ازان پـس جهانـجوي خسته جـگر
|
برون کرد مردي چو مرغي بـه پر
|
سوي زابـلـسـتان فرسـتاد زود
|
بـه نزديک دسـتان و رستـم درود
|
کـنون چشـم شد تيره و تيره بخت
|
بـه خاک اندر آمد سر تاج و تـخـت
|
جـگر خسـتـه در چنـگ آهرمنم
|
هـمي بـگـسـلد زار جان از تنم
|
چو از پـندهاي تو يادآورم
|
هـمي از جـگر سرد باد آورم
|
نرفتـم بـه گـفـتار تو هوشمـند
|
ز کـم دانـشي بر مـن آمد گزند
|
اگر تو نـبـندي بدين بد ميان
|
هـمـه سود را مايه باشد زيان
|
چو پوينده نزديک دسـتان رسيد
|
بگفـت آنـچ دانسـت و ديد و شنيد
|
هـم آن گنـج و هم لشـکر نامدار
|
بياراسـتـه چون گـل اندر بـهار
|
هـمـه چرخ گردان به ديوان سـپرد
|
تو گويي کـه باد اندر آمد بـبرد
|
چو بـشـنيد بر تـن بدريد پوسـت
|
ز دشمن نهان داشت اين هم ز دوست
|
بـه روشـن دل از دور بدها بديد
|
کـه زين بر زمانه چـه خواهد رسيد
|
بـه رستـم چنين گفت دستان سام
|
کـه شمـشير کوتـه شد اندر نيام
|
نـشايد کزين پـس چـميم و چريم
|
وگر تـخـت را خويشـتـن پروريم
|
کـه شاه جـهان در دم اژدهاسـت
|
بـه ايرانيان بر چه مايه بـلاسـت
|
کـنون کرد بايد ترا رخـش زين
|
بـخواهي بـه تيغ جهان بخش کين
|
هـمانا کـه از بـهر اين روزگار
|
ترا پرورانيد پروردگار
|
نـشايد بدين کار آهرمـني
|
کـه آسايش آري و گر دم زني
|
برت را بـه بـبر بيان سخـت کـن
|
سر از خواب و انديشه پردخـت کـن
|
هران تن که چشمش سـنان تو ديد
|
کـه گويد کـه او را روان آرميد
|
اگر جـنـگ دريا کـني خون شود
|
از آواي تو کوه هامون شود
|
نـبايد کـه ارژنـگ و ديو سـپيد
|
بـه جان از تو دارند هرگز اميد
|
کـنون گردن شاه مازندران
|
هـمـه خرد بشـکـن بـگرز گران
|
چـنين پاسخـش داد رستم که راه
|
درازسـت و من چون شوم کينه خواه
|
ازين پادشاهي بدان گـفـت زال
|
دو راهسـت و هر دو به رنـج و وبال
|
يکي از دو راه آنـک کاووس رفـت
|
دگر کوه و بالا و مـنزل دو هـفـت
|
پر از ديو و شيرسـت و پر تيرگي
|
بـماند بدو چـشـمـت از خيرگي
|
تو کوتاه بـگزين شگـفـتي بـبين
|
کـه يار تو باشد جـهانآفرين
|
اگرچـه بـه رنجسـت هـم بگذرد
|
پي رخـش فرخ زمين بـسـپرد
|
شـب تيره تا برکـشد روز چاک
|
نيايش کـنـم پيش يزدان پاک
|
مـگر باز بينـم بر و يال تو
|
هـمان پهـلوي چـنـگ و گوپال تو
|
و گر هوش تو نيز بر دسـت ديو
|
برآيد بـه فرمان گيهان خديو
|
تواند کـسي اين سخن بازداشـت
|
چـنان کاو گذارد بـبايد گذاشـت
|
نـخواهد هـمي ماند ايدر کـسي
|
بـخوانـند اگرچـه بـماند بـسي
|
کـسي کاو جـهان را بنام بـلـند
|
گذارد بـه رفـتـن نـباشد نژند
|
چـنين گفـت رستـم بـه فرخ پدر
|
کـه مـن بسته دارم به فرمان کمر
|
وليکـن بدوزخ چـميدن بـه پاي
|
بزرگان پيشين نديدند راي
|
هـمان از تـن خويش نابوده سير
|
نيايد کـسي پيش درنده شير
|
کـنون مـن کمربسـتـه و رفتهگير
|
نـخواهـم جز از دادگر دسـتـگير
|
تـن و جان فداي سپهـبد کـنـم
|
طـلـسـم دل جادوان بشکـنـم
|
هرانکـس کـه زنده است ز ايرانيان
|
بيارم بـبـندم کـمر بر ميان
|
نـه ارژنـگ مانـم نـه ديو سـپيد
|
نـه سنجـه نـه پولاد غندي نه بيد
|
بـه نام جـهانآفرين يک خداي
|
کـه رستـم نـگرداند از رخش پاي
|
مـگر دسـت ارژنگ بسته چو سنگ
|
فـگـنده بـه گردنـش در پالهنگ
|
سر و مـغز پولاد را زير پاي
|
پي رخـش برده زمين را ز جاي
|
بـپوشيد بـبر و برآورد يال
|
برو آفرين خواند بـسيار زال
|
چو رسـتـم برخـش اندر آورد پاي
|
رخـش رنگ بر جاي و دل هم به جاي
|
بيامد پر از آب رودابـه روي
|
هـمي زار بگريست دسـتان بروي
|
بدو گـفـت کاي مادر نيکـخوي
|
نـه بـگزيدم اين راه برآرزوي
|
مرا در غـم خود گذاري هـمي
|
بـه يزدان چـه اميدداري هـمي
|
چـنين آمدم بـخـشـش روزگار
|
تو جان و تـن مـن بـه زنـهار دار
|
بـه پدرود کردنـش رفـتـند پيش
|
کـه دانسـت کـش باز بينند بيش
|
زمانـه بدين سان هـمي بـگذرد
|
دمـش مرد دانا هـمي بـشـمرد
|
هران روز بد کز تو اندر گذشـت
|
بر آني کزو گيتي آباد گـشـت
|