رفتيم و فشرده مي شديم و باز هم كيپ هم راه مي رفتيم و بالا مي رفتيم و دورتر مي رفتيم و زيادتر مي شديم و فشرده تر مي شديم. گاهي جلو آفتاب را مي گرفتيم و گاهي جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاريكتر مي كرديم.
آنطور كه بعضي از ذره هاي بخار مي گفتند، ما ابر شده بوديم، باد توي ما مي زد و ما را به شكلهاي عجيب و غريبي در مي آورد. خودم كه توي دريا بودم، گاهي ابرها را به شكل شتر و آدم و خر و غيره مي ديدم.
نمي دانم چند ماه در آسمان سرگردان بوديم. ما خيلي بالا رفته بوديم. هوا سرد شده بود. آنقدر توي هم رفته بوديم كه نمي توانستيم دست و پاي خود را دراز كنيم. دسته جمعي حركت مي كرديم: من نمي دانستم كجا مي رويم. دور و برم را هم نمي ديدم. از آفتاب خبري نبود. گويا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بوديم. خيلي وسعت داشتيم. چند صد كيلومتر درازا و پهنا داشتيم. مي خواستيم باران شويم و برگرديم زمين.
من از شوق زمين دل تو دلم نبود. مدتي گذشت. ما همه نيمي آب بوديم و نيمي بخار. داشتيم باران مي شديم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزيدم و همه لرزيدند. به دور و برم نگاه كردم. به يكي گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمين، آنجا كه ما هستيم، زمستان است. البته در جاهاي ديگر ممكن است هوا گرم باشد. اين سرماي ناگهاني ديگر نمي گذارد ما باران شويم. نگاه كن! من دارم برف مي شوم. تو خودت هم...
رفيقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمين. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ي ديگر هم يكي پس از ديگري برف شديم و بر زمين باريديم.
وقتي توي دريا بودم، سنگين بودم. اما حالا سبك شده بودم. مثل پركاه پرواز مي كردم. سرما را هم نمي فهميدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص مي كرديم و پايين مي آمديم.
وقتي به زمين نزديك شدم، ديدم دارم به شهر تبريز مي افتم. از درياي خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا مي ديدم كه بچه اي دارد سگي را با دگنك مي زند و سگ زوزه مي كشد. ديدم اگر همينجوري بروم يكراست خواهم افتاد روي سر چنين بچه اي، از باد خواهش كردم كه مرا نجات بدهد و جاي ديگري ببرد. باد خواهشم را قبول كرد. مرا برداشت و آورد اينجا. وقتي ديدم تو دستت را زير من گرفتي ازت خوشم آمد و...
***
در همين جا صداي دانه ي برف بريد. نگاه كردم ديدم آب شده است.