گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جام خون دل عکس برون میدهد از رخسارم پرده مطربم از دست برون خواهد برد آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن از نی کلک همه قند و شکر میبارم ديده بخت به افسانه او شد در خواب کو نسيمی ز عنايت که کند بيدارم چون تو را در گذر ای يار نمیيارم ديد با که گويم که بگويد سخنی با يارم دوش میگفت که حافظ همه روی است و ريا بجز از خاک درش با که بود بازارم |