از : خسروگلسرخــي
سالي ديگر ازمرگ
مردمي ترين چهره ي ادبيات معاصر "صمدبهرنگي"برگذشت.اما اين
مرگ،مرگ نيست ، زيرا كه مرده اش نيز ازمردمش جدا نيست
.صمدبهرنگي با عشق به مردم وآتشي كه ازاين عشق در سينه اش
گرمي گرفت چشم انداز محروميت هاي جامعه را بادرنگ درتضاد
هاي كه خاستگاه اين حرمانهاست ، در آثارش تصوير
كرد."بهرنگ" اين معلم محرومان از بچه ها آغاز كرد،جانمايه
اش را از بچه هاي محروم گرفت وبدانها بخشيد،اين بخشش او به
بچه ها آموخت كه بايد راهي جست تا ايستاد وگرياند.نمي توان
مسيح وار آنسوي صورت را نيز آماده ي خوردن سيلي كرد او به
بچه ها فهماند كه هيچ بچه اي پولدار به دنيا نمي آيد. پدر
اگر بي نان به خانه باز مي گردد ،گناهي ندارد. اين علتي
دارد و اگر تن پوش ژنده ي او در مدرسه تحقير برايش مي خرد،
علتي ديگر."بهرنگ" مي خواست بچه ها را بر داربستي كه در
خود بچه ها نهفته است آگاه گرداند ، تا بچه ها با وقوف
براين داربست ، سر پا بايستند ، از تحقير نهراسند زيرا كه
تا ادامه چنين باشد ، تحقير نيز هست ، حالا چگونه بايد
ايستاد و بچه چگونه واقعيت را مي تواند درك و لمس كند هدف
"بهرنگ"بود او مي گويد:
(( بچه بايد بداند كه پدرش با چه مكافاتي لقمه ناني
بدست مي آورد و برادر بزرگش چه مظلوم وار دست و پا مي زند
وخفه مي شود. آن يكي بچه هم بايد بداند كه پدرش از چه
راههايي به دوام اين روز تاريك واين زمستان ساخته ي دست
آدمها كمك مي كند . بچه ها را بايد از "عوامل سست بنياد نا
اميد كرد."))
"بهرنگ " خوب و دوست داشتني پر بارترين لحظات جوانيش
را بر پاي روستا زادگان آذربايجاني ريخت ،با شاديشان لبخند
زد وبا اندوهشان گرييد ودراين ميان واقعيت هاي گزنده وتلخ
را براي بچه ها كشف كرد وبه تصوير كشيد تا بچه ها راه شكست
واقعيت موجود را كه ساخته و پرداخته ي دستهايي آشناست براي
راه بردن به حقيقت بجويند . اومبلغ صلح و صفا به شيوه ي
"ديل كارنگي " نبود ، به بچه ها آئين دوست يابي نداد ، به
بچه ها نيروي حقيقت جويي بخشيد تا بچه ها با مدد كين ونفرت
خود قلب " ديل كارنگي " ها را با دشنه ي دو لب خود بدرند .
" بهرنگي " در برابر اخلاق منحطي ايستاد كه در بند است تا
بچه هايي بار آورد ترسو ، حرف شنـــو ، تحقير شده ودل رضا
به " داده ها " ادبيات كودكان نبايد فقط مبلغ محبت
ونوعدوستي وقناعت وتواضع از نوع اخلاق مسيحيت باشد . به
بچه ها گفت كه به هر آنچه وهر كه ضد بشري وغير انساني و سد
راه تكامل تاريخي جامعه است ، كينه ورزد وكينه بايد در
ادبيات كودكان راه باز كنــــد.
درقصه ي « 24 ساعت خواب و بيداري »،لطيف اينگونه دربرابر
تحقير قد بر مي افرازد : (مرد باز مرا با اشاره ي دست راند
وگفت : ده گم شو برو عجب رويي دارد ! من جنب نخوردم وگفتم
: من گــدا نيستم .
مـــــرد گفت : ببخشيد آقا پسر ، پس چه كاره ايد ؟
مـــــن گفتم : كاره اي نيستم ، دارم تماشا مي كنم .
وراه افتادم . مرد داخل مغازه شد . تكه كاشي بزرگي ته آب
جو برق مي زد. ديگر معطل نكردم ، تكه كاشي را برداشتم و با
تمام بازويم پراندم به طرف شيشه بزرگ مغازه . شيشه صدايي
كرد وخرد شد . صداي شيشه انگار بار سنگيني از روي دلم بر
داشت وآنوقت دو پا داشتم ودو پاي ديگر هم قرض كردم و حالا
در نرو كي بـــــــــــــــــــــــــــــــــــرو ! )
بهرنگ در قصه هايش دو رويه زندگي را مي نماياند ، هم
چنانكه دوستي در برابر رفيق و همراهي رواست ، دشمني و كينه
در برابر دشمن و نا همراه ضرورت دارد . و« بهرنگ » تنها
كسي است كه در دستور اخلاق براي كودكان امروز بر آن انگشت
مي گذارد ، سيلي را با سيلي پاسخ مي گويد . چنين است كه
بچه هاي از اعماق حرمان و رنج آمده پس از خواندن قصه هاي
او احساس مي كنند كه وجود داند ، حرف مي زنند . كسي هست كه
بر هستي شان درنگ كرده باشد . مي توانند حق خويش را
بستانند . چنين است كه از زبان « اولدوز » مي
شنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــويم :
(دومش اينكه مرا براي بچه هايي بنويسيد كه يا فقير باشند
ويا خيلي ناز پرورده نباشند پس ، اين بچه ها حق ندارند كه
قصه هاي مرابخوانند :
1 - بچه هاي همراه نوكـــــــــــــــــــر به مدرسه مي
روند .
2 - بچه هايي كه با ماشين سواري گرانقيمت به مدرسه مي آيند
)
« بهرنگ » معلم روستازادگان آذربايجاني ، نويسنده ي
محرومان جامعه وزنده ترين چهره ي ادبيات مردمي ايران ، با
بر گذشت هر سال ارجش آشكارتر مي شود ودريغ كه « بهرنگ »
را سخن بسيار است و قلم در
اينجــــــــــــــــــــــــــا نتواند گفت .
********************
از : غلامحسين ساعدي
معجزه آگاهـــــــــــــــــــي
... و
درمبارزه رو در رو با رژيم مسلط و قدرت حالم ، بزرگترين
امتياز صمد اين بود كه به هيچ وجه آدم « خشكه مقدسي »
نبــود . صمد به تداوم مبارزه بيشتر ايمان داشت تا به
مبارزه لحظه اي يا در يك برشي از زمان . دقيقاً به اين
معني كه صمد حركت تاريخي ويا نقش تاريخي بر جنبش و يا هر
انساني را مهمتر مي دانست تا حركت يا نقش تقويمي بر جنبش
يا هر انساني را . براي او روشن بود كه با مشت گره كرده و
فرياد « مرگ بر شاه » آسان مي شود افتخار بزرگي را خــريد
وسينه را آماج گلوله هاي مذاب ساخت واعتبار گران قيمتي در
اذهان بدست آورد ، ولي حــــــد ، اين مرحله را آخرين
مرحله نبرد مي دانست ، هر چند كه يك چنين در گيرها و
روياروئي ها را مطلقاً پوچ و عبث نمي دانست كه بسيار هم
برايش ارزش قائل بود . ولي ، ظريف ترين نكته نوين كه
كارهاي نكرده ، فراوان است ، نبايد به آن از دست رفت ، با
وجود اين ديديم چنين مرگهائي چه تأثيري حيرت آوري در جنبش
انقلابي خلق هاي ايران داشت و شهادت هـــــر رفيقي ،
انعكاس پر سر و صدا كه نه ، حركت هاي اصيل را در ديگر
ياران سبب مي شد . اما مسئله ادامه راه چي ؟ در طول مبارزه
عمده ترين امتياز تعداد ضرباتي است كه بر پيكر دشمن فرو مي
آوري ، با كيفيت بيشتر ودقيق تر .
اين حالت فرق معامله نقش يك مبارز آگاه و مسلح به جهان
بيني علمي با نقش بسيار زيبا و جذاب يك به جان آمده متهور
.
بدين سان صمد ، در طول زندگي كوتاه خود ، ودر تمام بده _
بستان هاي فكري خود با يارانش اهميت اين نكته را از ياد
نمي برد . آن جا كه مي گويد ((مهم اين است كه مرگ من چه
تأثيري در زندگي ديگران خواهد داشت )) ، دقيقاً اشاره به
همين نكته باريك تر ازمو دارد . بله او با چنگ ودندان با
رژيم مي جنگيد ولي حاضر نبود دم لاي تله بدهد ، ذره اي رحم
به دست اندركاران و نوكران تسليم شده ي دستگاه نداشت ولي
آن ها را عروسكان و دلقكاني كوچك بيش نمي شمرد . در هر بر
خورد ((روشنفكران))برما مگوزيد را زير شلاق مي گرفت ولي
نعش نيمه جان آنها را ، هيمه هائي مي دانست كه در اطاق
مبارزه ، شعله ورشان ساخت وبه نابودي شان كشاند ، ياد آن
لطظه فراموش شدني نيست كه همه متواضع و خاكي وساكت ،
چگـــــونه در خانه ي ((جلال آل احمد))يقه ي مردك خود
فروخته اي را كه عنوان ((استاد دانشگاه))راهميشه مثل جارو
به دمش مي بست واز هر سوراخي بر خلاف تمام موش ها داخل مي
شد ، گفت و بيچاره اش كرد . بله ، يك مرتبه ، صمد فروتن
از جا پريد و خرخره ي كاظم وديعي را چسبيد وچنان بيچاره اش
كرد كه همگان متحير شدند ، متحير كه چنان خشم صاعقه واري
را از جوان آرام و فروافتاده اي انتظار نداشتند . حاضران
آن مجلس به راي العين ديدند كه خاكي بودن و تواضع صمد
بهرنگي ، تنها وتنها درمقابل مردم عادي و توده هاي محروم
وستمكشيده است و درمقابل سر س1ردگان قدرت حالم اصلا و ابدا
. با همه ي اين ها صمد مي دانست ، كسي را كه بايد زد فلاني
و بهماني نيست بلكه ريشه ي اين شجره ي خبيثه است كه بايد
با كاري ترين ضربت ها ، به خاك مذلتش انداخت واز شرش راحت
شد. بله ، صمد ، حديث بزرگترين معجزه ي اسطوره هاي بشري را
به صورت بسيار دقيق قبول داشت . معجزه ي تبديل عصاي بي جان
به يك مار خطرناك . عصاي موسي به مارموسي ، آن لطظه كه چوب
جان گرفت و از هيبت بي خاصيت تكه هيزمي به صورت موجود
ترسناك وخطرناكي در آمد . عصادر دست موسي يك عصا بود ، مي
شد به آن تكيه كرد ، به كمك آن از سنگلاخ ها گذشت ، به
شباني پرداخت ، در مقابل دشمن احتمالي ايستاد ، و در برابر
حمله دفاع كرد ، و اگر قدرت بيشتر داشته باشي ، از ضربت
هاي سنگين آن ، ممكن است دشمن لحظه اي پا پس بكشد ، شايد
چند رديف صف اول مهاجمان عقب بنشيند اما زماني كه اين چوب
خشك اين عصاي معتبر ، اين تكه هيزم ، به مدد معجزه اي جان
بگيرد اگر نه تك اژدهاي عظيم بل به صورت مار كوچك و
همشمندي در آيد ، در آن صورت چه ولول اي در صف دشمن بوجود
خواهد آمد ، اما نشان را خواهد بريد ، نه تنها در بيداري
كه در خواب ، نه تنها در ميدان كه در جان پناه نيز .
مار هميشه حاضر است ، براي حمله ، براي ضربه ي كاري زدن و
نابود كردن ، ودر اين جاست كه نه تنها خودت كه حتي اسمت ،
براي دشمنان رعب آور خواهد بود . عصا را مي شود گرفت وشكست
وكنار راهي انداخت . چوبي بيش نيست ، و مهم ترين خاصيتش
محكم ترين ضربتي است كه فرق يكي را مي شكافد ودر فاصله
ممكن است فرق تو نيز بشكند و اما خاصيت مار ... قايم مي
شود ، حمله مي كند ، و هر لحظه احتمال دارد ، گردنت بپيچد
.
و اين معجزه بله انعطاف دقيق وعملي در مبارزه پيدا كردن
ظريف ترين تاكتيك ها درزندگاني صمد ، با تجربه هاي فراواني
كه او اندوخته بود ، پاداش فراواني كه ذره ذره كسب كرده
بود ، بوقوع پيوست .و او تبديل شد به اژدهاي فرزانه اي كه
تمام جبهه ها آرام آرام مي جنگيد در سر كلاس با جهل
وناداني ، بيم مردم با ظلم و خفقان و بخشيدن آگاهي براي
مبارزه طبقاتي و در حوزه ي قلم با مهرباني فراوان ، با
تواضع فراوان وبا خشم فراوان ، براي فرو ريختن نظام جباران
و قدرتمندان با هر وسيله ي ممكن .
بله ، معجزه ي آگاهي ، از يك معلم دهكده هاي غرق در فلاكت
، انسان بزرگي شاخت به جا و بر حق محبوب تمام توده هاي
رنجبر و زحمت كش .
*********************
از : بهروز
دهقـــــاني
افسانه
محبت
« ال چكمه ين
ال چكمز ،
گرك جان چكه دردي »
صمد البته كه نويسنده بزرگي بود و هنوز صد يك آنچه را كه
مي توانست و مي بايست بنويسد ننوشته بود . اما پيش از هر
چيز انسان بود ، انساني كه بيشتر به فكر ديگران بود تا
خودش . چه خوب گفته دكتر ساعدي كه (( شاهكار او زندگي اش
بود .))
ساده تر از او نمي شود زندگي كرد . براي زنده ماندن به هر
چيزي قناعت مي كرد اما براي زنده بودن هيچ چيزي را نمي
پذيرفت : هيچ نوع آداب وسنت و قرار داد از پيش معيني را ،
مگر آنكه به معيار سود و زيان خلق خورده باشد نمي پذيرفت .
واينكه دكتر ساعدي نوشته : ( آزمون تنها زندگيش بود)) ،
درمورد هر چيز صحت داشت . روش بزرگ زندگي صمد ايمان بزرگي
بود كه به زندگي و آينده داشت . چه ، بي ايماني اگر مقدمه
اي براي ايمان بزرگتر نباشد ، پوچي است .
نه بد بين بود ونه خوش بين ، كه واقع بين بود . زندگي
آينده مثل چيز قابل لمسي جلو چشمانش بود . خودش مي گفت
ممكن است ما آن را نبينيم ، حتي فرزندانمان ، اما به هر
حال واقعيت را نمي شود انكار كرد. ازاينرو كمتر براي
بزرگسالان مي نوشت كه به فكر سود و زيان نام ونانند ، براي
كودكان مي نوشت كه آينده متعلق به ايشان است .
هر روز كه مي گذشت مصمم تر مي شد ودر راهي كه پيش گرفته
بود محكمتر قدم بر مي داشت در يكي از كتابهايش گفته است كه
ذره اي روشنايي هم به هر حال روشنايي است . هر حادثه كوچكي
برايش پر معني بود . حتي انتشار يك نشريه محقر فلان
دبيرستان . در همه اين حوادث او نقشي از آينده مي ديد.
كوهي بود با بدن چون كاهي . در بر خورد اول هيچكس نمي
فهميد كه در اين بدن لاغر چه قدرت اراده عظيمي نهفته است .
اين براي كساني كه روحيات او را نمي شناختند واقعاً گيج
كننده بود. كساني كه دستخوش هر بادند ومثل آب خوردن وجدان
خود را به اجاره مي دهند ، از اينكه صمد به هيچ روي فريفته
پول و مقام نمي شد ، متحير مي شدند . جاي او كنار بخاري و
پشت ميز در طبقه پنجم فلان اداره نبود ، ميان مردم عادي
كوچه وبازار ، بچه ها ، دهاتيها ، خود را آسوده حس مي كرد
مثل ماهي توي آب .
شايد او را بهتر از جليل ، قهوه چي آخيرجان ، نشود تعريف
كرد كه مي گفت : (( صمد از آدمهاي اين زمانه نيست . )) از
زندگي شهري مد روز به شدت متنفر بود : از روشنفكر بازي ،
حرفهاي قلمبه ، هنر خيلي مدرن ، از كساني كه اداي زندگي
طبقه متوسط را در مي آورند ، از جواناني كه مهمترين مسئله
ي دور و برشان را نمي فهمند ، اما از ماشينيزم انتقاد مي
كنند به شيوه روشنفكران فرنگي يا فرنگي مآب . جوانان تحصيل
كرده شهري سر هيچ و پوچ به هم مي پرند مهمترين مسايلي كه
ذهنشان را مشغول مي كند اينست كه فلان شعر يا نمايش با
معياري كه اليوت و پونسكو و بكت داده اند مطابق است يا نه
. حرفشان آلوده به غرض وحسادت است . در پوچي و بيهودگي و
به هدفي زندگي مي كنند و به خيال خود دارند كار مي كنند .
صمد نمي توانست در چنين جايي بماند ، از اينرو به روستا رو
كرد كه صفا و همتش ، دردها را مي شود شفا داد.
كــــــــــــــــار ادبي و هنري براي او وسيله اي بود
براي رسيدن به هدف بزرگش . در همه قصه ها و مقاله هايش با
مردم عادي و بچه ها حرف مي زند آنهم با زبان مردم ساده
كوچه وبازار و روستا .
در «افسانه محبت»گل لاله خود را قرباني زمين و مردم مي كند
كه تخم گل در نيفتد و با مرگ سرخ خود به زمين زندگي دوباره
مي دهد . دريغ از لاله ام با داغ سينه اش ! دريغ از
صمـــــــــــــــــــد !
چناري كه به طوفان سر خم نكرد ، به تبري شكست و مردي كه
نخواست در خوشيهاي تهران غرق شود ، در آبهاي ارس غرق
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
.
************************
از :
اميرپرويزپويان
كنون ره او
« بر كدامين بي نشان قله است ، در كدامين سو ؟ »
« سالهاي
سال
گرم كار
خويش بود .
ما چه
حرفها كه مي زديم .
او چه
قصه ها كه ميسرود . »
« بودن » را برگـــــــــــــــــــــــــــــــــزيده ايم
، اما « چگونه بودن » را كمتر انديشه
كـــــــــــــــــــرده ايم .
«چگونه بودن » را دانستن ، از آگاهي به (( چرا بودن )) بر
مي خيزد . وآنان كه آگاهي خويش را باور دارند مي دانند كه
چگونه بايد بود ، كه خواب بايد بود . باورداران راستين ((
تكامل )) بي گمان دانندگان راستين (( چرا بودن )) اند . از
آن پس (( چگونه بودن )) پاسخي نخواهد داشت جز در روند اين
تكامل نقشي خلاق وبي شائبه داشتن . صمد رهرو خستگي ناپذير
اين روند بود . بنيان هاي جامعه ي جويش را مي شناخت و از
تضادي كه بر اين بنيان ها حكم ميراند نيك آگاه بود . مي
انديشيد كه تكامل جامعه بشري در اسقرار نهاد هائيست كه هر
گونه تفاوت زاده ي روابط اجتماعي را درميان انسانها نا
ممكن سازد . وچشم انداز جامعه يي تهي از نابرابري صمد را
همواره بسوي خود مي كشيد . مي دانست كه (( آگاهي )) به
آدمي توان كوه را مي دهد ، مي دانست كه شناختن و شناخت خود
را باور داشتن يعني نيروي پايان ناپذير عزم تاريخ و انسان
را بهم آميختن و آنرا به خدمت تغيير جامعه خويش در آوردن .
مي خواند . مي رفت . مي كوشيد . مي دويد . مي ديد . تجربه
مي كرد . مي شناخت از آن گروه معدودي بود كه خواندن را با
ديدن و تجربه كردن پيوند مي دهند . نه شناخت وتجربه ديگر
رهروان را آيه يي از سوي خداوندگار مي دانست .ونه با كج
انديشي اعتبار آنرا به هيچ مي گرفت تا براي تنبلي ، وفرصت
طلبي توجيهي روشنفكرانه بسازد . اعتقادي استوار داشت به
اينكه نظر ما تنها در همراهي با شناختن عيني به نيروئي
سازنده بدل مي شود .
در روستاهاي آذربايجان ، صمد بيشترين امكان را براي يك
شناخت عيني مي يافت . هرگز از اين انديشه عدول نكرد كه هر
گونه تحولي بدون در نظر داشتن نقش اساسي روستا ها ، بر
بنياني عقيم و ناراست استوار خواهد بود . بررسي او در هر
زمينه ئي ، فرسنگها از مطالعه سترون يك محقق محض ، بدور
بود. مي دانست كه شناختن در بسيار حوزه ها يعني چشيدن
وسهيم بودن . و همين اعتقاد او را از روشنفكراني كه مردم
زا جز به شكلي مجرد وقلابي دوست نميداند ، جدا مي ساخت .
اكنون صمد رفته است . ليك او به يقين انساني است كه ((
جاري جاودان در رويش فرداست . )) سوگواران راستين مرگ صمد
آنانند كه كمتر مي گوين ، كمتر هياهو مي كنند ، ليك مي
كوشند تا بيشتر بشنسندش . صمد مرد بي آنكه بهشت شناخته
خويش را تحقق يافته ببيند . همين است كه مرگ او را دردناك
مي كند و باز همين است كه قلمرو تعهد دوستانش وسعت مي
بخشد.
اگر چه بي چيز مرد ، براي دوستانش ميراثي برجاي نهاد كه در
هر گام ، نشانه راه است . در يافته هاي صمد دست كم مقدمه
يي اساسي بود براي شناخت ديگر وادي ها در كوشش هر انسان
شرافتمندي بخاطر بنياد نهادن دنيائي قابل زيست . بر مبناي
اين دريافت هاست كه اعتقاد مي گوئيم :
(( ديگر بناي هيچ پلي بر خيال نيست .
كوته شده است فاصله دست و آرزو . ))
به كوشيم ميراث صمد را بهتر بكار گيريم و برآن بيافزائيم ،
و در اين رهگذر نيك مي دانيم كه آرزوي صمد انتقال اين
ميراث به تمامي انسانهاي ستم ديده ي روز گار ما بود